:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۲
مهر


#قسمت37
با لبخند موزیانه ای گفت : مواظب باش امشب و هر شب دیگه ای ممکنه این حیون باز دلش بخواد اشکاتو ببینه ! !
بدون اینکه نگاهش کنم مشغول شدم ....واقعا امشب و هر شب دیگه ای چطور مقاومت می کردم ؟ تا ابد که نمی تونستم خودم و داخل اتاق حبس کنم ولی تسلیم نه ...حداقل تا وقتی ازش مطمئن نشدم ... ! ! !
با بلند شدن صدای تلفن فرنود پیش دستی کرد و جواب داد !
جانم ؟
....
بله ممنون !
....
بله گوشی ! !
گوشی و به سمتم گرفت و تکیه اش و به اپن داد صدای گرم مادر توی گوشی پیچید !
سلام قربونت برم !
با صدای آمیخته ای با بغض گفت : خوبی ؟
-چرا باید بد باشم تو را خدا غصه من و نخور ! !
نگاهی به فرنود انداختم قصد رفتن نداشت مشتاقانه به حرفهای من و مادر گوش سپرده بود ! !
احساس می کردم مادر می خواست حرفی بزنه که روش نمی شد...سوالی بزنه که شرم داشت ..می دونستم چه سوالی بود خودم پیش دستی کردم و گفتم : من خوبم از تمام لحاظ ...یحیی و پدر خوبن ؟
مادر جون و بقیه ؟
بینش و بالا کشید و گفت : همگی خوبن تو خوب باشی ! !
-من که گفتم خوبم !
مادر : غذایی که فرستاده بودم خوردید ؟ ؟
-معلومه من که نمی تونم از دستپخت شما بگذرم اونم من به قول یحیی ....
با صدای گریه اش حرفمو خوردم و آروم گفتم : مامانم گریه نکن دیگه ! !می خوای منم زار بزنم ؟
مادر : نه نه فقط دلتنگت بودم ! !
-هر وقت وقتش شد بهتون سر می زنم ولی حالا نه ! !
بعد از چند دقیقه صحبت با مادر گوشی و قطع کردم و مقابل فرنود که تا آخرین لحظه کنارم ایستاد ه بود گرفتم مثل یک بچه حرف گوش کم گوشی و گرفت و برد ! ! !
دلم برای غذای خونگی لک زده بود ولی بازهم کمبود وقت ...! !
املتی ساختم و روبه فرنود که مشغول تماشای تلوزیون بود گفتم : نهار حاظره !
اخمی کرد و گفت : اشتها ندارم !
شونه ای بالا انداختم و مشغول شدم بیش از نصفش و براش کنار گذاشتم و راهی اتاق خوابم شدم و در محض احتیاط قفل کردم ! !
اصلا متوجه سرویس بهداشتی اتاق خوابم نشده بودم دلم هوس یک دوش گرم و کرده بود از تماس آب گرم با پوستم آرامش عجیبی گرفتم ! !
حوله ربدوشامبریم و تنم کردم و مقابل آینه نشستم و مشغول خشک کردن موهام شدم بیش از حد لخت بود...تیشرت قرمز و شلوار اسپرت مشکی رنگی تنم کردم و خودم و برای یک خواب بعد از نهار آماده کردم ! !
با صدای باز و بسته شدن در حدس زدم فرنود باز رفته باشه...وقت و بی وقت کجا می رفت ؟ ؟
خمیازه ای کشیدم و پلکهام و روی هم گذاشتم ! !
با صدای بلند شدن زن تلفن با رخوت از جا بلند شدم و کشون کشون به سمت تلفن رفتم و با صدای خواب آلودی جواب دادم !
-بله ؟
چند لحظه صدایی نشیدم !
-بله ؟
اهمی کرد و نامطمئن گفت : سلام !
صدای بیش از حد ظریف و دخترانه ! ! !شصتم خبر دار شد دسته ای از موهام و عقب زدم و گفتم : سلام امرتون ؟
-منزل آقای نیک آیین ؟
-بله امرتون ؟
-شما کارگرید ؟ ؟
-نه عزیزم من همسر فرنودم ! !
با صدای جیغ مانندی گفت : زنشی ؟
خنده ام گرفته بود خنده ام و خوردم و گفتم : یغما صدام کنید !
-نگفته بود زن داره ؟
-لابد یادش رفته ! !
برای چند لحظه ساکت شد و بعد با لحن محکمی گفت : من دوس دخترشم شیدا ! !
-از آشناییتون خوشبختم منم عرض کردم....
صدای بوق ممتد تلفن مانع شد گوشی و مقابلم گرفتم و مخاطب قرارش دادم : همتون مشکل دارید ! !
خنده کنان گوشی و گذاشتم طفلک شیدا خانم با مخ زمین خورد ! ! !
با صدای چرخیدن کلید داخل قفل سرکی کشیدم نگاه کوتاهی بهم انداختیم موبایل و خرت و پرتهاش و روی میز انداخت و خودش و روی راحتی ول داد صدای همراهش بلند نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و جواب داد : جانم ؟
.....
علیک سلام شیدا....لبخندش روی لبش ماسید ! !
....
چی می گی ؟
....
نگاه نا مطمئنی به من انداخت و گفت : چرا داد می زنی ؟
....
با غیض گفت : می گی چی شده یا می خوای یک ریز بیان احساسات کنی ؟
نه می فهمی نه ...صبر کن می خوام ببینمت !
نه همین الان شیدا نیومدی دیگه نیا !
من این چیزا رو نمی دونم خونه جاوید منتظرم !
۲۲
مهر

