:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۵
مهر

اگر قرار است از زندگی لذت ببریم،

الان وقتشه،

نه فردا،

نه ماه دیگه،

نه سال دیگه.

امروز باید زیباترین روز زندگیت باشه،

از همین امروز لذت ببرید،

زندگی همین لحظه است.
۲۵
مهر


#قسمت40
ماشین و داخل پاکینگ بردم و دوباره همون ژست سابق نفس زنان پله ها رو بالا می رفتیم فرنود هم تمام سنگینی وزنش و به من تکیه داده بود دلم می خواست از همون پله ها یک راست به سمت پایین شیرجه می رفت ! !!
روی پاگردی ایستادم و گفتم : بذار یه نفسی تازه کنیم ! !
از خدا خواسته با پای گچ گرفتم نشست نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم و به پای گچ گرفته اش خیره شدم رد نگاهم و دنبال کرد و فت : فکر نکن با پای شکسته کارایی ندارم دستام هنوز کار می کنند! !
دستشو دور گردنم حلقه کرد و صورتم و به سمت خودش کشید و من سعی کردم امنتا کنم در همون لحظه با نگاه خیره خانم و آقایی که پله ها رو بالا می رفتند برخوردیم فرنود خجالت زده دستش و رها کرد و زیر لب سلام داد اونا هم زیر لب جوابی دادند و با اخم از کنارمون گذشتند ! ! !
غریدم و گفتم : پات شکست این مستی از سرت نپرید ! ! !
حرفی نزد ایستادم و گفتم : پاشو وقت استراحت تمومه ! !
پوزخندی زد و گفت : نکنه فکر کردی می تونی تعیین تکلیف کنی ؟
-نه سرورم تعیین تکلیف فقط برازنده شماست من می رم شما هم تا صبح اینجا استراحت کنید ! !
چند پله ای بالا رفتم که با صدای خشداری گفت : وایسا ! !
به سمتش برگشتم و گفتم :پشیمون شدید قربان ؟
دستش و به نرده تکیه داد و ایستاد چند پله باقی مونده رو با کلی کلنجار بالا رفتیم به زحمت کلید و در آوردم و در و باز کردم و آروم آروم وارد شدیم روی راحتی نشست و ناله خفه ای سر داد ! !
همونطور که به سمت اتاقم می رفتم گفتم : شب عالی به خیر ! !
با صدای بلند و لحن طلبکارانه ای گفت : کجا ؟
اشاره ای به ساعت کردم و گفتم : اگه اجازه بدید چند ساعت باقی مونده از شب و بکپیم تو هم همین جا بخواب جات خوبه ! !
در و محکم کوبیدم و دوباره سه قفله اش کردم احتیاط شرط عقله این با همین پای چلاغش هم خطریه !

