پوفی کشید و لباسهای که روی زمین ریخته بود و به سمتی شوت کرد و گفت : رو نرومه این شلختگی !
همونطور که می خندیدم لباسهاش و که روی تخت و زمین پخش و پلا بودند و جمع کردم و گفتم :بد نیست یه دستی به سر و روی این بازار شام ! !
خودش و روی تخت انداخت و گفت : فردا مامان ترتیبش و می ده ! !
-از قدیم گفتن اون که گشاد است جون در عذاب است ! !
بالشت و به سمتم نشونه رفت که جا خالی دادم و به پنجره اصابت کرد و شیشه اش با صدای ناهنجاری شکست و بالشت به بیرون پرتاب شد سریع خودمون و به پنجره رسوندیم چندبار چشمام و باز بسته کردم واقعا حقیقت داشت ؟ یحیی بود...یحیی و پدر کناری ایستاده بودند و هنوز بهت زده از این صحنه ! !
پله ها رو سریع یکی دوتا پایین رفتم و با شتاب خودم و داخل حیاط انداختم در طی این مدت حتی یک بار هم به ملاقتش نرفته بودم طاقت زجر کشیدنش و نداشتم و حالا...!
محکم بغلش کردم انگار که دنیایی می خواستند اون و از من بگیرند محکم به خودم می فشردمش قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد چونه ام و گفت و بالا آورد نگاه غم زده اش و به چشمهای به اشک نشسته ام دوخت و آروم خودش و ازم جدا کرد و بی هیچ حرفی راهی اتاقش شد خواستم همراهیش کنم که پدر بازوم و گرفت و مانع شد و کنار گوشم زمزمه کرد : بذار کنار بیاد ! !
و من تنها با نگاهم بهت زده ام بدرقه اش کردم من باید کنار می یومدم...من باید اعتراض می کردم...گوشه چشم نازک می کردم و خودم و داخل اتاق حبس می کردم ولی ظاهرا برعکس بود مادر خودش و داخل اتاق حبس کرده بود پدر تمام وقت بق کرده و ناراحت بود و حالا یحیی فرصت نیاز داشت تا کنار بیاد ! ! آیا باید به خودم می بالیدم ؟ به همچین روحیه ای می بالیدم ؟
با پدر به سمت ساخت رفتیم خونه هنوز هم بی شباهت به ماتم کده نبود پدر به سمت اتاقش رفت چرخی داخل سالن زدم نگاهی به ساعت انداختم تا وقت نهار هنوز وقت داشتم یحیی عاشق ماکارونی بود به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول شدم ! !
چند وقتی بود عمه شهلا و مادرجون پایین نمی یومدند و ترجیح می دادند پدر و مادر تو حال خودشون باشند میز و چیده بودم ولی ظاهرا هیچ کس میلی به ناهار نداشت تقه ای به در اتاق پدر و مادر زدم !
-نهار حاظره ماکارونی ! !
پدر : باشه یغما جان تو برو یحیی رو صدا کن !
چشم بلند بالایی گفتم و راهی اتاق یحیی دم ولی صدای زمزمه هایی از اتاق پدر و مادر به گوش می رسید !
تقه ای به در اتاق یحیی زدم و وارد شدم روی تختش طاق باز دراز کشیده بود و ساق دستش و روی چشماش گذاشته بود کنارش نشستم و گفتم : نهار ماروکنی داریم سفارشیه ! !
نفسش و پر صدا برون داد تکونی بهش دادم و گفتم : بعدم برو این ریش و پشمت و سه تیغه کن تو نگاه اول نشناختمت ! !
روی تخت نیم خیز شد و خیره نگاهم کرد دستم و مقابلش تکون دادم و گفتم : یه چیزیت شده ؟ نکنه شکنجه ات کردن ؟
با صدایی که انگار از عمق چاه به گوش می رسید صدام کرد : یغما ؟
طبق عادت بچگیم که همیشه می گفتم هان و سیل اعتراضات به سمتم جاری می شد با لودگی گفتم : هان ؟
خندید خیلی کوتاه و دستش و لابه لای موهام فرو برد و گفت : تو حیف بودی...خیلی ! !
ساکت نگاهش کردم سرش و روی شونه ام گذاشت وبا صدای خش داری گفت : تا ابد خودم و نمی بخشم از خودم جداش کردم و گفتم : بیا بندازیمش تقصیر تقدیر !
دوبار صدام کرد با بغض صدام کرد : یغما ؟
سرم تکون دادم اشکی که از گوشه چشمش لغزید و گرفت و گفت : تو چرا اینقدر محکمی ؟
تکیه اش و به دیوار داد و گفت : وقتی بچه بودیم همیشه بین من و شیفته و تو و ژوبین دعوا مرافه بود حتی بعضی وقتا به بزن بزن هم می رسید شیفته همیشه مغلوب و شکست خورده یه گوشه می نشست و های های گریه می کرد ولی تو هیچ وقت گریه نکردی می دونی من طی این بیست و چندسال خیلی کم پیش اومده اشکات و ببینم ... همیشه اومدی جلو ...همیشه اگه خوردی زدی...لبخندی ضعیفی زد و گفت : بعضی وقتا هم نخورده زدی...ولی حالا نزده خوردی ! !
یحیی : بزن بزن مال بچگیامون بود آقا یحیی حالا به قول خودت مثل چنار قد کشیدیم من می دونم چطور کنار بیام ! !
یحیی : دلم گرفته یغما...از خودم...از تقدیر...بیشتر از خدا ! !
#ادامه_دارد ...