۲۲
مهر
در این صبح قشنگ
در قوری دوستی
چای محبت دم ڪنید
با قند مھربانی
نوش جان ڪنید
و با عــشق
با هم بودن را
جشن بگیرید...
ســــــــــلام
صبح قــشنگتون بخیر
۲۱
مهر

#پارت_36

سریع رفتم تو اتاق ،
وسیله هام رو برداشتم و گذاشتم تو کمد و رفتم بیرون

آرتین به ماشین تکیه داده بود
تند رفتم سمتش و به دستام نگاه کرد و گفت:پس وسیله هات کو؟!

-من امروز نمیتونم باهات بیام فردا بریم بهتره!

-چرا نمیتونی امروز بیای؟
مگه چیشده؟

-داشتم میومدم تلفن خونه زنگ خورد به شماره هم نگاه نکردم همینطوری جواب دادم مامان آرمیا بود گفت که امشب برم خونشون تـ

-اهان پس بخاطر اینه که نمیخوای بیای!

-نه گفت برم اگه نرم خیلی بد میشه

-اونوقت به چه دلیل بد میشه؟

-وای آرتین چه سوالایی میپرسی
اگه میگفتم نمیتونم بیام خب بد میشه

-باشه نظر خودته

در ماشینو باز کرد که سوار بشه دستشو گرفتم ،
برگشت سمتم

-آرتین من ، من نمیخوام از دستم ناراحت بشی خب ببین فردا میریم
تازه این پیشنهاد خودم بود ممکن نیست بزنم زیرش!!!

-اگه توهم بخوای بزنی زیرش مجبورت میکردم باهام بیای
چون تو ماله منی !

لبخندی رو لبام نشست از توصیفه اینکه من ماله آرتینم!

-لبخند میزنی کوچولو

-کوچولو خودتی

-من که پنج سال از شما بزرگترم بعد کوچولوام؟

-حالا هرچی!

دستاشو آورد جلو و لپم رو کشید

-من دیگه میرم توهم رفتی اونجا حواست باشه

-باشه

سوار ماشین شد

-خدافظ کوچولو

-کوچولو خودتی خدافظ

اینو گفتم و دویدم سمت خونمون ،
رفتم اتاقم و به سروضعم تو آیینه نگاه کردم خب همه چی خوب بود ،
نگام به انگشتر سمت چپم افتاد ، سریع درش آوردم و انداختم تو جعبه ،
سوئیچ ماشینم رو برداشتم و رفتم..