زنگ هشدار موبایلم و فعال کردم برای نماز صبح که دیگه پدر نبود صدام کنه باید به همین زنگ هشدار اکتفا می کردم به خدا قول داده بودم زمین خوردن فرنود واقعا معجزه بود ! !
با صدای هشدار موبایلم چشم باز کردم غلتی زدم و کش و قوسی به خودم دادم و راهی سرویس بهداشتی اتاقم شدم ! !
همونطور که دست و صورتم و خشک می کردم در و باز کردم و راهی سالن شدم فرنود مثل همیشه روی کاناپه دراز کشیده بود نگاهم به سمت اتاقی که درست روبه روی اتاقم بود کشیده شد تا به حال قدم داخلش نگذاشته بودم با احتیاط در و باز کردم رنگ آمیزی کرم قهوه ای و چند تابلو نقاشی که به دیوار قاب شده بود! !
تخت دو نفره با رو تختی مشکی رنگ و یک قفسه آکنده از کتابهای درسی و تاریخی ابرویی بالا دادم فرنود اهل این حرفها هم بود و من بی خبر بودم ؟ ؟
صدای تیک تاک ساعت دیواری طلوع آفتاب و بهم یاد آوری کرد سریع خودم و به اتاقم رسوندم و قامت بستم ! !
بعد از نماز خواب به طور کامل از چشمام پر کشیده بود فرنود هم بعید بود به این زودی های بیدار بشه دوباره راهی اتاق مقابل شدم از زیر و رو کردن قفسه اش چیزی به پستم نخورد تنها یک دفترچه یاداداشت با جلد سرمه ای رنگی که بهم چشمک می زد با دو دلی برداشتم و روی تخت نشستم ظاهرا خاطرات روزانه فرنود ! !
دوباره کتاب و بستم که عکسی از لابه لاش روی زمین افتاد عکس همون دختر بچه ای که تو قاب بود...همون دختر بچه ای که شباهت عجیبی به فردین داشت...! !
عکس و برگروندم تنها یک تاریخ به اضافه یک اسم : فرنوش ! !
با بلند شدن صدای قدمهای فرنود سریع دفترچه رو روی قفسه گذاشتم و از اتاق خارج شدم فرنود در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت برای لحظه ای ایستاد و تیزبینانه نگاهم کرد بی توجه بهش وارد آشپزخونه شدم و مشغول چیدن میز شدم فرنود اما به خودن شیر اکتفا کرد و دوباره خودش و روی کاناپه مقابل تلوزیون ول داد تا حدی خودم و مقصر می دونستم راضی به شکستن پاش نبودم ...راضی به شکستن پای شوهرم...کسی که در بدترین شرایط هم دستش بلند نشد ! !
#ادامه_دارد ...
۲۵
مهر

این ذهنیت ما آدمهاست که تعیین میکنه
روزمون خوب بگذره یا بد!

امروز

به خودی خود روز خوبیه،

مگه اینکه

بخوای با فکر دیروز خرابش کنی...!

۲۵
مهر
  دوستان گلم

صبحتون شاد شاد

الهی کوله بار زندگیتون

پر باشه از احساس

خوشبختی، پراز لبخند

پراز عشق، پراز مهربانی

و پر از روزی حلال باشه...

۲۴
مهر

#پارت_39

از فکر به گذشته بیرون اومدم و سعی کردم آرمیا رو از خودم دور کنم ولی زور من کجا هیکل اون کجا!

لباشو از رو لبام برداشت و دستش رفتم سمت دکمه های مانتو و بازشون کرد

-ولم کن چی از جونم میخوای

ولی اون بی توجه به من داشت لباسام رو یکی یکی در میاورد ،
زیر مانتوم یه تاپ زرد رنگ پوشیده بودم مانتوم رو از تنم در آورد و پرت کرد رو زمین

دستم رو گذاشتم رو دستش و التماس وار نگاهش کردم و گفتم:خواهش میکنم داری چیکاری میکنی به خودت بیا خواهش میکنم آرمــیــا

بدونه توجه به حرفم تاپم رو داد بالا و رو شکمم بوسه زد
سرش رو آورد بالا و چشم تو چشمم شد ،
اشکام ریخت

آرمیا از روم بلند شد و رفت رو صندلی نشست ،
به سرعت از رو تخت بلند شدم و مانتوام رو از زمین برداشتم و پوشیدم ...

-ببقشید ،
حالم دسته خودم نبود
خب از یه عاشق چه انتظاری داری‌!

سرش رو انداخت پائین چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون و در رو محکم بستم
تند رفتم پائین و بدونه اینکه کسی متوجه بشه خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم

از آیینه به خودم نگاه کردم چشام قرمز شده بود و لبام ورم کرده بود

شیر آب رو باز کردم و ریختم رو صورتم و از سرویس اومدم بیرون ،

صدای آقا افشین میومد مثله اینکه از سرکار اومده
رفتم سمت در ...

-سلام

-سلام دخترم حالت چطوره؟

-خوبم ممنون

-صورتت چرا قرمزه؟

سرم رو انداختم پائین

-چیزی نیست

لیلا خانم مشکوک بهم نگاه میکرد ،
با یه ببقشید ازشون دور شدم و رفتم رو مبل نشستم همون موقع آرمیا اومد پائین خیلی با احترام با پدرش سلام کرد و رفت یه گوشه نشست

آرزو اومد کنارم و زیر گوشم گفت:چیزی شده دیانا؟

-نه چی باید بشه؟!

