این ذهنیت ما آدمهاست که تعیین میکنه
روزمون خوب بگذره یا بد!
امروز
به خودی خود روز خوبیه،
مگه اینکه
بخوای با فکر دیروز خرابش کنی...!
#قسمت39
بی
توجه به فریادم دستهای آزادم و محکم گرفت و گفت : حالا حالا کار داریم با
هم مثل اینکه یادت رفته چه قولی بهت دادم اینجا خونه آخرتته ! !
نمی
دونم چرا خاطره ای از کودکیم به ذهنم رسید ژوبین سر عروسکم و برداشته بود و
من دون دون به دنبالش وقتی به بن بست خورد سر عروسکم و محکم تر چسبید و من
متوسل شدم به گاز...اونقدر دستای کوچکش و محکم گاز گرفته بودم که تا چند
روز جای دندونام مثل دندونای شیر روی دستش باقی مونده بود...حالا من همین
بودم ..یغما بودم ...ولی طرف مقابلم فرنود بود نه ژوبین ...با تمام چندش
بودن این راه ولی چاره دیگه ای نداشتم من هنوزم همون شیرم ! !
صورتش و
به سمتم کشید ولی در عوض من صورتم و به طرف دستام که داخل مچ دستهای مردونه
اش محصور شده بود کشیدم و دندونام و تا جایی که می تونستم توی دستش فرو
کردم با فریاد دستش و پس کشید و با چشمهای به خونه نشسته ای دوباره به سمتم
همجوم آورد که با فرزی تمام از زیر دست و پاش فرار کردم وراه خروج و در
پیش گرفتم بدون لحظه ای مکث به دنبالم خیز برداشت ! !
خدای اگه الان معجزه ای رخ بده تمام نمازهای قضامو به جا می یارم ! !
نگاهی
به پشت سرم انداختم فرنود درست تو فاصله بین دو اتاق با لیز خوردن گلیم
فرش زیر پاش نقش زمین شد واقعا هیچ چیز تا به حال اینقدر من و تو زندگی خوش
حال نکرده بود از صمیم قلبم خدا رو شکر کردم ! !
روی زمین نیم خیز شد
ولی توان بلند شدن نداشت به ساق پاش چنگ انداخت و ناله ای سر داد مات نگاهش
می کردم زیر لب من و به فحش گرفته بود ! !
انگار جدی جدی آسیب دیده بود قدم به قدم بهش نزدیک شدم کنارش روی زمین نشستم و گفتم : زنده ای ؟
با غیض گفت : تو هم مثل اون برادرت قصد جون من و کردی ! !
-ماجرای فردین یک اتفاق بود ولی تو حقت بود ! !
فرنود : یه حقی نشونت بدم یغما فقط تماشا کن آرتیست بازیاتم بذار واسه همون روزا !
-فعلا که چلاغ شدی رفت ! !
خواست بلند شه که باز نتونست و به دنبالش ناله بلندی سر داد نزدیک تر نشستم و گفتم : بذار کمکت کنم ؟
با شتاب گفت : به من دست نزن ! !
-یه جوری می گی انگار یادت رفته تا چند دقیقه پیش له له می زدی واسه...لاا...! !
فرنود : خودم می تونم ! !
کناری ایستادم و گفتم : بفرما ؟
دستش
و به دیوار تکیه داد و با زحمت بلند شد و کشون کشون به سمت اتاق خواب رفت
دلم نمی یومد تو این موقعیت انتقام بگیرم خودم و بهش رسوندم و گفتم : می
خوام کمکت کنم ! !
ایستاد و گفت : لازم نکرده هنوز اونقدر بدبخت نشدم ! !
دستش و از روی دیوار برداشتم و دور شونه ام حلقه کردم و گفتم : حالا اینقدر خودت و لوس نکن من داداشت نیستم لی لی به لالات بذارم ! !
حرفی نزد و کشون کشون راهی اتاق شدیم آروم روی تخت نشست و گفت : هر چی می کشم از دست اون داداشمه ! ! !
مانتویی از داخل کمدم بیرون آوردم و و شالی روی سرم انداختم و گفتم : راه بیفت !
اجزای صورتش در هم رفت به زحمت پرسید : کجا ؟
-بیمارستان شبانه روزی درمانگاهی چیزی احتمالا پات شکسته ! !
فرنود : ای زبونت لال ! !
خندیدم و گفتم : و همچنین ! !
فرنود : بخند ..آخرین خنده هاتو بکن تا ابد که پای من شکسته نمی مونه ! !
دستام و رو به آسمون بردم و گفتم : خدا بزرگه دیشبم می گفتی تا ابد نمی تونم تو اون اتاق بمونم ولی خوب دیدی که ! !
با پرویی اشاره کرد کمکش کنم حیف که دختر بی رحمی نبودم...حیف !
مقابل آسانسور ایستادیم وای نه به علت تعمیرات فعلا استفاده از آسانسور مقدور نمی باشد ! !!
در عقب و باز کردم که با همون حالش در عقب و بست و گفت : جلو می شینم ! !
جای
شکرش باقی بود هوس رانندگی نداشت با سرعت تمام حرکت کردم مقابل درمانگاه
شبانه روزی ایستادم ای کاش یک برانکارد قرض می دادند هر چند اونا هم راضی
می شدند فرنود راضی نمی شد خودم باید تا اتاق مخصوص کولش می کردم در ماشین و
باز کردم به زحمت پیاده شد اینبار خودش دواطلبانه دستشو دور گردنم حلقه
کرد و راهی شدیم همونطور که حدس می زدم پای فرنود شکسته بود و تا اطلاع
ثانوی از شر نقشه های شیطانی و شومش در امان بودم ! !
هیچگـاه نگـــران حـرف های مردم نبــاش،
همین ڪه وقتشـان رامیگـذارند
تا پشت سرت حرف بزننـد
یعنی شخـص مهمی هستی