:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۰
مهر

  سه راه بیشتر نداری :
با من باشی
با تو باشم
یا توافق کنیم که با هم باشیم

۲۰
مهر

  سلام صبح بخیر

امروزتون

پراز عشق وامید

وسرشار از اتفاقهای عالی

امیدوارم

سایه عشق مهمان همیشگی

دلتون باشه

۱۹
مهر

  شب ها آرامشی دارند

از جنس خدا

پروردگارت همواره

با تو همراه است

امشب از همان شب هایی ست

که برایت یک

شب بخیر خدایی آرزو کردم...


شبتون بخیر

۱۹
مهر

#پارت_34


-مگه تو نخوردی؟

-چرا خوردم ولی الان میخوام دوباره با دوستم بخورم

-پس بریم بخوریم

بعد از یه ناهار حسابی که تا جا داشتیم خوردیم رفتیم رو مبل افتادیم
به ساعت نگاه کردم سه و نیم میخواستم مهتاب رو صدا کنم که گوشیم زنگ خورد
آرتین
جواب دادم

-جانم

-سلام خونه ایی؟

-سلام آره چطور؟

-من باید ساعت 6 جایی باشم الان بیام دنبالت بریم؟

-الان؟آخه دوستم پیشمه

-شیدا خانوم؟

-نه مهتاب

-آهان خب بهش بگو میخوام بیا دنبالت

-باشه یکاریش میکنم بهت خبر میدم

_باشه عزیزم خدافظ

-خدافظ

رفتم پیشه مهتاب نشستم

-چیشد؟

-هیچی
قرار بود ساعت پنج با آرتین بریم بیرون الان زنگ زد گفته اون موقع نمیتونه الام میخواد بیاد دنبالم بریم

-آهان خب برو حاظر شو دیگه

-نه این چه حرفیه از چشات معلومه چقدر میخوای ببینیش

-پس توام بیا بریم

-نه باو من کجا بیام بین دو تا کفتر عاشق

تک خنده ایی کردم

-پس من برم حاظرشم

-برو

خب چی بپوشم،
در کمدم رو باز کردم و مانتو زرشکی ام رو همراه شلوار لی مشکی بیرون آوردم
موهام رو شونه زدم و بالا بستم و جلوش رو کج ریختم
یه خطه چشم کشیدم و کمی ریمل زدم
رژ جیگری ام رو برداشتم و به لبام زدم
اکلن مورد علاقه ام رو به مچ دستام و گردنم زدم و حلقه ایی که آرتین برام خریده بود رو انداختم

مانتو و شلوار رو پوشیدم وکیف مشکی چرمم رو از کمد برداشتم و گوشی ام رو گذاشتم
شاله مشکی رو گذاشتم و گوشیم رو برداشتم و به آرتین پیام دادم که بیاد دنبالم

از اتاق رفتم بیرون دیدم مهتاب رو مبل نشسته و به یه جا خیره شده
رفتم جلوش و دمه گوشش داد زدم:مهتاااااب

بیچاره فکر کنم سکته رو زد

-چته دیونه ترسیدم

-اوه اوه فکرت کجا بود که ترسیدی هان؟راستشو بگو

-هیجا بابا،وای دیانا چه خوشگل شدی

تند تند پلک زدم و گفتم:راست میگی

-نه الان که دیدم چشاتو نظرم عوض شد

میخواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد

-جانم

-خانومم بیا من دم کوچتونم

-باشه الان

مهتاب بریم آرتین اومد

-بریم

از در خونه اومدیم بیرون و مهتاب سوار ماشینش شد و رفت منم رفتم جلوتر و سوار ماشین آرتین شدم

-سلام

-سلام بر بانوی قلبه من

-عه آرتین چرا نیومدی به مهتاب سلام کنی

-ازش خوشم نمیاد
میشه دیگه باهاش نگردی

-چرا خوشت نمیاد؟اون دوستمه

-خوشم نمیاد دیگه
توکه این همه دوست داری چرا چسپیدی به این

-درست حرف بزن در موردش
درسته که جای شیدا رو برام پر نمیکنه ولی دوسته خوبیم خوشم نمیاد پشت سرش بد بگیاا

-باشه چرا دعوا میکنی حالا

-گفتم بدونی

چیزی نگفت و ماشینو روشن کرد


باید بهش بگم
۱۹
مهر

  مهربونم ،

دلم آرامش وارونه میخواهد


یعنی:

"" شمارا ""