-پس چرا تو و آرمیا پکرید؟

-چیزی نیس

-آرزو مادر ، بیا میزو بچین

بلند شد و به طرفه آشپزخونه رفت منم بلند شدم و رفتم کمک کنم

وارد آشپزخونه شدم

بشقاب هارو برداشتم و رفتم رو میز چیدم

آرزو سالاد رو آورد

-دیانا جان تو بشین مادر

-‌نه این چه حرفیه

رفتم تو آشپزخونه و ظرف های قرمه سبزی رو برداشتم و داخل سینی گذاشتم و بردم رو میز چیدم

همه دور میز نشستیم ولی آرمیا نیومد راستش زیاد میل به غذا نداشتم

برای خودم برنج ریختم میخواستم یه قاشق بخورم که آرمیا از پله ها اومد و خطاب به ما گفت:باید یه چیزیو بهتون بگم!

چشم دوختم بهش

آقا افشین رو کرد به آرمیا:پسرم بیا بشین بعداز غذا حرف میزنیم

-نه باید الان بگم ،
من من نمیخوام با دیانا ازدواج کنم!!!

متعجب به آرمیا نگاه میکردم چی داشت میگفت!
۲۴
مهر


#قسمت39
بی توجه به فریادم دستهای آزادم و محکم گرفت و گفت : حالا حالا کار داریم با هم مثل اینکه یادت رفته چه قولی بهت دادم اینجا خونه آخرتته ! !
نمی دونم چرا خاطره ای از کودکیم به ذهنم رسید ژوبین سر عروسکم و برداشته بود و من دون دون به دنبالش وقتی به بن بست خورد سر عروسکم و محکم تر چسبید و من متوسل شدم به گاز...اونقدر دستای کوچکش و محکم گاز گرفته بودم که تا چند روز جای دندونام مثل دندونای شیر روی دستش باقی مونده بود...حالا من همین بودم ..یغما بودم ...ولی طرف مقابلم فرنود بود نه ژوبین ...با تمام چندش بودن این راه ولی چاره دیگه ای نداشتم من هنوزم همون شیرم ! !
صورتش و به سمتم کشید ولی در عوض من صورتم و به طرف دستام که داخل مچ دستهای مردونه اش محصور شده بود کشیدم و دندونام و تا جایی که می تونستم توی دستش فرو کردم با فریاد دستش و پس کشید و با چشمهای به خونه نشسته ای دوباره به سمتم همجوم آورد که با فرزی تمام از زیر دست و پاش فرار کردم وراه خروج و در پیش گرفتم بدون لحظه ای مکث به دنبالم خیز برداشت ! !
خدای اگه الان معجزه ای رخ بده تمام نمازهای قضامو به جا می یارم ! !
نگاهی به پشت سرم انداختم فرنود درست تو فاصله بین دو اتاق با لیز خوردن گلیم فرش زیر پاش نقش زمین شد واقعا هیچ چیز تا به حال اینقدر من و تو زندگی خوش حال نکرده بود از صمیم قلبم خدا رو شکر کردم ! !
روی زمین نیم خیز شد ولی توان بلند شدن نداشت به ساق پاش چنگ انداخت و ناله ای سر داد مات نگاهش می کردم زیر لب من و به فحش گرفته بود ! !
انگار جدی جدی آسیب دیده بود قدم به قدم بهش نزدیک شدم کنارش روی زمین نشستم و گفتم : زنده ای ؟
با غیض گفت : تو هم مثل اون برادرت قصد جون من و کردی ! !
-ماجرای فردین یک اتفاق بود ولی تو حقت بود ! !
فرنود : یه حقی نشونت بدم یغما فقط تماشا کن آرتیست بازیاتم بذار واسه همون روزا !
-فعلا که چلاغ شدی رفت ! !
خواست بلند شه که باز نتونست و به دنبالش ناله بلندی سر داد نزدیک تر نشستم و گفتم : بذار کمکت کنم ؟
با شتاب گفت : به من دست نزن ! !
-یه جوری می گی انگار یادت رفته تا چند دقیقه پیش له له می زدی واسه...لاا...! !
فرنود : خودم می تونم ! !
کناری ایستادم و گفتم : بفرما ؟
دستش و به دیوار تکیه داد و با زحمت بلند شد و کشون کشون به سمت اتاق خواب رفت دلم نمی یومد تو این موقعیت انتقام بگیرم خودم و بهش رسوندم و گفتم : می خوام کمکت کنم ! !
ایستاد و گفت : لازم نکرده هنوز اونقدر بدبخت نشدم ! !
دستش و از روی دیوار برداشتم و دور شونه ام حلقه کردم و گفتم : حالا اینقدر خودت و لوس نکن من داداشت نیستم لی لی به لالات بذارم ! !
حرفی نزد و کشون کشون راهی اتاق شدیم آروم روی تخت نشست و گفت : هر چی می کشم از دست اون داداشمه ! ! !
مانتویی از داخل کمدم بیرون آوردم و و شالی روی سرم انداختم و گفتم : راه بیفت !
اجزای صورتش در هم رفت به زحمت پرسید : کجا ؟
-بیمارستان شبانه روزی درمانگاهی چیزی احتمالا پات شکسته ! !
فرنود : ای زبونت لال ! !
خندیدم و گفتم : و همچنین ! !
فرنود : بخند ..آخرین خنده هاتو بکن تا ابد که پای من شکسته نمی مونه ! !
دستام و رو به آسمون بردم و گفتم : خدا بزرگه دیشبم می گفتی تا ابد نمی تونم تو اون اتاق بمونم ولی خوب دیدی که ! !
با پرویی اشاره کرد کمکش کنم حیف که دختر بی رحمی نبودم...حیف !
مقابل آسانسور ایستادیم وای نه به علت تعمیرات فعلا استفاده از آسانسور مقدور نمی باشد ! !!
در عقب و باز کردم که با همون حالش در عقب و بست و گفت : جلو می شینم ! !
جای شکرش باقی بود هوس رانندگی نداشت با سرعت تمام حرکت کردم مقابل درمانگاه شبانه روزی ایستادم ای کاش یک برانکارد قرض می دادند هر چند اونا هم راضی می شدند فرنود راضی نمی شد خودم باید تا اتاق مخصوص کولش می کردم در ماشین و باز کردم به زحمت پیاده شد اینبار خودش دواطلبانه دستشو دور گردنم حلقه کرد و راهی شدیم همونطور که حدس می زدم پای فرنود شکسته بود و تا اطلاع ثانوی از شر نقشه های شیطانی و شومش در امان بودم ! !