" دیــانــا نــمــیدونـــســت بــا ایــن رفــتنــش دیــگــه دیــانــــاے ســابــق نـــمیشــه
و ای ڪاش بـه حرف آرتــیـن گــوش میــداد و بــاهــاش میـــرفــت!! "

سوار ماشین شدم و به راه افتادم یعنی چیکار داره؟!
سعی کردم فکرم رو آزاد کنم و به رانندگیم ادامه بدم

بعداز یک ربع رسیدم از ماشین پیاده شدم و در رو قفل کردم ،
زنگ خونشون رو زدم بعداز چند دقیقه صدای آرزو اومد:به به عروس خانوم خوش اومدی

در رو برام باز کرد و رفتم داخل
اینا باید تو خوابشون ببینن که من عروسشون بشم

از حیاط بزرگشون عبور کردم و به در سالن رسیدم میخواستم باز کنم که خودش باز شد و پشتش آرزو پرید تو بغلم

-وای ترسیدم دیونه چته

از بغلم اومد بیرون و گفت:اولن علیک سلام ،
دوما آدم با خواهر شوهرش اینطوری حرف نمیزنه

یه پوزخند زدم

-کدوم شوهر؟من شوهری ندارم

-دیانا تموم کن هرچی بود شما دو روز دیگه زن و شوهر میشین

جوابشو ندادم و از کنارش رد شدم ،
به صدا زدنشم توجه نکردم و رفتم رو مبل نشستم

-سلام

برگشتم سمت صدا ،
آرمیا!!! این موقع مگه نباید سرکار باشه؟!

از مبل بلند شدم

-سلام ، لیلا خانم نیستن؟!

-نه رفته بیرون نیم ساعت دیگه میاد

آهانی گفتم و نشستم که گوشیم زنگ خورد
آرتین بود هیچ وقت آهنگ زنگ زدنشو عوض نکردم
آرمیا نظاره گر بود

تماس رو وصل کردم

-سلام جانم

-سلام رسیدی؟

-آره چند دقیقه میشه

-دیانا گوش کن چی میگم زود برو خونه فهمیدی؟

-برای چی ، مگه چیشده؟!

-حرف نزن فقط برو ...
۲۱
مهر

#قسمت36
تکونی به خودم دادم و گفتم : ولم نکنی داد می زنم ؟
فرنود : مثل اینکه یادت رفته تو چه عصری داریم زندگی می کنیم تو خونت آدمم بکشی مردم صداشون در نمی یاد ! !
-نمی خوام...می فهمی نمی خوام ! !
صورتشو جلو کشید و گفت : ولی من می خوام ! !
-خواستنت و ببر برای دوسای از همه رنگت ! !
فرنود : کی تو رو با این ظرافت ول می کنه بره سراغ اون دخترای ازهمه رنگ ! !
با بغض نگاهش کردم با دست آزادش دسته ای از موهام و که روی صورتم ریخته بود کنار زد و گفت : گریه کن...التماس کن...شاید دست از سرت بردارم ! !
با غیض پلکهام و روی هم گذاشتم با صدای بلندی فریاد زد : گریه کننننن.....اشک بریز !
چنان کشیده ای به صورتش نواختم که صورتش 180 در جه کامل چرخید ...از بهتش استفاده کردم و به سمتی هلش دادم و با حالت دو از اتاق خارج شدم ! !
با صدای پیاپی زنگ در سریع و نفس زنان در و باز کردم تورج خان و شیفته نگاهی از سر تعجب به هم انداختند فرنود بلافاصله مثل جن پشت سرم حاظر شد ! !
متعجب از حضور این دو نفر واقعا چه ربطی به هم داشتند ؟ اول شیفته و به دنبالش تورج خان وارد شد و با فرنود کناری نشستند و آروم مشغول صحبت شدند شیفته ظرف غذا رو به سمتم گرفت و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتیم گفت : گرگم به هوا بازی می کردید ؟ ؟
کلافه دستی لابه لای موهام فرو بردم و گفتم : تو اینجا چی کار می کنی ؟
اشاره ای به ظرف غذا کرد و گفت : سفارش زنداییه گفت از گلوم پایین نمی ره...با یحیی اومدم ! !
-چرا نیومد بالا ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : منم بهتره برم ! !
صورتشو بوسیدم از فرنود و تورج خان هم به صورت لفظی خداحافظی کرد و رفت ! !
حوصله پذیرایی نداشتم ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و مقابلشون نشستم تورج خان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : از زندگی چند ساعتته راضی هستی ؟
-مگه فرقی هم داره ؟ ؟
تورج : پس راضی نیستی ؟
نگاهی به فرنود انداختم کارد می زدی خونش در نمی یومد پشت چم نازکی کردم و دوباره نگاهم و ازش گرفتم تورج خان ایستاد و گفت : من دیگه زحمت و کم می کنم اومده بودم یه سری بهتون بزنم ولی خوب حالا می بینم تنها باشید بهتره !
با عجله گفتم : نه نه ! !
به سمتم برگشت فرنود از پشت تورج با چشم برام خط و نشون کشید حرفم و خوردم و گفتم : به سلامت سری تکون داد و رفت به محض بسته شدن در با فرنود نگاهی بهم انداختیم بلافاصله به سمتم خیز برداشت و من خودم و با حالت دو داخل اتاق انداختم و در و از پشت قفل کردم ! !
نفس آسوده ای کشیدم و خودم و روی تخت ول دادم لگدی نثار در کرد و گفت : تا ابد که نمی تونی اون تو بمونی ! !
حرفی نزدم پلکهام و با آسودگی رو هم گذاشتم و چیزی نگذشت که چشمام گرم شد ! !
کش و قوسی به خودم دادم و نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد 20/11 با یک خیز بلند شدم احساس می کردم اتاق و با تمام تشکیلاتش دور سرم می چرخیدند ! !
آروم در اتاق و باز کردم و با احتیاط قدم داخل سالن گذاشتم با دیدن فرنود که روی راحتی خوابیده بود نفس آسوده ای کشیدم ! !
دروغ چرا دلم به حالش سوخت تو خواب ثل یه بچه معصوم بود ...گاهی گرگ و گاهی...!

