انتقام یک بوسه 36
شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ
#قسمت36
تکونی به خودم دادم و گفتم : ولم نکنی داد می زنم ؟
فرنود : مثل اینکه یادت رفته تو چه عصری داریم زندگی می کنیم تو خونت آدمم بکشی مردم صداشون در نمی یاد ! !
-نمی خوام...می فهمی نمی خوام ! !
صورتشو جلو کشید و گفت : ولی من می خوام ! !
-خواستنت و ببر برای دوسای از همه رنگت ! !
فرنود : کی تو رو با این ظرافت ول می کنه بره سراغ اون دخترای ازهمه رنگ ! !
با بغض نگاهش کردم با دست آزادش دسته ای از موهام و که روی صورتم ریخته بود کنار زد و گفت : گریه کن...التماس کن...شاید دست از سرت بردارم ! !
با غیض پلکهام و روی هم گذاشتم با صدای بلندی فریاد زد : گریه کننننن.....اشک بریز !
چنان کشیده ای به صورتش نواختم که صورتش 180 در جه کامل چرخید ...از بهتش استفاده کردم و به سمتی هلش دادم و با حالت دو از اتاق خارج شدم ! !
با صدای پیاپی زنگ در سریع و نفس زنان در و باز کردم تورج خان و شیفته نگاهی از سر تعجب به هم انداختند فرنود بلافاصله مثل جن پشت سرم حاظر شد ! !
متعجب از حضور این دو نفر واقعا چه ربطی به هم داشتند ؟ اول شیفته و به دنبالش تورج خان وارد شد و با فرنود کناری نشستند و آروم مشغول صحبت شدند شیفته ظرف غذا رو به سمتم گرفت و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتیم گفت : گرگم به هوا بازی می کردید ؟ ؟
کلافه دستی لابه لای موهام فرو بردم و گفتم : تو اینجا چی کار می کنی ؟
اشاره ای به ظرف غذا کرد و گفت : سفارش زنداییه گفت از گلوم پایین نمی ره...با یحیی اومدم ! !
-چرا نیومد بالا ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : منم بهتره برم ! !
صورتشو بوسیدم از فرنود و تورج خان هم به صورت لفظی خداحافظی کرد و رفت ! !
حوصله پذیرایی نداشتم ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و مقابلشون نشستم تورج خان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : از زندگی چند ساعتته راضی هستی ؟
-مگه فرقی هم داره ؟ ؟
تورج : پس راضی نیستی ؟
نگاهی به فرنود انداختم کارد می زدی خونش در نمی یومد پشت چم نازکی کردم و دوباره نگاهم و ازش گرفتم تورج خان ایستاد و گفت : من دیگه زحمت و کم می کنم اومده بودم یه سری بهتون بزنم ولی خوب حالا می بینم تنها باشید بهتره !
با عجله گفتم : نه نه ! !
به سمتم برگشت فرنود از پشت تورج با چشم برام خط و نشون کشید حرفم و خوردم و گفتم : به سلامت سری تکون داد و رفت به محض بسته شدن در با فرنود نگاهی بهم انداختیم بلافاصله به سمتم خیز برداشت و من خودم و با حالت دو داخل اتاق انداختم و در و از پشت قفل کردم ! !
نفس آسوده ای کشیدم و خودم و روی تخت ول دادم لگدی نثار در کرد و گفت : تا ابد که نمی تونی اون تو بمونی ! !
حرفی نزدم پلکهام و با آسودگی رو هم گذاشتم و چیزی نگذشت که چشمام گرم شد ! !
کش و قوسی به خودم دادم و نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد 20/11 با یک خیز بلند شدم احساس می کردم اتاق و با تمام تشکیلاتش دور سرم می چرخیدند ! !
آروم در اتاق و باز کردم و با احتیاط قدم داخل سالن گذاشتم با دیدن فرنود که روی راحتی خوابیده بود نفس آسوده ای کشیدم ! !
دروغ چرا دلم به حالش سوخت تو خواب ثل یه بچه معصوم بود ...گاهی گرگ و گاهی...!
آبی به دست و صورتم زدم ظرف غذایی که شیفته آورده بود دست نخورده روی اپن بود ماکارونی بود آخ که چقدر دلم هوای ماکارونی کرده بود...هوای خونه خودمون ....هوای یحیی رو ...وسواسی های مادر ....سازش پدر...! !
همه رو داخل سطل زباله ریختم و به سمت یخچال رفتم دلم در حال مالش رفتن بود لیوان شیری برای خودم خالی کردم وچند قلوپ خوردم ! !
با صدای فرنود با شتاب برگشتم شیر به طرز وحشتناکی به گلوم پرید و سرفه های پیاپی...با خونسردی تمام به سمتم اومد و چند ضربه آروم به کمرم زد و به سمت یخچال رفت ...هنوز سرفه می کردم ....پاکت شیر و در آورد و یک نفس سر کشید ...چه قدر از این حرکت بیزار بودم ...چندش آور ! !
پاکت شیر و ازش رفتم و یک راست داخل سینک انداختم پوزخندی زد و گفت : خانم چندششون شد ؟
حرفی نزدم نگاهی به لیوان شیری که روی میز بود انداخت و گفت : اتفاقا دیرزوم با دم خوردم ! !
با انزجار نگاهی به لیوان شیرم انداختم ....اگه شیفته بود مسلما خودش و می کشت... شانس آوردم به وسواسی حاد مبتلا نبودم ! !
بی توجه به حرفش به سمت سینک ظرفشویی رفتم همونطور که پیش بندم و می بستم تکیه اش و یخچال داد و گفت : دیشب ترسیده بودی ؟ ؟
به سمتش برگشتم : در برابر یه حیون ترس چیز عجیبی نیست ! !