۲۴
مهر

هیچگـاه نگـــران حـرف های مردم نبــاش،

همین ڪه وقتشـان رامیگـذارند

تا پشت سرت حرف بزننـد

یعنی شخـص مهمی هستی

۲۳
مهر

#پارت_38

جوابم رو نداد منم گوشو گذاشتم تو کیفم و بلند شدم رفتم آشپزخونه پیشه لیلا خانم

آرمیا زنگ زد به مامان و بابا و انگار یکی از همکارای بابا تصادف کرده و رفته بودن پیشش تو بیمارستان و نمیتونن شام بیان اینجا
آرزو از پله ها اومد پائین

-دیانا

-بله

-آرمیا میگه کارت داره

میخواستم نرم ولی دیدم لیلا خانم داره نگام میکنه پس بلند شدم و رفتم بالا

در اتاقشو زدم و با بفرمائیدش رفتم داخل ،
رو تخت نشسته بود

-کاری داشتی؟

-بیا بشین

رفتم با فاصله ازش رو تخت نشستم

-بگو

-ببین دیانا من نمیخوام از دستم ناراحت باشی من به پدر نگفتم که عقدو جلو بنداره ،
دیانا منم دوست دارم به همون اندازه که آرتین داره

-تو نمیخوای من از دستت ناراحت باشم؟
مسخرس من خیلی وقت ازت بیزارررممم
بعدشم شما خودتو با آرتین مقایسه نکن ،
کسی که یکی رو دوست داره هیچ وقت باعث ناراحتیش نمیشه!

