:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۷
مهر

  شادباش :)


نه به خاطر اینکه همه چیز خوب است بلکه به خاطر این که تو میتوانی خوبی را در همه چیز ببینی :))

۲۷
مهر

منطق رو وارد رابطه‌هاتون نکنین،  گاهی باید احمقانه همو دوست داشت. 

۲۷
مهر

در کشوری ماموریت داشتم، برای انجام کار بانکی در قسمتی از شهر دنبال بانک میگشتم دنبال ساختمان شیک با تابلوی  زیبا بودم اولین مکان که به چشمم خورد به سمتش حرکت کردم نزدیکتر که شدم متوجه شدم که یک مدرسه است با خودم گفتم احسنت چه مدرسه ی خوبی در  ذهن ناخودآگاهم دنبال مکانی شیکتر و مهمتر برای بانک میگشتم با وجود اینکه یکبار از در بانک رد شده بودم اما  مجبور شدم از شخصی آدرس بانک را بگیرم که یک تابلو و ساختمان قدیمی و معمولی رو بهم نشان داد تعجب کردم کار بانکی که تموم شد طاقت نیاوردم وبه رییس بانک گفتم چرا ساختمان بانک از مدرسه ضعیفتر است؟!

او هم تعجب کرد و توضیح داد که ما کلا هشت نفر کارمند هستیم که فقط کاغذهای رنگی (پول) رو جابجا میکنیم اگر زلزله هم بیاید فقط هشت نفر خواهد
مرد ولی در مدرسه پانصد سرمایه گرانقیمت (دانش آموز) با سی چهل استاد هستند که اگر آسیب ببینند خسارتش جبران ناپذیره.

ما بهترین ساختمانها و امکانات رو به مدرسه ها میدیم چون آینده کشورمان در مدارس ساخته میشود.

منم به فکر فرو رفتم که در کشور خودم بهترین ساختمانها برای استانداریها، فرمانداریها، شهرداریها، بانکها و... ساخته میشود و مدرسه کلا فراموش شده و کلاسهای چند شیفته با چهل دانش اموز و ...
 

اموزش زیر بنای همه مسائل است.

