:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۰
مهر

‌‌‏چیزای خوب آدما رو بهشون بگید


‏خوش تیپه بهش بگووو

‏غذاش خوشمزست بهش بگو 

‏خوشگل میخنده بهش بگو 

‏صداش قشنگه بهش بگو 

‏مهربونه بهش بگو 


‏بزارین آدما خوبیای خودشونو ببینن...

۱۰
مهر



#قسمت25
دوباره با قدمهای تند شروع به حرکت کردم همونطور که دوشا دوشم قدم بر می داشت گفت : تو مثل اینکه همه چیز و شوخی گرفتی ؟
می دونسم بعض از نقاط بدنش به خاطر خونسردی بیش از حدم در حال سوزشه جوابی ندادم دوباره شروع کرد به خط و نشون کشیدن : فقط پات برسه خونه من دمار از روزگارت در میارم...کاری می کنم روزی هزار بار آرزوی خونه بابات و داشته باشی...کاری می کنم مرگ برادرت و به زندگی با من ترجیح بدی !
مخصوصا خندیدم و گفتم : اینقدر حرص نخور من شوهر ناقص نمی خوام ! !
با غیض نگاهم کرد احساس می کردم دلش می خواد سرم و بذاره روی سینه ام ولی با این وجود فقط با نگاهش برام خط و نشون کشید در ماشین و باز کرد و به داخل اشاره کرد تشکری کردم و سوار شدم به دنبالش در و محکم بست ! !
آفتابگیر و پایین دادم و در حالی که موهام و مرتب می کردم گفتم : حداقل یه بستنی چیزی من و مهمون می کردی آدم اول زندگی اینقدر خسیس بازی در نمی یاره ! !
فرنود : یه بستنی نشونت می دم اون سرش نامعلوم ! !
مقابل خونه بدون تعارف پیاده شدم شیفته هم در حالی که کوله اش و روی شونه اش جا به جا می کرد سلامی به فرنود داد که فقط به تکون داد سرش اکتفا کرد و بدون خداحافظی رفت همونطور که با هم وارد خونه می شدیم گفت : عجب تحفییه ؟
نگاهش کردم و گفت : از نوع نطنز ! !
شیفته : ولی معلومه گوشت تلخه خدا صبرت بده...دیدی زورش می یومد جواب سلامم و بده !
-تو که من و پاک ناامید کردی !
شیفته : نکنه بهش امید داری ؟ یغما این آدم بشو نیستا ؟
جدی شدم و گفتم :حرف دهنت و بفهم ...گند نزن به رفاقتمون ! !
شیفته متعجب گفت : ناراحت شدی ؟
با صدای بلندی گفتم : نباید بشم ؟
شیفته با صدای آرومی گفت : باشه من معذرت می خوام ! !
حرفی نزدم که گفت : یغما ؟
همونطور که کفشام ودر می آوردم نگاهش کردم ! !
شیفته :ژوبین فهمید ؟
-چی و ؟
شیفته : من و با بهبود دید نمی دونستم اون کافی شاپ پاتوقشه ! !
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم : پس چرا اینجایی ؟
با اخمهای در همی گفت : باید کجا باشم ؟ ؟
-اگه یحیی بود الان سرم روی سینه ام بود ! !
شیفته : باور کن منم با خودم فکر کردم الان می یاد خفه ام می کنه ! !
-نکرد ؟
غرید و گفت : معلوم نیست ؟
خندیدم و گفتم : جون بکن باید از زیر زبونت کلمه کلمه بکشم ؟
شیفته : هیچی اومد خیلی محترمانه جواب سلام بهبود و داد و رو به من گفت : دیر نیای خونه ؟
چشمام بیش از حد گشاد شد تا جایی که احساس کردم داره از حدقه می زنه بیرون : باورم نمی شه ؟ ؟
شیفته : خودشم با دوست دخترش اومده بود ! !
-هرچی ...پرنوشم نا سلامتی دوست یحیی بود ولی خوب ...! !
شیفته : ولی ژوبین خیلی راحت کنار اومد ! !
-بابا این ژوبین آخر لارژیه لازم شد ازش یه امضا بگیرم ! !
شیفته همونطور که پله ها رو بالا می رفت گفت : ما خانوادگی لارژیم ! !
-بذار به عمه شهلا بگم در صد لارژیش و بسنجم !
شیفته از اون بالا خم شد و گفت : اگه مامان بفهمه من و از همین پله ها پشت و رو دار می زنه و تو رو به خاطر شریک جرم بودن به حبس ابد محکوم می کنه ! !
خندیدم و گفتم : از من گذشت شیفته خانم رفیقت داره می پره !
خندید و گفت : انشاا..قسمت ما هم بشه !
له ها رو یکی دوتا دنبالش بالا رفتم و گفتم : برنامه تون چیه ؟
همونطور که با هم وارد اتاقش می شدیم گفت : ازدواج ! !
- مخش و زدی هان ؟
شیفته : کی بهتر از من ؟ گیرش نمی یاد !
-حالا جلو من اینقدر خودت و حلوا حلوا نکن من که می دونم چه جنس بنجلی هستی !
شیفته : حیف که عمه ات مامانمه ! !
#ادامه_دارد ...
۱۰
مهر