دست خودم نبود اشکام سرازیر شد دلم آغوش آرتین رو میخواست نجواهای عاشقونش رو
چشم تو چشم آرمیا شدم ،
ناگهان فکری کردم و به سرعت به زبون آوردمش:تو واقعا منو دوست داری؟
اگه اینطوره بگو منو نمیخوای ، بگو نمیخوای با من ازدواج کنی تا تموم بشه این بازی خواهش میکنم فقط تو میتونی اینکارو انجام بدی

یکم بهم خیره شد و بعد به حرف اومد...

-من نمیتونم چرا باید اینکارو بکنم چرا باید اجازه بدم ماله یکی دیگه بشی؟

-پس یعنی میخوای به زور بدستم بیاری؟

پرتم کرد رو تخت و گفت:اگه ماله من بشی دیگه نمیزارم بری حتی اگه خودتم بخوای نمیتونی که بری

با تعجب داشتم نگاش میکردم این داره چی میگه؟نه امکان نداره

-ولم کن آرمیا

سرشو آورد جلو و بوسه ی خیلی ریزی به لبم زد
از روم بلند شد و دکمه های پیرهنش رو باز کرد
دیگه داشت گریم میگرفت!
هر چقدر تقلا میکردم ولم کنه ولی انگار نه انگار
دستامو سفت گرفته بود

اشکام یکی یکی میریخت

-چیه برای چی داری گریه میکنی؟من که کاری نکردم ،
این اتفاق باید چند روز دیگه بیوفته حالا امشب میوفته مشکلی نیست

با تنفر تمام رو کردم بهش و گفتم:ازت بدممممم میاااد آشغااال عوضی بــزااار بـــرررممم

سرشو آورد جلو و به طرفه گردنم خم کرد و زیر گوشم گفت:نچ نمیشه بری تو ماله منی
با دستش جلو دهنم رو گرفت

-داد نزن کوچولو


دستاشو قاب صورتم کرد و سرشو آورد جلو میخواست لباشو رو لبام بزاره که سرمو کج کردم و نذاشتم

با دستاش صورتم رو سفت گرفت و به طرفه خودش نگهداشت و لباشو محکم به لبام چسپوند
هرچقدر تقلا کردم ولم نکرد
لباشو رو لبام تکون میداد و این باعث میشد بدم بیاد

یاد اولین بوسه آرتین افتادم چقدر لذت بخش بود چقدر اون بوسه رو دوست داشتم

#فلش_بک

-میخواستم بگم دو ماه زندگی ندارم چون تو پیشم نیستی

داشتم همینطوری نگاش میکردم واقعا اونم عاشقم شده باورم نمیشد

داشتم همینطوری فکر میکردم که با یکی از دستاش پشتمو گرفت و به سمت خودش کشید و لباشو گذاشت رو لبام نمیبوسید فقط لباشو رو لبام گذاشته بود و کم کم حرکت میداد و بوسه های ریز ریزی میزد