۲۷
مهر

  دنیا متعلق به آدمایی هست

که صبح ها با یک عالمه

آرزوهای قشنگ بیدار میشن

امروز از آن توست

پس با اراده ت معجزه کن


سلام صبحتون به خیر

۲۶
مهر

شب قشنگترین اتفاقیست

ڪہ تڪرار میشود

تا آسمـــان

زیبـــاییـــــش را

بہ رخ زمین بڪشد

خدایا ستاره های آسمان را

سقف خانہ دوستانم ڪن

تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد


" شب بخیر🍃🌸 

۲۶
مهر


رنگ این لحاف و تشک‌ها خودش یه نوع امید به زندگیه 😊

۲۶
مهر

  جاده ى عشق هم زیباست

البته اگر با " تو " تجربه شود

مثلا در پیچ و خم هایش،

دستانت را محکم فشار دهم

و بگویم " من هستم تا ابد

۲۶
مهر



#قسمت41
سینی برداشتم و یک لیوان چایی...یک تکه پنیر به اضافه خامه عسل و یک تکه نون داخلش جا دادم و به سمتش رفتم با تعجب براندازم کرد کنارش نشستم و گفتم : با من قهری یا شکمت ؟ ؟
با اخم نگاهش و به سمت صفحه تلوزیون سوق داد ریموت و برداشتم و خاموشش کردم و گفتم :کله سحری حکایت تلوزیون حکایت ته دیگه ! !
پوفی کشید و گفت : زبونت خوب کار می کنه کبکت خروس می خونه ؟
-اوهوم دلیلی برای ناراحتی ندارم ! !
اشاره ای به خودش کرد و گفت : من و خونه نشین کردی بله نبایدم ناراحت باشی ! !
-من ؟ پای خودت لغزید ! !
حرفی نزد خندیدم و گفتم : می گن چوب خدا صدا نداره ! !
بازهم سکوت کرد لقمه خامه عسلی براش گرفتم و به سمتش گرفتم سری به نشونه منفی تکون داد لبامو تر کردم و گفتم : مثل بچه ها لجبازی ...لجباز و یکدنده ! !
فرنود : تو هم دختر پیغمبری ؟
-پنیر می خوری ؟ ؟
با تحکم گفت : نه ! ! !
-راس می گن پنیر آدم و خنگ می کنه ؟ ؟
حرفی نزد لقمه رو داخل دهانم گذاشتم و گفتم : احتمالا بچگیات زیاد پنیر خوردی ! ! !
با غیض به سمتم برگشت خندیدم و گفتم : حیف حیف که نمی تونی بدویی دنبالم کارم و یکسره کنی ! !
لقمه پنیر دیگه ای به سمتش گرفتم و گفتم : نگران نباش خنگ تر اینی که هستی نمی شی ! !
اینبار خندید و سری از روی تاسف تکون داد دستم و بیشتر به سمتش کشیدم و گفتم : دستم شکست ! !
دوباره همون فرنود سابق شد نفسم و پر صدا بیرون دادم و لقمه رو به سمت دهانم بردم که تو هوا قاپیدش و گفت : تعارفم سرت نمی شه ؟ ؟ ؟
زیر چشمی نگاهش کردم و لیوان چایی و برداشتم چند قلوپ خوردم و لیوان و داخل سینی گذاشتم چند لقمه خامه عسل برای خودش گرفت و در کمال ناباوری لیوان چایی و برداشت و یک نفس سر کشید ! !
در مقابل نگاه بهت زده ام لیوان و داخل سینی گذاشت و کنجکاوانه نگاهم کرد با لکنت گفتم : خوردیش ؟
متعجب گفت : نباید می خوردم ؟
-من ازش خورده بودم ! !
خندید و گفت :آهان...می دونم !


: فصل هشتم

چند هفته ای از اون اتفاق می گذشت و فرنود برای چند هفته کامل از کار مرخص شد زندگیمون روال عادی خودش و طی می کرد البته اگه بشه اسمش و گذاشت زندگی فرنود بیشتر وقتش و توی اتاقش می گذروند هر از گاهی لنگان لنگان به اصرار منمی رفتیم بیرون از خونه نشینی متنفر بودم فرنود هم کم و بیش استقبال می کرد و با دوستاش تلفنی صحبت می کرد و من هم دورا دور جویای حال خانواده ام بودم طی این تماس ها از طریق شیفته مطلع شدم پرنوش چندباری با پدر تماس گرفته و خواسته تکلیفش روشن بشه و یحیی فعلا عذر و بهانه آورده ! !
حوصله ام حسابی سر رفته بود از تلوزیون دیدن و کتابی خوندن خسته شده بودم کتابی که دستم بود و روی عسلی کنار تخت گذاشتم و راهی اتاق فرنود شدم تقه ای به در زدم جوابی نداد بی اجازه وارد شدم با غیض گفت : بفرما تو ؟ ؟
ممنون از این استقبال گرمت ! !
کنارش روی تخت نشستم ظاهرا عکسی تو چنگش گرفته بود سرکی کشیدم با نگاه خیره اش روبه رو شدم ! !
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : تو خواهر داری ؟ ؟
رنگ از صورتش پرید با لبهای لرزونی گفت : چطور ؟ ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم : قاب عکس خانوادگیتون ! !
نگاهش به نقطه نامعلومی خیره شد دستم و مقابلش روی هوا تکون دادم و گفتم : کجایی تو ؟ ؟
سرشو تکون داد و گفت : داشتم ! !
با لحن آمیخته با حسرت گفت : یه روز همه اونا رو داشتم...پدر...مادر...برادر...حت ی خواهر ! !
سعی می کرد بغضش و مخفی کنه دستام و داخل هم قلاب کردم و گفتم : یعنی همشون فوت شدن ؟ ؟
تیزبینانه نگاهم کرد و گفت : منظورت از این سوالا چیه ؟ ؟

۲۶
مهر


۲۵
مهر

#پارت_40

-چی داری میگی آرمیاا!

-همین که گفتم من نمیخوام باهاش ازدواج کنم هیچ علاقه ایی هم بهش ندارم

صدای سیلی که آقا افشین به آرمیا زد صدای بدی داد

-پسره ی نمک نشناس این چه حرفیه که زدی

بعد رو کرد به من و گفت:پس بگو چرا دیانا ناراحت بود

اصلا فکرشم نمیکردم آرمیا چنین کاریو انجام بده
خیلی خوشحال شدم این یعنی یه قدم برای رسیدن به آرتین نزدیک شدم

سعی کردم بغض کنم تا طبیعی باشه یاد اون موقع ها افتادم و بغض راه گلوم رو گرفت

باچشمای اشکیم به آرمیا نگاه کردم

-این چه حرفی بود که زدی زود معذرت خواهی کن

-برای چی مادر؟
گفتم که نمیخوامش ازش خوشم نمیاااااد

#نویسنده

آرمیا میگفت و با هر کلمه ایی که از دهنش خارج میشد خودش بیشتر میشکست و ناراحت میشد اون دیانا رو دوست داشت از ته قلبش هم دوست داشت

پدر و مادر آرمیا ناراحت و عصبی بودند ولی آرزو یه چیزهایی رو حدس زده بود و باورش براش سخت بود

دیانا گریه میکرد و حرف نمیزد میخواست خودشو ناراحت نشون بده اما کسی نمیدونست که تو دلش عروسی به پا بود

آقا افشین و آرمیا یه دعوای حسابی کردند و بعد از اون آقا افشین دیانا رو رسوند خونه و ازش قول گرفت که به پدر و مادرش چیزی راجبه این موضوع نگه

گفت که آرمیا نفهمیده چی گفته و برمیگرده


#دیانا

برق سالن روشن کردم انگار هنوز نیومدن رفتم تو اتاقم و به اتفاقات امروز فکر کردم چقدر خوب شد که آرمیا قبول کرد

سریع گوشیم رو برداشتم و شماره آرتین رو گرفتم
جواب نداد دو باره گرفتم ولی بازم جواب نداد برای بار سوم گرفتم داشتم نا امید میشدم که صدای خستشو شنیدم

-الو؟

-الو آرتین؟

-دیانا تویی ، جانم؟

-خواب بودی؟

-آره سر درد داشتم خوابیدم

-الان بهتری؟

-آره بهتر شدم کجایی؟

-خونه وای میدونی چیشد آرتین؟؟؟

-چیشده؟

تمام جریان رو براش تعریف کردم بجز اون قسمت که تو اتاق بودیم
اولش باورش نشد ولی کامل که براش توضیح دادم فهمید و خیلی خوشحال شد و کلی از فکرم تشکر کرد و قرار شد فردا بریم بیرون

لباسم رو عوض کردم و رو تخت افتادم ساعت رو نگاه کردم ده شب بود خوابم میومد چشمام رو بستم و خوابیدم


"دیـــانــا نــمـیــدونــســت ڪہ ایــن خـــوشــحالــیــش زیـــاد ادامــه پیــدا نمیــڪنــہ و تــبدیـــل بــہ غـــم بــــزرگــی مــیــشــہ"

با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شدم تاریک بود به ساعت نگاه کردم 2 نصفه شب یعنی چی بود شکسته؟
از جام بلند شدم و رفتم تو حال صدای پچ پچ از آشپزخونه میومد یکم گوش کردم به حرفاشون فهمیدم مامان و بابا اومدن

میخواستم بیخیالشون بشم و برم بخوابم که با چیزی که شنیدم نمیدونستم چیکارکنم از خوشحالی تو پوسته خودم نمی گنجیدم

-برای چی باید این حرفو بزنه؟ پسره دیونه شده!

-فقط معذرت خواهی کرد و گفت نمیخواد با دیانا ازدواج کنه!

-یعنی چی؟مگه مسخرشیم؟
یه روز بگه میخوام یه روز اینطوری کنه!

-نمیدونم چیشده ولی فعلا دیانا نباید بفهمه که ما میدونیم!!

-بلاخره که چی!
چه فرقی میکنه؟

-فعلا هیچی نگو ببینم چی میشه

پس آرمیا بهشون گفت
چقدر خوب کارم رو راحت تر کرد

آروم آروم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم
همه چیز داره خوب پیش میره ولی با اون کاری که آرمیا میخواست تو اتاق باهام انجام بده هیچ وقت فکرشم نمیکردم بیاد بگه منو نمیخواد!!

وای فردا باید برم دانشگاه
چشمامو زود بستم و خوابیدم

آخرین دکمه مانتو ام رو بستم و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
ساعت 9 بود و من 10 کلاس داشتم

نشستم سر میز و یه صبحونه ی کامل خوردم خیلی چسپید
مامان متعجب بهم نگاه میکرد آخه سابقه نداشت من اینطوری و کامل صبحونه بخورم ولی خب این دفعه فرق میکرد

ولی بازم باهاشون حرفی نداشتم و از دستشون ناراحت بودم ،
بلند شدم و رفتم تو پارکینگ و ماشینمو روشن کردم و به راه افتادم

خیلی وقته از شیدا خبری ندارم امروز ببینمش کارش دارم