‏جوری که مردا رنگ آبی رو میبینن:


آبی کمرنگ-آبی-ابی پررنگ





جوری که خانوما رنگ آبی رو میبینن: 


فیروزه‌ای-آبی‌آسمانی-فیروزه‌ای کدر-آبی دریایی-یشمی-فیروزه‌ای سیر-آبی کبریتی روشن-آبی‌آسمانی سیر-نیلی متالیک-نیلی-آبی لجنی-فیروزه ای فسفری-آبی سیر-سرمه ای-لاجوردی-آبی نفتی و...😁😂

۰۹
مهر

پارت_24

چایی ها رو همراه با کیک و شکلات گذاشتم تو سینی و بردم پیشه شیدا

میخواستم بشینم که صدای گوشیم بلند شد،سینی رو دادم دسته شیدا

-من برم بیارم

رفتم تو اتاق گوشی رو برداشتم،شماره ناشناس بود اهان فک کنم همونی بود که ظهر زنگ زده بود
جوابشو ندادم و رفتم پیشه شیدا

-کی بود؟

-ناشناس

-خب جواب بده شاید کار داشت

-‌نه باو این ظهرم زنگ زده بود هیچی نگفت

-ببینم شماره رو

گوشیو گرفتم سمتش:بیا،میشناسی؟

-نه یعنی کی میتونه باشه؟؟

-یه دیونه که کارش همینه

-بیخیالش راستی ظهر کجا رفتی؟

-هیجا گفتم منو برسونه خونه

-عه!!!فکر کردم ناهارو باهاشی

-میگم منو برسون خونه،جلوی خونه میگه فکر نکن اینبار حرفتو گوش کردم رسوندمت خونه،دفعه ی دیگه هم اینکارو کنم

-بیچاره حق داره دیگه مثلا نامزدیشی
دو هفته دیگه هم رسمی میشه...

با عصیانیت تو خیابون ویراژ میدادم اصلا حالم خوب نبود آخه چرا دیانا باید اینکارو با من بکنه
من که گناهی نکردم وقتی رفتم خواستگاریش تو اتاق بهم نگفت نه ولی من عاشقش بودم الانم هستم
وقتی مادرش بهمون زنگ زد و گفت دیانا بله رو داده چقدر خوشحال شدم
ولی وقتی فهمیدم که زوری بله رو داد و یکی دیگرو میخواد داغون شدم
حدودا دو هفتس که نامزدمه ولی دریغ از ی بار بیرون رفتن،خندیدن،همش ناراحته و منم فکر میکنم تقصیر منه
ولی منم دوسش دارم

صدای گوشیم بلند شد به صفحش نگاه کردم،آرتین بود جواب دادم:بله؟

-مگه بهت نگفتم حق نداری با خانومم بری بیرون؟هان؟

-صداتو واسه من بالا نبرم
در ضمن دیانا نامزد منه فهمیدی؟؟

-خفه شو مردیکه اسم دیانا رو به دهنت نیار
اگه یه بار دیگه،فقط ی بار دیگه بشنونم یا ببینم دیانا از دستت ناراحت باشه بلایی به سرت بیارم که تو خوابم ندیده باشی خرفهم شد؟

صدای بوق ممتد نشون از این میداد که گوشیو قطع کرد پسره ی نفهم،دیانا ماله منه بهش میرسم قول میددددم

حالم اصلا خوب نبود به سمت پاتوق همیشگیم با سامان حرکت کردم تا یکم حالم بهتر بشه...
۰۹
مهر