آبی به دست و صورتم زدم ظرف غذایی که شیفته آورده بود دست نخورده روی اپن بود ماکارونی بود آخ که چقدر دلم هوای ماکارونی کرده بود...هوای خونه خودمون ....هوای یحیی رو ...وسواسی های مادر ....سازش پدر...! !
همه رو داخل سطل زباله ریختم و به سمت یخچال رفتم دلم در حال مالش رفتن بود لیوان شیری برای خودم خالی کردم وچند قلوپ خوردم ! !
با صدای فرنود با شتاب برگشتم شیر به طرز وحشتناکی به گلوم پرید و سرفه های پیاپی...با خونسردی تمام به سمتم اومد و چند ضربه آروم به کمرم زد و به سمت یخچال رفت ...هنوز سرفه می کردم ....پاکت شیر و در آورد و یک نفس سر کشید ...چه قدر از این حرکت بیزار بودم ...چندش آور ! !
پاکت شیر و ازش رفتم و یک راست داخل سینک انداختم پوزخندی زد و گفت : خانم چندششون شد ؟
حرفی نزدم نگاهی به لیوان شیری که روی میز بود انداخت و گفت : اتفاقا دیرزوم با دم خوردم ! !
با انزجار نگاهی به لیوان شیرم انداختم ....اگه شیفته بود مسلما خودش و می کشت... شانس آوردم به وسواسی حاد مبتلا نبودم ! !
بی توجه به حرفش به سمت سینک ظرفشویی رفتم همونطور که پیش بندم و می بستم تکیه اش و یخچال داد و گفت : دیشب ترسیده بودی ؟ ؟
به سمتش برگشتم : در برابر یه حیون ترس چیز عجیبی نیست ! !
#ادامه_دارد ...
۲۱
مهر


بعضى آدما تو وقت آزادشون باهات حرف میزنن ؛ بعضى ها هم وقتشون رو آزاد میکنن که بتونن باهات حرف بزنن

فرقشون رو یاد بگیر
۲۱
مهر

  هیچ آغازی

زیباتر از سلام نیست

دوستان ســــــــــلام

صبح قـشنگتووون بخیر

روزتون پر از مهر و محبت و برکت


امروزتون به زیبایی گل
۲۰
مهر

#پارت_35

برگشتم سمتش

-آرتین؟

-جان

-من فکرامو کردم

-در مورد چی

-در مورد اینکه بریم
قبوله من باهات میام

ماشینو از حرکت در آورد و کامل برگشت سمتم

-راست میگی دیانا!!؟

-آره باهات میام

-میدونستم خانومم ،
میدونستم که به حرفم گوش میدی زندگیم

-کی بریم؟

-باید کارا ر راست و ریست کنم اگه همه چی خوب پیش بره احتمالا تا هفته دیگه

-یه هفته دیگه خیلی دیره باید امشب یا فردا بریم

-چیزی شده که باید امشب یا فردا بریم؟!چرا بهم نمیگی

-خب میدونی راستش
دیشب که رفتم خونه بابام گفت عقد رو انداختن جلو برای دو روز دیگه
آرتین من چیکار کنم آخه من دلم نمیخواد باهاش سر سفره عقده بشینم

