یه حسی بهم میگه تا آخر عمرم دلتنگت میمونم...!
قانون انتظار میگه منتظر هر چی باشی
وارد زندگیت میشه.
پس دائم با خودت تکرار کن:
من امروزمنتظر عالی ترین اتفاق ها هستم...
ما با بی توجهی خودمان را در افکار منفی غرق می کنیم و نمی دانیم دائم فکر کردن به اینکه : من مفت نمی ارزم
احتمالا به اندازه کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کامل سرطان زاست!
#پارت_20
داشتم از بین جمعیت عبور میکردم که صدای آشنایی به گوشم خورد
-دیانا دیانا!!
برگشتم سمت صدا وای شیدا بود اون کی از مسافرت برگشت؟دلم خیلی براش تنگ شده بود
شیدا دوست صمیمیم بود خیلی همو دوست داشتم جای خواهرم بود همیشه باهم بیرون بودیم
یه هفته ایی بود که با خانوادش رفته بود شیراز دلم براش تنگ شده بود حتی خبر نداد داره برمیگرده
یهو حس کردم دارم میفتم زمین که دستای شیدا نذاشت،بیشعور خودشو انداخته بود تو بغلم
-به به چطوری دیا خانم
-صدبار گفتم من دیا نیستم
-ای بابا جوش نزن
یکی زدم پسه کلش:مسافرت خوش گذشت؟
در حالی که کلشو میمالید گفت:آره جات خالی خیلی خوش گذشت
-چرا خبر ندادی داری میای؟
-میخواستم سورپرایزت کنم،چون میدونستم همش زود میای دانشگاه امروز زود اومدم تا غافلگیر بشی
-چقدرم غافلگیر شدم!!!!
-آره دیدم رفته بودی تو هپروت
-میخواستم یکی دیگه بکوبم تو سرش که دستاشو آورد بالا و به نشانه ی تهدید گفت:اگه بازم بزنی از سوغاتی خبری نیست!!!
وای منم که عاشق سوغاتی تسلیم شدم
-خب بریم سر کلاس
-راستی از آقاتون چه خبر؟
با این حرف شیدا چهرم در هم شد...
با نگاهم اشکبارم نگاهش کردم نگاهش و ازم گرفت و رفت باز همونجا روی جدولها به انتظار نشستم غروب بود چه غروب غم انگیزی غروبی که بهم یاداوری می کرد یک روز از اون سه روز و از دست دادم در حالی که با انگشتام بازی می کردم همون پسر جونی که صبح دیده بودم از بنز سفیدش پیاده شد و زنگ و فشار داد چند بار پیاپی چه پسر یکدنده و لجبازی بود می خواست در و از جا بکنه میون این همه غم و غصه حکمت این خنده چی بود نمی دونستم به سمتم برگشت و گفت : به چی می خندی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خونه نیست بی خودی در و نکن ! !
تکیه اش و به ماشین داد و گستاخانه براندازم کرد صاف نگتاهش کردم ولی دست بردار نبود ایستادم و گفتم : چیزی تو صورتم دیدی ؟
پوزخندی زد و گفت : لابد فکر کردی خیلی خوشگلی !
-من نه ولی این شکلی که تو بهم زل زدی واقعا به این نتیجه رسیدم که خوشگلم ! !
قبل از اینکه بخواد جوابی بده تورج خان سر رسید و نگاه مشکوکش و بین من و اون پسر جوون چرخوند و رو به من گفت : مگه نگفتم برو ...مگه نخواستم بری...می خوای به پلیس اطلاع بدم ؟
نگاهم و به زمین دوختم و حرفی نزدم به همراه اون پسر جون راهی شدند اون پسر جون هم تا آخرین لحظه نگاه گستاخش و بهم دوخته بود ! !
هوا کم کم رو به تاریکی بود صلاح نبود بیش از این اینجا بمونم با خودم عهد کردم فراد صبح علل طلوع اینجا باشم ! !