قسمت 24

کناری نگه داشت و به سمتم برگشت خونسرد نگاهش کردم و گفتم : اتفاقی افتاده ؟ چرا حرکت نمی کنی ؟
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم : کلی هم دیر کردی ! !
پوفی کشید و گفت : بذار از الان سنگامون و با هم وا بکنیم ! !
نفسم و پر صدا بیرون دادم و گفتم : بفرمایید ؟ ؟
فرنود : چطوری بگم تا بفهمی من ...من نمی خوام ازدواج کنم ! !
تکیه ام و به پشتی صندلی دادم و گفتم : اگه نمی خواستی اینجا نبودی ! !
فرنود : اینجام چون برادرم خواسته ! !
-منم همینطور فکر نکن خبریه منم فقط به خاطر برادرم ..به خاطر برادرت اینجام ! !
فرنود : برادرت قتل کرده باید پاش بایسته تو چرا دخالت می کنی ؟
-برادرم جزئی از وجود پدر و مادرمه ...پدر و مادرم تمام زندگی منن ! !
چطور می تونم تو این ماجرا دخالت نداشته باشم ؟ ؟
فرنود : تو هیچی از من نمی دونی ...به خدا برسی خونم فراری می شی ! !
-داداشت یه چیزی تو من دیده که حاظر شده به خاطرش از اجرای حکم منصرف بشه ! !
فرنود : با من ازدواج کنی روزگارتو سیاه می کنم ! !
خنده ام گرفته بود : روزگار زنتو ؟
با غیض گفت : زن شناسنامه ای ! !
-به هر حال تو پابند یک زندگی می شی ! !
پوزخندی زد و گفت : تو هنوز من و نشناختی ...من حاظر نیستم از زندگی گذشته ام دست بکشم حتی از دوستام ! !
-اتفاقا برادرت همه چیز و برام گفته لازم نیست طومار افتخاراتت و برام بگی ! !
عصبی نگاهش و ازم گرفت و دوباره مشغول رانندگی شد مثل یک پسر کوچولوی لجباز و یکدنده بود حیف که از خودش جیب نداشت وگرنه می تونست تا حدی سرکش هم باشه ! !
نمی دونم چرا با این وجود که می دونستم بی بند و باره ولی باز ازش بیزار نبودم فقط وجدانم به خاطر هیربد کمی لنگ می زد ...شاید غیر منطقی به نظر بیاد ولی تا حدی می شد گفت ازش خوشم می یومد همون ویژگی هایی که مدتها می گشتم تا در هیربد پیداش کنم ولی حالا ...! !
غیر منطقی بود ولی گستاخی و لجاجتش و دوست داشتم...به نظرم این ویژگی هاش دوست داشتینش می کرد البته اگه می شد رابطه های آنچنانیش و فاکتور گرفت ! !
قدم زنان به سمت جواهر فروشی رفتیم دوشا دوشم قدم برمی داشت با اینکه نسبتا می شد گفت قد بلند بودم ولی در کنارش به چشم نمی یومدم ...البته اندامش هم متناسب بود شاید ورزشکار بود ! !
کلافه تکیه اش و به پیشخون داد و ولی من مدام نظرشو می پرسیدم ولی به خودش زحمت حرف زدن نمی داد فقط با تکونهای سرش جواب می داد و من خونسرد از پیشنهادش استقبال می کردم نهایتا خرید حلقه تموم شد دستی روی پیشونیش کشید و گفت : هر خریدی داری الان بکن من حوصله ندارم هر روز هلک هلک دور شهر بیفتم ! !
پس بی حوصلگی و تنبلی رو هم باید به شناسنامه ای که براش ساخته بودم اضافه می کردم ...پسری قد بلند و نسبتا زیبا البته در نظر من ...چشمهای آبی رنگی که بیش از حد جلب توجه می کرد ...پیشانی کوتاهش درست بر عکس من...بینیش نه کوچک بود و نه بزرگ شاید بشه گفت متناسب بود...لبهای باریکش با اجزای صورتش روی هم رفته ترکیب بندی خوبی داشتند ! !
از چهره اش که بگذریم اخلاقش به نسبت تند...بی اندازه یکدنده...به شدت خودشیفته...تا حدودی بد اخلاق...شاید بی حوصله....به گفته برادرش به اندازه موهای سرش دوست دختر داشت و رابطه های آنچنانی و بدتر از اون هیچ تلاشی برای پنهانش نداشت ...شاید روراستی اش یک ویژگی مثبت تلقی می شد ! ! !
ولی الان با رابطه های آنچنانی مشکلی نداشتم ولی خوب بعد از ازدواج می تونستم ؟ واقعا می تونستم کسی که حداقلش اسمم به عنوان همسر داخل شناسنامه اشه بهم خیانت کنه رو تحمل کنم و دم نزنم ؟ ؟
نه مطمئنا غیر قابل هضم بود اون هم من ؟ من که اینقدر خسیسم...خسیسم نسبت به دوست داشتنی هام..حتی به هیربد هم خسیس بودم هیربدی که هنوز نامزدش بودم...هیربدی که علاقه خاصی نسبت بهش نداشتم...باز فکر هیربد ...نه نباید بیش از این به هیربد فکر می کردم ! !
فکر به هیربد هم خیانت محسوب می شد من اهل خیانت نبودم ! !
جلوتر ازش حرکت کردم و گفتم : فکر نکنم تو خرید بعدی به شما نیازی باشه بدن حضور شما هم می شه مگه این که کسی زورتون کنه ! !
مقابلم و سد کرد و گفت : کسی نمی تونه من و زور کنه این و می فهمی یا یه جور دیگه بهت بفهمونم ! !
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : به ما نمی خوری آخه