۱۹
مهر



#قسمت34
بدون اینکه نگاهش کنم نگاهم به صفحه تی وی دوختم اون هم بلافاصله بلند شد وراه خروج و در پیش گرفت صدای شکمم بلند شد خنده ام گرفته بود تو این شرایط هم دست بردار نبود ! !
چرخی داخل آشپزخونه زدم حوصله آشپزی نداشتم البته وقتی هم نداشتم دوباره خودم و روی راحتی ول دادم و بی توجه به صداهای گاه و بی گاه شکمم مشغول تماشای تی وی شدم ! !
با صدای چرخیدن قفل برگشتم فرنود پیتزا به دست وارد شد و راهی آشپزخونه شد وبدون تعارف پشت میز نشست و پتزاها رو روی میز گذاشت ! !
من هم دوباره خودم و مشغول کردم ولی دلم برای پتزایی که روی میز بود ضعف می رفت بعد از اینکه چند تکه ای خورد بدون اینکه نگاهم کنه گفت : بیا بخور !
پس حق با تورج خان بود چندان پسر بی رحم و سختی نبودموهام و از روی صورتم کنار زدم و گفتم : فعلا اشتها ندارم ! !
فرنود : فقط دلم به حالت سوخت رفتارم و چیز دیگه ای تعبیر نکن ! !
صاف نگاهش کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : من برعکس تو اصلا انسان قابل ترحمی نیستم ! !
فرنود : خودتو خیلی قبول داری !
دست به سینه ایستادم و گفتم : مسلمه ! !
فرنود : قول می دم با سر می خوری زمین !
خندیدم و گفتم : منم این قول و بهت می دم اصلا می خوای شرط ببندیم ؟
فرنود : اگه فکر کردی می تونی من و به سمت خودت بکشونی کور خوندی کاری می کنم خودت بیای طرفم ! !
-من بهت اطمینان می دم تو میای طرفم من یه زنم این و یادت رفته ؟
ایستاد و گفت : منم یه مرد جذابم ! !
خندیدم و گفتم : حالا این منم که باید بگم خودتو و خیلی تحویل می گیری ! !
فرنود : بهم ثابت شده !
-پس وایسا تا منم بهت ثابت کنم ! !
سری تکون داد و دوباره نشست با گرسنگی که مشکلی حل نمی شد نفسم و پر صدا بیرون دادم و مقابلش نشستم ! !
لبخند موزیانه ای زد و گفت : چی شد اشتها باز شد ؟
دسته ای از موهام و پشت گوشم گذاشتم و گفتم : آره می دونی از الان خودم و برنده می دونم ! !
پوزخندی زد و گفت : پیش پیش قضاوت نکن ! !
-اصل مردا رو می شناسم خصوصا مردایی از جنس تو ! !
ایستاد و همونطور که به سمت اون یکی اتاق خواب می رفت گفت : می خوام استراحت کنم شروع نکنی وسیله جابه جا کنیا ؟
گازی به لقمه پیتزام زدم و گفتم : خونم و می خوام بچینم ! !
برگشت و یک تای ابروشو بالا داد و گفت : یه بار دیگه تکرار می کنی ؟
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم : ظاهرا تورج خان در جریانت نذاشته قراره خونه رو به اسم من کنه نکنه نمی دونی خونه به اسم خودت نیست ! !
با غیض گفت : اون این کار و نمی کنه !
-من و تو نداریم ؟
دندون قروچه ای کرد و بی حرف وارد اتاقش شد و در و محکم بهم کوبید عجب پسر بچه یکدنده و غدی بود از زمین و زمان طلبکار بود ! !
با بلندشدن صدای همراهش که روی اپن بود از اتاقش خارج شد و نگاه کوتاهی به من که با کنجکاوی بهش خیبره شده بودم انداخت و جواب داد !
سلام شیدا خانم !
.....
نه گلم چیزی که این روزا دارم وقته ! !
.....
نه چرا شب همین الان منتظرم باش خودم و سه سوته می رسونم !
خودم و دوباره مشغول کردم بدون اینکه نگاهم کنه کتش و برداشت و بی خداحافظی از خونه خارج شد حس خاصی نداشتم ولی خوب همون توقعی که همه زنا از شوهرشون دارن ...پایبندی به زندگی....چطور می تونست این قدر گستاخ باشه درست روز عروسیش جلوی من که همسرش بودم با دوس دخترای از همه رنگش صحبت می کرد و باهاشون قرار می ذاشت ...توقع بی جایی بود حداقل برای من تورج خان اتمام حجت کرده بود....قسم می خورم تا روزی که این فکرا از سرش نیفته اجازه نمی دم دستش بهم برسه ! !
اضافه های پیتزا رو به سمت سطل زباله راهنمایی کردم و وارد اتاقی که حالا تصمیم داشتم از اتاق مشترک به اتاق خصوصی خودم تبدیل کنم شدم نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم و خودم و روی تخت ول دادم ! !
نمی دونم چقدر گذشته بود با صدای قدمهای کسی گوشه چشمم و باز کردم اتاق نیمه تاریک بود فرنود تو چارچوب اتاق ایستاده بود مثل برق گرفته ها صاف نشستم : از اتاقم برو بیرون ؟
۱۹
مهر

  زن
مردی ثروتمندنمی‌خواهد
یا خوش چهره ویا حتی شاعر
او مردی رامی‌خواهد ،
که بفهمدچشم‌هایش را
و اگرناراحت شد
به سینه‌اش اشاره کندوبگوید :
اینجاوطنِ توست

۱۹
مهر

هر صبح

زندگی برای ادامه پیدا کردن ،

به دنبال بهانه می‌گردد ...