-غلط کردن نمیزارم نمیزارم دیانا

ماشینو روشن کرد و راه افتاد

-کجا میری؟

-میریم خونتون وسیله هاتو جمع میکنی میای پیشه خودم تا کار هارو انجام بدم و بریم

-اما

-اما نداره همین که گفتم

چیزی نگفتم و به حرفش گوش دادم

گوشیم زنگ خورد
(آمیا)

اه دیگه چیکار داره

-کیه؟

-هیچکس

میخواستم ریجکت کنم که گوشیو از دستم کشید ،
یکم نگاه کرد و تماسو وصل کرد


#آرتین

تماسو وصل کردم میخواستم هرچی لیاقتشه بارش کنم ولی گفتم بزار ببینم چی میخواد بگه

-الو دیانا

-نمیخوای بامن حرف بزنی؟خب حق داری تو فکر میکنی من به پدرم گفتم که قراره عقد رو جلو بنداره ولی اینطور نیس

-دیانا الووو

قطع کرد پس میخواست اینو بگه!

-دیانا

-چیشده

-کسی خونتون نیست؟

-نه چطور؟!

-پس بریم وسیله هاتو جمع کنی

-چیشد آرمیا چی گفت

-هیچی

گوشیو دادم دستش و راه افتادم
#دیانا

دم کوچمون نگهداشت

-زود بیا ، چیز زیادی برنداره
هرچی که لازم باشه برات میگیرم

-باشه

در رو با کلید باز کردم و رفتم تو تند رفتم تو اتاق و ساک کوچیکم رو برداشتم چیزای ضروری ام رو ریختم داخلش
داشتم بقیه رو جمع میکردم که تلفن خونه به صدا در اومد

-بله؟

-سلام دخترم خوبی

عه اینکه مامانه آرمیاعه چرا به شماره نگاه نکردم اه

-سلام ممنون شما چطورید؟

-خوبم عزیزم زنگ زدم بگم که اگه مشکلی نیست بیای اینجا

-چرا چیزی شده مگه؟


-نه دخترم دو روز دیگه قراره عروسمون بشی
گفتم بیای راجبع کارا حرف
بزنیم

نمیدونستم چی بگم

-باشه لیلا خانم اگه تونستم بیام حتما خبر میدم

-حتما بیا منتظرتم دخترم

-باشه خدافظ

-خدانگهدار

تلفن رو گذاشتم سرجاش ،
حالا چیکار کنم
شاید بهتر باشه که برم
به آرتین میگم که فردا باهاش میریم اینطوری بهتره

" و ڪاش مـــیـدونــست ایــن رفتـنش کــــلـه ســرنــوشــتــش را عـــوض میــــکنــه "
۲۰
مهر