مقابل در کفشهام و به طرز وحشتناکی کندم و گوشه ای پرت کردم مادر سراسیمه به استقبالم اومد بهم زل زده بود زل زده بود تا چیزی روزنه امیدی از نگاهم بخونه ولی من حتی ترسیدم به روش لبخندی بپاشم...ترسیدم ...ترسیدم از اینکه امیدوارش کنم
همونجا زانو زد و گفت : نشد ؟ نداد ؟
کنارش نشستم و گفتم : بازم می رم...فردا هم...پس فردا هم می رم...به جون یحیی می رم...به قرآن رضایت می گیرم ...دلم روشنه می گیرم...!
دوباره گریه کنان سر سجاده اش نشست چه سکوتی توی خونه حکم فرما بود سکوتی که فریاد می زد از ترس ! !
هیچکس دل و دماغ شام خوردنم نداشت همه سر گرسنه زمین می گذاشتند هرچند خواب به چشم هیچکس نمی یومد ! !
تمام طول شب توی اتاقم با خودم کلنجار رفتم و حرف آماده کردم معلوم بود مرد سنگدلی نیست پس می شد...می شد ...التماس جواب می داد ...من به خاطر یحیی التماس هم می کردم ! !
*********
امروز آخرین فرصتم بود دو روز و از دست دادم و التماسم هم به جایی نرسید قدمهام و تند کردم و باز قبل از زنگ زدن در باز شد و اون پسر جون خارج شد نگاهم کرد نگاهش رنگ آشنا داشت مطمئنا پسر تورج بود ولی به شدت بی اعتنا بود نسبت به داغ عزیزش بی اعتنا بود... شباهت زیادی به فردین داشت با این تفاوت که چشمهایش آبی بود البته کمی کم سن و سال تر موهای مشکی و خوش حالت...پیشانی کوتاه و بینی قلمی استخوانی و لبهایی باریک ...قدی بلند تر از یحیی و فردین و شانه هایی مردانه تر ! !
سوتی زد و با حالت دو رفت با توجه به بلیز شلوار ورزشی که به تن داشت حدس اینکه به قصد ورزش صبح گاهی و پیاده روی می رفت چندان مشکل نبود ! !
نگاهی به خودم کردم به احترامش ایستاده بودم به احترام این پسرک گستاخ چشم آبی ...به احترم برادر زاده فردین ایستاده بودم ! !
نگاهم و به نمای قرمز ساختمون دوخته بودم با خودم تکرار کردم : خانه سرخ ! !
باز خاطره روزی که یحیی با فردین درگیر شده بود مقابلم جون گرفت زیر لب فاتحه ای برای فردین خوندم که برادر زاده اش نفس زنان مقابلم ظاهر شد آستینهاش و بالا داده بود ساکت نگاهم کرد و به سمت ساخت رفت و بعد از لحظاتی با داد و قال از خونه خارج شد تورج به دنبالش ....
فریاد زد : لیاقت نداری...حیف ...حیف که به اقاجون قول دادم ! !
پسر جون بی توجه به حرفش پیاده به راه افتاد ماشینی که راننده اش دختر جونی بود مقابلش ترمز کرد و اون هم دستی برای تورج تکون داد و سوار شد ! !
تورج سری تکون داد و زیر لب بی لیاقتی بارش کرد نگاهش و به سمتم سوق داد و خواست وارد بشه که برای لحظه ای در جا میخکوب شد آروم به سمتم برگشت و خوب براندازم کرد گستاخی تو این خانواده مسلما ارثی بود ! !
فکری کرد و گفت : بیا داخل ؟
متعجب نگاهی به اطرافم کردم و گفتم : با منید ؟
ساکت سری تکون داد و با احتیاط وارد شدم به سمت آلاچیقی که همون نزدیکی بو اشاره کرد فضای خونه رعب آور بود ولی چاره ای نداشتم پای یحیی در میون بود . ...
بعضی چیزها در جهان خیلی مهم تر از دارایی هســتند؛
یکی از آنها توانایی خوشحال بودن با چیزهای ساده است ...!