و چه بهانه‌ای زیباتر از چشمانت


صبح بخیر :))

۱۸
مهر

#پارت_33

#دیانا

آخرین تیکه پازل رو گذاشتم و از رو صندلی بلند شدم و رفتم ناهار بخورم
صبحونه هم نخورده بودم خیلی گشنم بود
رفتم آشپزخونه و برای خودم بشقاب برداشتم و برنج کشیدم و یکم قیمه ریختم
اصلانم به مادرم توجه نکردم یه لیوان دوغ ریختم و همه رو گذاشتم تو سینی و میخواستم برم اتاق که مادرم گفت:کجا میری همینجا بشین بخور

توجه ایی نکردم و رفتم اتاقم و سینی رو گذاشتم روی میز و خودم روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم

بعد از اینکه ناهارو کامل خوردم سینی رو بردم بیرون و ظرفا رو شستم و برگشتم اتاقم ،
روی تختم افتادم و به فردا فکر کردم
نه نباید این اتفاق بیفته ،
هرگز!!

ساعت یک و نیم بود
حوصلم سر رفته بود
گوشیم رو برداشتم و به شیدا زنگ زدم هرچی زنگ زدم جوای نداد
اه پس کجاست
شماره مهتاب رو گرفتم ،
بعد از چندتا بوق جواب داد:به به سلام به دیانا خانوم

-سلام ، مهتاب؟

-چیشده دیانا؟

-هیچی حوصلم سر رفته بیا بریم بیرون

-الان؟ساعت یک و نیمه

-خب پاشو بیا اینجا بعد میریم

-باشه نیم ساعت دیگه اونجام

-منتظرم خدافظ

-خدافظ

گوشی رو گذاشتم روی میز و چشمام رو بستم

حالا چیکار کنم؟!
خسته شدم چرا من خدایا چرا من؟!
این همه آدم تو این دنیا هست فقط من باید درد بکشم

خدایا کرمتو شکر..


از جام بلند شدم و رفتم تا یه لباس مناسب بپوشم
از کمد بلوز و شلوار برداشتم و پوشیدم ،
موهام رو شونه زدم و کج گیس کردم
از اتاق رفتم بیرون منتظر مهتاب
درسته که جای شیدا رو برام پر نمیکنه ولی دوست خوبیه و حداقلش اینه که از تنهایی در میام
خونشون هم زیاد دور نیست فوقش بیست دقیقه تا خونه ما فاصله داشته باشه
آیفون خونه صدا خورد بلند شدم دیدم مهتابه در رو براش باز کردم و خودم رفتم کنار در ورودیمون ایستادم

-سلام خوش اومدی

-سلام میدونم خیلی منتظرم موندی
میدونم چقدر دوری من برات سخت بود ولی الان که اومدم

همینطوری داشتم به چرت و پرتاش گوش میدادم که خودش خندید و گفت

-نمیزاری بیام تو؟

از در فاصله گرفتم

-بفرمایید

-چت شده؟

-هیچی

-پس چرا اینقدر بی حالی؟

-حالم خوب نیس همین ،
بیا بشین

تا میخواست بشینه مامان حاظر و آماده از اتاقش اومد بیرون و یه سلام و احوال پرسی کردند

-دخترم من میرم جایی زود میام

خیلی سرد گفتم:باشه

بعد رفتم تو آشپزخونه و دو تا شربت آلبالو همراه با یخ درست کردم و بردم پیشه مهتاب

-بفرمایید

-ممنون
میگم حالا که سر ظهر گفتی بیام ناهار به مانمیدی؟

-مگه ناهار نخوردی؟

-نه

-جدی میگی؟

-آره بابا تازه یک ساعته بیدار شدم

-تنبل چقدر میخوابی

-خو دیشب دیر خوابیدم

-قیمه دوست داری؟

با ذوق دستاشو بهم کوبید

-نکنه قیمه دارین؟!!

پوکر نگاش کردم

-آره

-وای آخ جون خیلی دوست

- پس بریم بخوریم
۱۸
مهر