دوست داشتم باهاش همراهی کنم اولین بوسه عاشقونم اونم تو کوچه

دستامو گذاشتم پشت گردنش و همراهیش کردم...
۲۳
مهر


#قسمت38
گوشی و قطع کرد و با صدای بلندی گفت : کسی با من تماس گرفته بود ؟
دست به سینه ایستادم و گفتم : با تو نه با خونه ! !
فرنود : مطمئنا با تو کار نداشتن ؟
-ظاهرا زدم تو برجکشون نه ؟
با غیض نگاهم کرد و گفت : صبر کن تا برگردم ! !
-چشم قربااان ! !
با شتاب از خونه خارج شد در و پشت سرش بستم و تکیه ام و به در دادم و پلکهام و روی هم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم : این از اولیش باش تا به بعدی هاشم برسیم ! !
نگاهی به ساعت انداختم غروب بود دقیقا از لحظه ای که پام و تو خونه فرنود گذاشته بودم تک تک نمازام قضا شده بود ! !
باید دستی دوباره ای به سر و روی این خونه می کشیدم قبل از همه جارو کشیدم و بعد گردگیری چند قاب عکسی که پدر با سلیقه خودش برام خریده بود و به دیوار قاب کردم میز عسلی پایه بلندی و کنار سالن قرار دادم و پارچه ساتن یاسی که با رنگ پرده ها و دیوار ست بود و روش انداختم و قران و شمعهای ریز و درشتم و روش تزئین کردم ! !
خودم و مشغول تی ی کردم اشتهایی به شام هم نداشتم ساعت از نیمه شب هم گذشته بود ولی خبری از فرنود نبود پوفی کشیدم و راهی اتاقم شدم و روی تخت نشستم نگاهی به قاب عکسهایی که روی میز عسلی پایه بلندی بودند انداختم : یک عکس تک نفره از فرنود و یک عکس دسته جمعی از خانواده اش ! !
مرد نسبتا مسنی درست به مانند تورج کنار مبل سلطنتی ایستاده بود و پسر جونی که حدس می زدم تورج خان باشه کنارش ایستاده بود و سه بچه قد و نیم قد دو پسرکه حدس می زدم فردین و فرنود بودند و میونشون دختری درست به مانند فردین نشسته بود زنی نسبتا کوتاه قد و با ابهتی هم با یک دست کت و دامن طرف دیگه مبل ایستاده بود آدم و یاد فیلمهای زمان شاه و خانواده های سلطنتی می انداخت ! !
ولی تا جایی که می دونستم خواهری نداشتند ...تورج خان هم بارها اعلام کرده بود از دار دنیا تنها یک برادر ...تنها فرنود و داره و بس ! !
با صدای باز و بسته شدن در حدس می زدم فرنود برگشته باشه با یک خیز بلند شدم و راهی سالن شدم خودش و روی مبل تک نفره ای ول داد و گفت : تو چه غلطی کردی ؟ ؟
-ازم سوال کرد جوابشو دادم ! !
به سمتم خیز برداشت و یقه ام و گرفت و گفت : تو باعثشی تو باعث شدی شیدا رو از دست بدم !
پوزخندی زدم و گفتم : واسه امثال تو مهمه تا باشه از این شیداها ! !
تکونی بهم داد و گفت :حرف دهنت و بهم دختره...نفس نفس می زد ! !
خودم و ازش جدا کردم و راهی اتاقم شدم یک خیز به سمتم برداشت و به طرف خودش برگردوند و گفت : کجا به سلامتی ؟ خراب کردی که بری ؟ خانوادگی عادت دارید ؟
دهانش بوی گند مشروب می داد صورتش و به سمتی برگردوندم و گفتم : تازاه اولیشه ریشه همشون و از جا می کنم ! !
سلم یه با یه پست اومدَم شرمنده امروز مثل کُزت مجبور شُدم کار کُنم ! !

*** فقط یه نکته ای بگم از این کشمکش برای روابطشون هم نگران نباشید خاتمه پیدا می کنه به هر حال فرنود و درک کنید دیگه
همین طور یغما رو ولی خوب من خودَم از کش دادَن خوشَم نمی یاد از طَرفی قرار نیست تا انتهای داستانه اینا باهم کشمکش داشته باشند خصوصا در این مورد !
پس منتظر بمونید به زودی !
* **
دسته ای از موهام و تو چنگش گرفت و گفت :اول از همه خودم ریشه کنت می کنم ! !
روی دست بلندم کرد و گفت : امشب دیگه گریزی نداری اشکاتو می بینم ! !
دست و پا می زدم و مشتهای گره کرده ام و نثار سینه ستبرش می کردم ولی محکم تر از ایم حرفها بود با شتاب پرتم کرد روی تخت و شروع کرد دکمه های پیراهنش و باز کردن انگار دلش یک کشیده آبدار و جانانه می خواست کشیده دیشب کارساز نبود ولی مطمئنا این بار متقابلا کشیده آبداری خرجم می کنه مخصوصا با کاری که امروز کردم ! !
روم نیم خیز شد با انزجار به سمتی هلش دادم و داد زدم : دست از سرم بردار حیووون ! !
۲۲
مهر

#پارت37

-برای چی آخه،
مگه چیشده؟!