۰۹
مهر

۰۸
مهر

پارت_23

با صدا خوردن چیزی از خواب بیدار شدم
هرچی نگاه کردم چیزی نبود
میخواستم دوباره بخوابم که صدا خورد
تازه فهمیدم گوشیمه

یه نگاه بهش انداختم،شیدا بود
جواب دادم:الو

-الو و کوفت کجایی تو یه ساعته دارم بهت میزنگم

-خواب بودم

-خبر مرگت همیشه ی خدا خوابی،پاشو لباس بپوش ده دقیقه دیگه جلو خونتونم

اینو گفت و قطع کرد
بیشعور
مگه ساعت چنده؟
وای ساعت پنجه
چقدر خوابیدم
میخواستم گوشیمو بزارم سرجاش که دیدم دوپیام نخونده دارم
از آرتین
بازش کردم:خوش گذشت بیرون؟

-ساعت8 جای همیشگی باش

بلند شدم و رفتم یه آب به صورتم بزنم
از سرویس اومدم بیرون
خونه تو سکوت بود انگار هیچکی نبود رفتم آشپزخونه یه چی بخورم مردم از گشنگی
در یخچال رو باز کردم یه نگاه کلی انداختم که چشمم به یه تکه کیک شکلاتی افتاد
سریع درش آوردم

کتری رو پر آب کردم و گذاشتم رو گاز تا جوش بیاد

رفتم رو مبل نشستم و تی وی رو روشن کردم،داشتم فیلم میدیدم که آیفون به صدا در اومد

شیدا بود درو براش باز کردم که دوباره زنگ زد
آیفون رو برداشتم

-مگه باز نشد؟

-چی چیو باز نشد
پاشو بیا بریم دیگه

-من حاظر نیستم،فعلا بیا بالا

-از دست تو

اینو گفت و اومد تو...

رفتم روی مبل نشستم منتظر شیدا
حواسمم پیشه آرتین بود
گفت برم جای همیشگی

اگه کار خیلی مهمی باهم داشته باشیم جای همیشگی قرار میزاریم،یعنی چی شده؟!

بلند شدم برم ببینم این شیدا کجاست که یه دفعه دیدم پشته سرمه
وای فک کنم سکته ناقص زدم

-چته عین جن میای تو؟

-من عینه جن میام یا باز شما تو هپروت تشریف داشتین

-وای اذیت نکن فکرم درگیره

-چیشده باز؟

-آرتین گفت برم جای همیشگی

-خب

-وای خنگ ما هیچ وقت اونجا قرار نمیزاریم ،اگه کار مهمی داشته باشیم که خیلی استراری باشه اونجا میریم