#ادامه_دارد ...
تکونی به خودم دادم و گفتم : ولم نکنی داد می زنم ؟
فرنود : مثل اینکه یادت رفته تو چه عصری داریم زندگی می کنیم تو خونت آدمم بکشی مردم صداشون در نمی یاد ! !
-نمی خوام...می فهمی نمی خوام ! !
صورتشو جلو کشید و گفت : ولی من می خوام ! !
-خواستنت و ببر برای دوسای از همه رنگت ! !
فرنود : کی تو رو با این ظرافت ول می کنه بره سراغ اون دخترای ازهمه رنگ ! !
با بغض نگاهش کردم با دست آزادش دسته ای از موهام و که روی صورتم ریخته بود کنار زد و گفت : گریه کن...التماس کن...شاید دست از سرت بردارم ! !
با غیض پلکهام و روی هم گذاشتم با صدای بلندی فریاد زد : گریه کننننن.....اشک بریز !
چنان کشیده ای به صورتش نواختم که صورتش 180 در جه کامل چرخید ...از بهتش استفاده کردم و به سمتی هلش دادم و با حالت دو از اتاق خارج شدم ! !
با صدای پیاپی زنگ در سریع و نفس زنان در و باز کردم تورج خان و شیفته نگاهی از سر تعجب به هم انداختند فرنود بلافاصله مثل جن پشت سرم حاظر شد ! !
متعجب از حضور این دو نفر واقعا چه ربطی به هم داشتند ؟ اول شیفته و به دنبالش تورج خان وارد شد و با فرنود کناری نشستند و آروم مشغول صحبت شدند شیفته ظرف غذا رو به سمتم گرفت و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتیم گفت : گرگم به هوا بازی می کردید ؟ ؟
کلافه دستی لابه لای موهام فرو بردم و گفتم : تو اینجا چی کار می کنی ؟
اشاره ای به ظرف غذا کرد و گفت : سفارش زنداییه گفت از گلوم پایین نمی ره...با یحیی اومدم ! !
-چرا نیومد بالا ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : منم بهتره برم ! !
صورتشو بوسیدم از فرنود و تورج خان هم به صورت لفظی خداحافظی کرد و رفت ! !
حوصله پذیرایی نداشتم ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و مقابلشون نشستم تورج خان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : از زندگی چند ساعتته راضی هستی ؟
-مگه فرقی هم داره ؟ ؟
تورج : پس راضی نیستی ؟
نگاهی به فرنود انداختم کارد می زدی خونش در نمی یومد پشت چم نازکی کردم و دوباره نگاهم و ازش گرفتم تورج خان ایستاد و گفت : من دیگه زحمت و کم می کنم اومده بودم یه سری بهتون بزنم ولی خوب حالا می بینم تنها باشید بهتره !
با عجله گفتم : نه نه ! !
به سمتم برگشت فرنود از پشت تورج با چشم برام خط و نشون کشید حرفم و خوردم و گفتم : به سلامت سری تکون داد و رفت به محض بسته شدن در با فرنود نگاهی بهم انداختیم بلافاصله به سمتم خیز برداشت و من خودم و با حالت دو داخل اتاق انداختم و در و از پشت قفل کردم ! !
نفس آسوده ای کشیدم و خودم و روی تخت ول دادم لگدی نثار در کرد و گفت : تا ابد که نمی تونی اون تو بمونی ! !
حرفی نزدم پلکهام و با آسودگی رو هم گذاشتم و چیزی نگذشت که چشمام گرم شد ! !
کش و قوسی به خودم دادم و نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد 20/11 با یک خیز بلند شدم احساس می کردم اتاق و با تمام تشکیلاتش دور سرم می چرخیدند ! !
آروم در اتاق و باز کردم و با احتیاط قدم داخل سالن گذاشتم با دیدن فرنود که روی راحتی خوابیده بود نفس آسوده ای کشیدم ! !
دروغ چرا دلم به حالش سوخت تو خواب ثل یه بچه معصوم بود ...گاهی گرگ و گاهی...!
آبی به دست و صورتم زدم ظرف غذایی که شیفته آورده بود دست نخورده روی اپن بود ماکارونی بود آخ که چقدر دلم هوای ماکارونی کرده بود...هوای خونه خودمون ....هوای یحیی رو ...وسواسی های مادر ....سازش پدر...! !
همه رو داخل سطل زباله ریختم و به سمت یخچال رفتم دلم در حال مالش رفتن بود لیوان شیری برای خودم خالی کردم وچند قلوپ خوردم ! !
با صدای فرنود با شتاب برگشتم شیر به طرز وحشتناکی به گلوم پرید و سرفه های پیاپی...با خونسردی تمام به سمتم اومد و چند ضربه آروم به کمرم زد و به سمت یخچال رفت ...هنوز سرفه می کردم ....پاکت شیر و در آورد و یک نفس سر کشید ...چه قدر از این حرکت بیزار بودم ...چندش آور ! !
پاکت شیر و ازش رفتم و یک راست داخل سینک انداختم پوزخندی زد و گفت : خانم چندششون شد ؟
حرفی نزدم نگاهی به لیوان شیری که روی میز بود انداخت و گفت : اتفاقا دیرزوم با دم خوردم ! !
با انزجار نگاهی به لیوان شیرم انداختم ....اگه شیفته بود مسلما خودش و می کشت... شانس آوردم به وسواسی حاد مبتلا نبودم ! !
بی توجه به حرفش به سمت سینک ظرفشویی رفتم همونطور که پیش بندم و می بستم تکیه اش و یخچال داد و گفت : دیشب ترسیده بودی ؟ ؟
به سمتش برگشتم : در برابر یه حیون ترس چیز عجیبی نیست ! !
#ادامه_دارد ...