عشق بی پایان 39
سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ
#پارت_39
از فکر به گذشته بیرون اومدم و سعی کردم آرمیا رو از خودم دور کنم ولی زور من کجا هیکل اون کجا!
لباشو از رو لبام برداشت و دستش رفتم سمت دکمه های مانتو و بازشون کرد
-ولم کن چی از جونم میخوای
ولی اون بی توجه به من داشت لباسام رو یکی یکی در میاورد ،
زیر مانتوم یه تاپ زرد رنگ پوشیده بودم مانتوم رو از تنم در آورد و پرت کرد رو زمین
دستم رو گذاشتم رو دستش و التماس وار نگاهش کردم و گفتم:خواهش میکنم داری چیکاری میکنی به خودت بیا خواهش میکنم آرمــیــا
بدونه توجه به حرفم تاپم رو داد بالا و رو شکمم بوسه زد
سرش رو آورد بالا و چشم تو چشمم شد ،
اشکام ریخت
آرمیا از روم بلند شد و رفت رو صندلی نشست ،
به سرعت از رو تخت بلند شدم و مانتوام رو از زمین برداشتم و پوشیدم ...
-ببقشید ،
حالم دسته خودم نبود
خب از یه عاشق چه انتظاری داری!
سرش رو انداخت پائین چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون و در رو محکم بستم
تند رفتم پائین و بدونه اینکه کسی متوجه بشه خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم
از آیینه به خودم نگاه کردم چشام قرمز شده بود و لبام ورم کرده بود
شیر آب رو باز کردم و ریختم رو صورتم و از سرویس اومدم بیرون ،
صدای آقا افشین میومد مثله اینکه از سرکار اومده
رفتم سمت در ...
از فکر به گذشته بیرون اومدم و سعی کردم آرمیا رو از خودم دور کنم ولی زور من کجا هیکل اون کجا!
لباشو از رو لبام برداشت و دستش رفتم سمت دکمه های مانتو و بازشون کرد
-ولم کن چی از جونم میخوای
ولی اون بی توجه به من داشت لباسام رو یکی یکی در میاورد ،
زیر مانتوم یه تاپ زرد رنگ پوشیده بودم مانتوم رو از تنم در آورد و پرت کرد رو زمین
دستم رو گذاشتم رو دستش و التماس وار نگاهش کردم و گفتم:خواهش میکنم داری چیکاری میکنی به خودت بیا خواهش میکنم آرمــیــا
بدونه توجه به حرفم تاپم رو داد بالا و رو شکمم بوسه زد
سرش رو آورد بالا و چشم تو چشمم شد ،
اشکام ریخت
آرمیا از روم بلند شد و رفت رو صندلی نشست ،
به سرعت از رو تخت بلند شدم و مانتوام رو از زمین برداشتم و پوشیدم ...
-ببقشید ،
حالم دسته خودم نبود
خب از یه عاشق چه انتظاری داری!
سرش رو انداخت پائین چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون و در رو محکم بستم
تند رفتم پائین و بدونه اینکه کسی متوجه بشه خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم
از آیینه به خودم نگاه کردم چشام قرمز شده بود و لبام ورم کرده بود
شیر آب رو باز کردم و ریختم رو صورتم و از سرویس اومدم بیرون ،
صدای آقا افشین میومد مثله اینکه از سرکار اومده
رفتم سمت در ...
-سلام
-سلام دخترم حالت چطوره؟
-خوبم ممنون
-صورتت چرا قرمزه؟
سرم رو انداختم پائین
-چیزی نیست
لیلا خانم مشکوک بهم نگاه میکرد ،
با یه ببقشید ازشون دور شدم و رفتم رو مبل نشستم همون موقع آرمیا اومد پائین خیلی با احترام با پدرش سلام کرد و رفت یه گوشه نشست
آرزو اومد کنارم و زیر گوشم گفت:چیزی شده دیانا؟
-نه چی باید بشه؟!
-پس چرا تو و آرمیا پکرید؟
-چیزی نیس
-آرزو مادر ، بیا میزو بچین
بلند شد و به طرفه آشپزخونه رفت منم بلند شدم و رفتم کمک کنم
وارد آشپزخونه شدم
بشقاب هارو برداشتم و رفتم رو میز چیدم
آرزو سالاد رو آورد
-دیانا جان تو بشین مادر
-نه این چه حرفیه
رفتم تو آشپزخونه و ظرف های قرمه سبزی رو برداشتم و داخل سینی گذاشتم و بردم رو میز چیدم
همه دور میز نشستیم ولی آرمیا نیومد راستش زیاد میل به غذا نداشتم
برای خودم برنج ریختم میخواستم یه قاشق بخورم که آرمیا از پله ها اومد و خطاب به ما گفت:باید یه چیزیو بهتون بگم!
چشم دوختم بهش
آقا افشین رو کرد به آرمیا:پسرم بیا بشین بعداز غذا حرف میزنیم
-نه باید الان بگم ،
من من نمیخوام با دیانا ازدواج کنم!!!
متعجب به آرمیا نگاه میکردم چی داشت میگفت!