-اهان،مگه چیشده حالا؟

-نمیدونم

-وای دیانا اینقدر غصه نخور پیر میشیا

-من برم چایی بیارم

-نمیخواد غریبه که نیستم خودم بخوام میرم میریزم

-آخه خودمم میخوام

-باشه،راستی مامانت نیس؟

-نه،نمیدونم کجا رفته از خواب بیدار شدم نبود

-همه جا رو آب ببره شمارو خواب میبره خانوم

هیچی نگفت
من دیگه دختر شاد قبلی که سر به سر همه میذاشت نیستم...
۰۸
مهر


#قسمت23
نفسش و پر صدا بیرون داد و پلکهاش و روی هم گذاشت و گفت : پس من چی بی معرفت ؟
تنها در سکوت اشک ریختم با انگشتهای مردونه اش اشکام و گرفت و گفت : نه به خاطر یحیی به خطر تو از تو می گذرم ...می ذارم به این حساب که تو سهم من نبودی !
حلقه اش و برداشت و نایلون به دست از چارچوب گذشت با رفتنش گریه ام تشدید شد سرم و روی زانوهام گذاشتم و اجازه دادم این قطره های داغ کمی از سنگینی وجودم و کم کنند !
شیفته کناری خزید و گفت : دلیل گریه اتو نمی فهمم !
-دلیلش دل شکسته ی هیربده ....دلیلش محکومیت خودمه...!
شیفته :پرنوش چند روزه مدام زنگ می زنه ...نمی دونم شمارمو از کجا آورده...نمی دونم...فقط می دونم یه بار زنگ زده زندایی زده زیر گریه و خودت تا تهش برو ! !
منم گفتم ....همه چیز و گفتم...گفتم چه شرطی گذاشتند...گفتم بدونه قرار چه خواهرشوهری داشته باشه !
اشکام و با آستینم گرفتم واقعا قرار بود یحیی آزاد بشه ؟ چرا به ملاقاتش نرفته بودم ؟ الان در چه حالی بود ؟ مطمئنا پدر بهش اطلاع داده! ! قبول کرده بود ؟ رضایت کار من بود نه یحیی ...!
زانوهام و بغل گرفتم و گفتم : مادر خوشحاله ؟ ؟
شیفته : هیچکس نمی دونه باید چه عکس العملی نشون بده ...همه شوکه شدند ...هاج و واج تو لاک خودشون فرورفتند ! !
-شیفته این و می شه گذاشت به حساب تقدیر ؟ ؟
شیفته : نمی دونم....شاید ...ناراحتی ؟
-منم مثل شما هاج و واجم ! !
شیفته : شاید پسر خوبی باشه !
پوزخندی زدم و گفتم : همتا نداره...داداشش شرطاشو باهام کرده به اندازه ی موهای سرش دوست دختر داره ! !
شیفته هینی کشید و به دنبالش دستی که به سمت دهانش رفت خندیدم و گفتم : ولی خوشتیپه ! !
شیفته : بفرما اینم شوهر گستاخ ! !
لبخندم روی لبم ماسید نگاهم و به صورتش دوختم گفتم : هیربد ...حقش نبود ! !
شیفته : یغما تو و هیربد برای هم ساخته نشدید...همه کائنات دست به دست هم داد شما به هم نرسید ! !
-خدا کنه تاوان دل شکسته اش گریبان من و نگیره ! !
شیفته : هیربد پسر عاقلیه کنار می یاد !
نزدیک تر نشست و گفت : حاالا اسمش چیه ؟
-فرنود...فرنود نیک آیین ! !
شیفته سوتی کشید و گفت : کجا دیدیش ؟
-این چند روزی که می رفتم بست نشینی یه چندباری به هم برخوردیم ...سر و گوشش عجیب می جنبه !
با تقه ای که به در خورد سر بلند کردیم پدر توی چارچوب ایستاد و شیفته با شب به خیری اتاق و ترک کرد ! !
پدر : تصمیمت و گرفتی ؟
-حق انتخاب ندارم ؟
پدر : بعدا سرکوفتش می زنی ؟
-سرکوفت بشنوه بهتر از اینکه دارش بزنند ! !
پدر : اگه ناراضی....میون کلامش پریدم و گفت : نگید که ناراضید ؟ نیستید بابا که اگه بودید همون دم می زدید تو دهنم ...می زدید و می گفتید تاوان دادن کار تو نیست...مگه تاوان دادن کار مردونه نیست...مگه نگفتید مرد به تاوان دادن مرده...پس این وسط یه اشتباهاتی رخ داده ؟ نه ؟ منتی نیست که اگه باشه هم باشه بازم حق دارم ...ندارم ؟ حق نداشتم هیربد و پس بزنم ! ! ولی زدم...پسش زدم ...می تونم یه نه بیارم و تمومش کنم...می تونم یه نه بیارم و کمر شما رو خدای ناکرده بشکنم ! !
حالا جون یحیی تو چنگ منه! !
می تونم با یه نه ...ولی نه ...نه من دختر پدرمم ! !
تربیت شده ی پدرمم! ! بلدم...دوست داشتن و عشق ورزیدن و بلدم....ایثار و بلدم ...خودخواهی نمی کنم ...می گم تقدیره...خواست خدا...چشم انتظار حکمتش می شینم ...!
همونطور که مقابل در رژه می رفتم ضربه ای به سنگ ریزه مقابلم زدم و طبق عادت نگاهی به صفحه ساعت مچیم انداختم نه خیر فرنود هم وقت شناس نبود...چه رذاحت باهاش کنار اومده بودم البته این جزء ویژگی هام بود راحت با همه چیز کنار می یومدم قرار بر این بود که یحیی بعد از طی کردن مراحل قانونی آزاد بشه و ما هم تا اون موقع تدارک مراسمی که پیش رو داریم و بچینیم ! !
این وسط فقط تورج خان دستور می داد و ما اطاعت می کردیم و طبق دستاورش من به انتظار فرنود ایستاده بودم تا برای خرید حلقه راهی بازار بشیم ! !
با صدای بوق بلند ماشینی برگشتم خودش بود سلام کوتاهی دادم و با علامت سر همونطور که نگاهش و به مقابلش دوخته بود جواب داد و حرکت کرد آهنگ ملایمی در حال پخش بود سلیقه اش تو انتخاب آهنگ بد نبود حداقل دور از انتظارم بود ! !
ساکت نگاه کوتاهی بهش انداختم عادت به همچین سکوتی نداشتم دوباره نگاهم و به بیرون دوختم ظاهرا حسابی از دستم شاکی بود چون با سرعت سرسام آوری در حال رانندگی بود برای احتیاط کمربندم و بستم هنوز هزار هزار آرزوی رنگی داشتم ! !
چه پوست کلفت بودم...در این شرایط هم امیدوار و خوش بین بودم
#ادامه_دارد ...
۰۸
مهر