-گفتم به حرفم گوش کن بعدا خودت میفهمی!!
فقط زود!

-باشه

قطع کرد!
چش بود؟!
نکنه اتفاقی افتاده و به من نگفته!!

از مبل بلند شدم که آرمیا اومد جلوم

-کجا؟

-یه کاری برام پیش اومده باید برم به لیلا خانم بگو یه وقت دیگه میام

-ولی نمیشه بری!

-چرا؟

-چون من میگم

-آرمیا اذیت نکن برو کنار میخوام برم

-کی بود زنگ زد بهت؟

-به تو چه؟ به تــ

یهو سمت چپه صورتم سوخت دستم رو گذاشتم روش ،
امکان نداشت!
اون رو من دست بلند کرد
ناباور زل زده بودم بهش ،
میشد از چشمای خودش هم تعجب رو دید!

-دیانا من نفهمیدم چیکار کردم ، ببقشید

خواست دستشو بزاره روصورتم که صورتم رو به سمت چپ بردم
آرزو رو دیدم که داشت نگاه میکرد سرش رو انداخت پائین و رفت به طرفه پله

رومبل نشستم احساس کردم گوشه ی لبم داغ شده
دستم رو گذاشتم کناره لبم و خیسی رو احساس کردم
دستم رو آوردم پائین ،
چی میدیدم خون ،
باورم نمیشد ضربه ایی که آرمیا بهم زد باعث شد لبم پاره بشه!!

نگاه آرمیا به دستم بود ،
با نفرت چشم ازش گرفتم
اومد کنارم نشست

-واقعا معذرت میخوام عصبانی شدم نفهمیدم چیکار کردم

-اونوقت میشه بپرسم دلیل عصبانیت شما چی بود؟

-یعنی تو نمیدونی؟!
زن من چرا باید جلوی من با پسر غریبه حرف بزنه؟؟؟

-زنت؟کدوم زنت؟!

چشماشو محکم بست
از رو مبل بلند شد و رفت سمت پله ها:بمون مامان میاد میبینه نیستی ناراحت میشه!

اینو گفت و از پله ها بالا رفت

دسمال کاغذی رو برداشتم و گوشه ی لبم رو پاک کردم

صدای پیام گوشیم اومد نگاهی کردم

آرتین:کجایی؟رسیدی؟

جوابشو دادم:نه نشد که برم

جوابی نداد که گوشیم زنگ خورد ، خودش بود میخواستم جواب بدم که در سالن صدا خورد و لیلا خانم اومد داخل

صداشو کم کردم و گذاشتم داخل کیفم رفتم جلو

-سلام لیلا خانم

-سلام دخترم خوبی خوب شد اومدی
پس آرمیا کو؟

-اتاقشه

-پس تو چرا اینجایی؟

به صورت لیلا خانم که شیطنت ازش میبارید نگاه کردم

-من خب مت منتظر شما موندم تا بیاین

-سلام مامان

-سلام پسرم بیا یه زنگ بزن به گلاره جون و آقا رامین بگو شام بیان اینجا

-نه ممنون منم باید برم خونه

-چرا قشنگم؟

جوابی ندادم ،
چی میگفتم خب!

لیلا خانم رفت تو آشپزخونه منم رفتم رو مبل نشستم اه ای کاش نمیومدم اصلا

-دیانا ، لبت درد نمیکنه؟؟

جوابشو ندادم اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم

-پاشو بریم اتاق
دیانا باتوام!

-من باتو جایی نمیام

چیزی نگفت و همینطوری نشست
گوشیم رو برداشتم سه تماس بی پاسخ و یک پیام از آرتین

-یا زنگ میزنی میگی چیشده یا همین الان بلند میشم میام اونجا

وای نه نباید بزارم بیاد ،
اون کاری رو که بگه اونجام میده
بهش پیام دادم:الان نمیتونم زنگ بزنم بعدا بهت میگم چیشده!