‌‌ این که تو را نمی بینم

دلیل فراموشی نمی شود

من خدا را هم نمی بینم

اما ضربان قلب من است

مثل تو

که در گوشه ی به غم نشسته ی قلبم

عجیب می کوبی

۲۰
مهر



#قسمت 35
نمی دونم چقدر گذشته بود با صدای قدمهای کسی گوشه چشمم و باز کردم اتاق نیمه تاریک بود فرنود تو چارچوب اتاق ایستاده بود مثل برق گرفته ها صاف نشستم : از اتاقم برو بیرون ؟ پوزخندی زد و گفت : اتاقت ؟ فراموش کردی ازدواج کردی ؟
خدای این چه مرگش شده بود به همین راحتی قول و قراراشو از یاد برده بود البته از چهره به ظاهر مهربون و چشمهای سرخش حدسهایی می زدم با انزجار گفتم : دستت بهم بخوره خونه رو روی سرت خراب می کنم !
بلند خندید و گفت : به ما نمی خوری آخه ! ! !
-جرات داری بیا جلو ؟
تکیه اش و به دیوار داد و گفت : انگار بدت نمی یاد بیام جلو ؟
به قول شیفته شانس من تو پنت هاوس برج زهرمار بود نه به هیربد که باید التماسش می کردم دستم و بگیر و نه به فرنود که نگفته می خواد قورتت بده فرنود و هیربد و کنار هم بذاری پارادوکس می شند !
با صدایی که سعی داشتم لرزشش و کنترل کنم گفتم : اومدی نیومدی ! !
قدمی جلو اومد خودم و عقب کشیدم قهقه بلندی سر داد که چارستون بدنم لرزید ! !
از دستم چه کاری ساخته بود من یک دختر تنها دربرابر همچین نره غولی اون هم از نوع مستش چطور مقاومت می کردم ! !
روی تخت چمباته زدم و آب دهنم و به سختی فرو دادم قدم به قدم جلو می یومد انگار قصد داشت دق مرگم کنه برای لحظه ای چشمامو بستم چشم باز کردم دو چشم دریایی مقابلم دیدم فاصله ی صورتش با صورتم به اندازه چند بند انگشت بود حرم نفسهای داغش و حس می کردم ! !
بر خلاف نفسهای آروم و عمیق فرنود تند تند نفس می زدم دستش و آروم روی صورتم کشید در حال قالب تهی کردن بودم سعی کردم کنارش بزنم ولی خیال باطل ! !
با این حرکتم خنده آرومی سر داد و دستش و لابه لای موهام فروبرد و صورتش و به صورتم نزدیک کرد با انزجار روی صورتش تف کردم با چشمهای گشاد شده ای دستش و روی هوا بلند کرد پلکهام و با عجله روی هم گذاشتم ولی چیزی به صورتم نواخته نشد آروم گوشه چشمم و باز کردم دستش درامتداد گوشش متوقف شده بود و بلند بلند نفس می کشید ! !
آروم روی تخت نیم خیز شدم و در حالی که خودم و عقب می کشیدم گفتم : شرط و شروطتت یادت رفت ؟ قاعده رو باختی آقا فرنود ! !
ولی مگه آدم مست شرط و شروط و قول و قرار یادش بود...آدمیزاد استاد قانع کردن خودش بود...مست بود...زنش بودم...شرعا رسما...داخل خونه اش ...داخل اتاق خوابش...تنها و هزار فکر جورو واجور...اون هم چه کسی فرنود...فرنودی که روز و شبش و ب دوس دخترای از همه رنگش پر می کرد....حق داشت ؟ نداشت ؟ حق داشتم ؟ نداشتم ؟
ایستادم و راه خروج و در پیش گرفتم و با یک خیز خودش و بهم رسوند و در حالی که شونه های ظریفم و توی دستاش گرفته بود تکونی بهم داد و گفت : من آدم خوش قولی نیستم اینو یادت باشه دفعه بعد ازت نمی گذرم ! !
به سمتی هلش دادم و گفتم : بهت همچین اجازه ای نمی دم ! !
خندید و گفت : فکر نمی کردم برای نزدیک شدن به زنم باید از عالم و آدم اجازه بگیرم ؟
-عالم و آدم و نمی دونم ولی زنت که من باشم همچین اجازه ای بهت نمی دم ! !
فرنود : به اجازه تو هم نیازی ندارم عزیزم اگه شاکی می تونی...می تونی با پلیس 110 تماس بگیری بگو شوهرم به من نظر بد داره !
خودش از حرف خودش ریسه رفت مشتی نثار سینه اش کردم و گفتم :لازم باشه همیبن کار و هم می کنم خودت و اون دوسای از همه رنگت و تحویل پلیس می دم ! !
دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت : چرا دفعه بعد عزیزم همین حالا این کار و بکن ! !
با غیض نگاهش کردم ...حلقه دستاشو تنگ تر کرد و گفت : چرا معطلی ؟
سعی کردم پسش بزنم...حلقه دستاش و تنگ تر و تنگ تر کرد ...سرشو کنار گوشم آورد و گفت : همین این کار و بکن وگرنه من دست به کار می شم ! !
بیش از این تاب مقاومت نداشتم ولی تمام سعیم کردم حتی یک قطره اشک هم نریزم حتی اگه....! !
خندید و گفت : اخه نمی تونی که مثل یک کنجشکی که اسیر یک صیاد شده...تو چنگ منی گنجشک کوچولو...دفعه بعد رو اسب بازنده شرط نبند !
#ادامه_دارد ...