۰۷
مهر

پارت_22

به سمت ماشین آرمیا رفتم

نزدیک ماشین که شدم پیاد شد و اومد طرفم

-سلام

-سلام

در ماشین رو برام باز کرد

-بفرمائید بانو

سوار ماشین شدم،در رو برام بست و خودشم سوار شد

-کلاس چطور بود؟

-خوب بود

دیدم همینطوری وایساده و ماشین رو روشن نمیکنه برگشتم سمتش:پس چرا راه نمیوفتی؟؟؟

-کجا برم؟

-منو ببر خونه دیگه

-ولی من دوست دارم ناها رو باهم باشیم

چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:بریم رستوران؟؟

-نه،منو ببرخونه

-باشه

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد

دیگه همینم مونده باهاش برم رستوران

توی راه هیچ حرفی بینمون زده نشد

جلوی خونه نگهداشت

خواستم از ماشین پیاده بشم که مچ دستم رو گرفت
سوالی نگاهش کردم که گفت:امروز به حرفت گوش کردم و نرفتیم رستوران ولی واسه دفعه های بعدی قول نمیدم به حرفات گوش بدم

مچ دستمو با حرص از دستش کشیدم بیرون و از ماشین پیاده شدم ...

واسه من داره تعیین تکلیف میکنه،انگار کی هست،حالا خوبه یه صیغه بینمون خونده شده

در ورودی رو باز کردم و رفتم داخل
خیلی تشنم بود رفتم آشپزخونه از تو
یخچال آب برداشتم و سرکشیدم
انگار مامان خونه نبود
رفتم اتاقم و لباسام رو با یه تاپ شلوارک عوض کردم
خسته بودم روتخت دراز کشیدم
هنوز خوابم نبرد بود که صدای گوشیم اومد

بلند شدم ببینم کیه
شماره ناشناس بود

تردید داشتم جواب بدم یا نه
میخواستم بزارمش رو کمد که خودش قطع شد
دوباره زنگ خورد ایندفعه جواب دادم:بله؟

هیچ صدایی نشنیدم

-مگه لالی؟

بازم هیچی نگفت و قطع کرد

یعنی کی بود؟
من که مزاحم تلفنی نداشتم که اونم اضافه شد

رفتم رو تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد...