:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۷
مهر

یه حسی بهم میگه تا آخر عمرم دلتنگت میمونم...!


۰۷
مهر



#قسمت22
پادر اشکاش و کنار زد و گفت : هر شرطی قبوله ...کنیز خونشون می شم فقط جون بچمم و ببخشند ! !
-حتی بدبختی دخترتون ؟
برای لحظاتی همه بهت زده نگاهم کردند : اونا کنیزی شما رو نمی خواند کنیزی دخترتون و می خواند ! پدر تکونی بهم داد و گفت : بابا تو که ما رو جون به لب کردی ؟
-برادرش تورج خان گفت فقط دوتا برادر تو دنیا داشته که یکیش و فردین بود...بغضم و فروخوردم و گفتم : شرط بخشش یحیی ازدواج من با اون برادر دیگه اشه ! !
پدر با من من گفت : تو که نامزد داری ؟
-یا ازدواج یا اعدام ! !
همه هاج و واج بودند درک اینکه باید خوش حال بود یا ناراحت اشک ریخت یا شدای کرد و نداشتند ! !
ایستادم و در حالی که مادر و بلند می کردم گفتم : من به خاطر یحیی از خودمم می گذرم چه برسه به هیربد ! !
دستی روی شونه شیفته گذاشتم و راهی اتاقم شدم خونه هنوز ساکت بود...ولی نه سکوتی رعب آور ! !
صدای زنگ موبایلم بلند شد ...هیربد بود ناخودآگاه بغض کردم ...هیربد چه گناهی داشت اون دیگه باید تاوانه چی و پس می داد ! !
-بله ؟
هیربد : سلام ...خوبی ؟
-خوبم تو چطوری ؟
هیربد : زنگ زدم بابت اون روزی که پشت تلفن بحثمون شد معذرت خواهی کنم می دونم تو چه شرایطی هستی ! !
با صدای بغض آلودی گفتم : مهم نیست خودت و اذیت نکن ! !
هیربد : تونستی راضیشون کنی ؟ اگه کاری از دست من یا پدرم بر می یاد خواهشا رو دربایستی نکنید ! سکوت کردم که دوباره گفت : می شه ببینمت ؟ البته اگه ناراحت نمی شی ! !
این آخرین دیدارمون بود بغضم و فروخوردم و گفتم : منتظرتم ! !
گوشی و روی تخت انداختم سرم و از پنجره بیرون دادم هیچ چیز مهم نبود ...فقط آزادی یحیی مهم بود و بس ! !
هدیه هایی که هیربد تا به حال برام َآورده بود و داخل نایلونی جا دادم و به انتظارش نشستم تنها یک ربع طول کشید نگاهم از پنجره به حیاط دوختم پدر برای باز کردن در خودش داوطلب شده بود ...پس راضی بود...راضی بود به بخشش یحیی و ازدواج من !
دستی براش تکون دادم و متقابلا سری تکون داد چقدر لحظات کشنده ای بود چرا حرکات آهسته بود...بالاخره وارد شد انگار که دنیا روی سرم آوار شد...کنارم نشست و دستش و مقابلم تکون داد و گفت : خوبی ؟
-چی ؟
هیربد : سلام کردم !
-سلام !
خندید و گفت : هاج و واجی ؟
لب پنجره نشستم و گفتم :به تقدیر اعتقاد داری ؟
هیربد : تا حدودی ! !
-پس منطقی کنار میای ؟
هیربد : نمی فهممم ؟
-با امروز سه روزه که رفتم بست نشستم جلوی خونه....به انتظار رضایت...امروز برادرش یه نرمشی نشون داد ...از سختی من نرمش نشون داد ...گفت می بخشتش ولی شرط گذاشت ! !
مقابلم ایستاد و گفت : چه شرطی ؟
حلقه ام و در آوردم و مقابلش گرفتم و گفتم :اگه عاشقتم بودم باز عشق خواهر برادری یه چیز دیگه است...همخونی یه چیز دیگه است ! !
نگران جلو اومد و گفت : چی کار می کنی ؟ منظورت چیه ؟
تکیه ام و به دیوار دادم و گفتم : هر چی هدیه برام تا به حال اوردی آک آکند...همه رو تو اون نایلون جا دادم با خودت ببر ؟
چند قدم دیگه به سمتم برداشت و دستم و که به سمتش دراز کرده بود داخل دستای مردونه اش گرفت شاید جزئ معدود دفعاتی بود که دستم و لمس می کرد پلکهام و روی هم گذاشتم و گفتم : برو هیربد...برو دنبال زندگیت...دنبال جفتت...من نبودم...نیستم ...نمی تونم باشم ! !
دستش و روی بازوهام گذاشت تا به حال اینقدر بهم نزدیک نبودیم واقعا خودش بود ؟ هیربد بود ؟ این هیربد بود که صورتش فقط چند بند با صورتم فاصله داشت ...هیربد بود که با بغض آشکاری لحظه به لحظه صورتش و نزدیک تر می آورد ...ولقعا هیربد بود که این جسارت و به خرج داده بود تا من و ببوسه ؟
دستم و روی لباهای سردش گذاشتم و همونجا روی زمین نشستم و گفتم : نه هیربد...نه ...دیره ...خیلی دیر ...!
نمی تونستم مانع قطره های سمج اشکی بشم که از گوشه چشمم جاری شده بودند نفسم و سنگین بیرون دادم و گفتم : من از تو از خودم می گذرم برای یحیی تو هم بگذر...بگذر از من ! !
هیربد : یغما ؟
-اگه با فرنود ازدواج نکنم یحیی رو اعدام می کنند ...ما هیچ وقت با این شرایط خوشبخت نمیشیم
#ادامه_دارد ...
۰۷
مهر

۰۶
مهر

پارت_21

-چیشده خواهری؟!

-هیچی شیدا بریم

دستمو کشید:‌کجا صبر کن

-چیه؟

-بگو چیشده

-هیچی همون اتفاقات همیشگی دیگه

-‌مطمئنی؟

خب دلم نمیخواست به بهترین دوستم دروغ بگم پس همه چیرو بهش گفتم،بعد از حرفام شیدا متفکر بهم نگاه کرد

-خب پس با آرمیا میری بیرون؟

-‌چاره دیگه ایی ندارم‌

-دیا غصه نخور

-‌شیدااااا

-‌چیه بابا دیای خودمی دیگه

خندیدم

-تو هم شی خودمی دیگه

یه چش غره بهم رفت که من جای اون ترسیدم چشاش کج بشه‌،والا

-بریم سر کلاس

-بریم

داشتیم از راهرو رد میشدیم که صدای مهتابو شنیدم

برگشتیم سمتش عینه خنگا داشت میدوید سمتون

نفس زنان رسید پیشمون

-وای مردم

-مجبوری بدویی؟؟

-میخواستم بهتون برسم
عه شیدا تو کی رسیدی؟شیراز خوش گذشت؟

-دیشب،اره جات خالی


مهتاب یه لبخند گنده زد که ردیف دندوناش مشخص شد

-سوغاتی آوردی؟؟

-آره‌،واسه تو مخصوصه

سه تایی زدیم زیر خنده

-بریم سرکلاس،الان استاد نظری میاد گیر میده

حرفشو تایید کردیم و به سمت کلاس رفتیم

حدودا یک ساعتی میشداستاد داشت درس میداد ولی من حواسم نبود

فکرم سمت آرتین بود،یعنی الان چیکار میکنه؟؟

با تکون خوردن دستم از فکر دراومدم که شیدا رو دیدم

-کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم

به کلاس نگاه کردم چرا کسی نبود؟
وای اینقدر تو فکر بودم نفهمیدم کی کلاس تموم شد

-دیانا

-هان

-حواست کجاست؟

-همینجا

-پاشو دیگه ساعت12شد

بلند شدم و همراه شیدا رفتیم بیرون

-مهتاب کو؟!

-کار داشت زودتر رفت،شماهم که تو هپروت بودی

-خب حالا

صدای گوشیم بلند شد

(آرمیا)

-چرا جواب نمیدی؟کیه؟

-آرمیا

-خب ببین چی میگه

جواب دادم

-بله؟

-سلام،کجایی

-دانشگاه

-من جلوی در منتظرم،زود بیا

اینو گفت و قطع کرد،نذاشت حرف بزنم

-چی گفت؟

-میگه جلوی در منتظره

-اهان

با شیدا تا جلوی در رفتم
اونور خیابون ماشین آرمیا رو دیدم از شیدا خدافظی کردم و رفتم انور خیابون...
۰۶
مهر

قانون انتظار میگه منتظر هر چی باشی
وارد زندگیت میشه.
پس دائم با خودت تکرار کن:
من امروزمنتظر عالی ترین اتفاق ها هستم...

۰۶
مهر



#قسمت21
به زن نسبتا مسنی که همون حوالی مشغول آب دادن به گلها بود اشاره ای کرد و گفت : منیر خانم دوتا چایی بیار ! !
کمی سرجام جابه جا شدم ومنتظر چشم به دهانش دوختم کمی به جلو متمایل شد و گفت : تو به خاطر برادرت این سه روز بست نشستی این پشت ؟
-چیز عجیبیه عشق خواهر برادری ؟
دستی لابه لای موهاش فرو برد و گفت : من برادرم فردینم اونیم که دیدیش بردار کوچیک ...پوزخندی زد و ادامه داد : ته تغاری خونمونه ...!
پس اشتبه حدس زده بودم برادر فردین بود ...تکیه اش و به پشتی صندلی کنده مانند داد و گفت : وقتی پدرم فوت کرد فردین و فرنود و به من سپرد ! !
می دونی دلم از چی می سوزه ؟
ساکت نگاهش کردم دستهای مشت کرده اش و به میز کوبید و گفت : از اینکه برادرت گلچین کرد...فردین و کشت ...من راضی به مرگ فرنود نبودم...ولی حیف از فردین ! !
فکر نکن اومدی اینجا یعنی از گناهت گذاشتم بلعکس می خوام تاوان پس بدی ...تاوان مرگ برادرم و تاوان اشتباه برادرت و ...تاوان بی بند و باری فرنود و بی انصافیه همش و تو باید پس بدی ولی انتخاب با خودته می تونی قبول نکنی ؟
دستهای یخ زده ام و روی گونه ام کشیدم و گفتم : شما از من چی می خواهید ؟
بهت زده نگاهش کردم ایستاد و مقابلم چرخی زد و گفتن : می خوای برادرت آزاد بشه ؟
-من از خدامه ! !
تورج : تا کجا حاضری پاش بایستی ؟
-تا جایی که نفس داشته باشم ! !
تورج :شرط می ذارم قبول بکنی قبول می کنم ! !
-هر شرطی و قبول می کنم جون برادرم این حرفا رو بر نمی داره ! !
تورج : حتی اگه ازدواج باشه ؟
صاف نگاهش کردم و ایستادم و بهت زده گفتم : با شما ؟
-تو گفتی هر شرطی ؟
دوباره نشستم و در حالی که تکیه ام و به میز داده بودم گفتم : قبوله ! !
تورج : ولی طرفت من نیستم ! !
نفس آسوده ای کشیدم در این چند دقیقه کلی وزن کم کرده بودم دوباره مقابلم نشست و گفت : من از دار دنیا یه برادر دیگه بیشتر ندارم نمی خوام بیش از این تو منجلابی که واسه خودش ساخته فرو بره ...دلم نمی خواد اونم از دست بدم...فرنود...همونی که چند روزه می بینیش ....حسابدار شرکت خودمه جیبش به جیب من بنده پس مخالفت نمی کنه ولی سعی می کنه تو رو منصرف کنه ...این کار و بارها کرده ...
-چرا من و انتخاب کردید ؟
تورج : وقتی یکی بتونه این طوری پای برادرش بایسته بیش از این می تونه پای شریک زندگیش بایسته امروز برای یک لحظه با خودم فکر کردم تنها کسی که می تونه از فرنود یه مرد بسازه تویی ...!
-این یه جور انتقامه ؟
سری تکون داد و گفت :اون برادرم و ازم گرفتید این برادرم و بهم برگردونید ...جبران ! !
با صدای لرزونی گفتم : قبلا گفتم نامزد دارم ! !
لبخند مرموزی زد و گفت : اون دیگه هنر توئه ! !
برای لحظه ای چشامم و بستم نه نمی تونستم ...نمی تونستم به خاطر هیربدی که علاقه خاصی بهش ندارم از برادری که جونم به جونش بسته بود بگذرم....گریزی نبود...شاید تقدیر بود ! !
نفسم و پرصدا بیرون دادم و گفتم : قبول می کنم ! !
تورج : پدر و مادرت راضی می شن ؟
پوزخندی زدم و گفتم : وقتی پای مرگ اولادشون بیاد وسط سیاه بختی یه اولاد دیگه رو ترجیح می دن !
تورج : از الان باهات اتمام حجت می کنم ...فرنود خوشتیپ هست ...وضعیت مالیش خوبه ولی به اندازه ی موهای سرش دوست دختر داره ...می دونم با بعضیاشون رابطه آنچنانی هم داره ...اخلاقش تنده...غده...یکدنده است...می تونی کنار بیای ؟
نفسم و داخل سینه حبس کردم و گفتم : می تونم...می تونم...! !
سری تکون داد و گفت : توافق خوبیه فردا برادرت آزاد می شه و از اون طرف مستقیم می ریم برای محضر و بقیه کارها مواظب باش دبه نکنی !
-من پای حرفم ایستادم ...همه جوه ایستادم ...پای برادرم...پای برادرتون...من تاوانشون و پس می دم ...تاوان مزاحمت برادر شما...تاوان تعصب برادرم و ...تاوان بی بند و باری برادرتون و ...به جون می خرم !
کیفم و روی شونه ام جابه جا کردم و گفتم : از الان خودم و زن برادرتون می دونم !
مقابلم ایستاد و گفت : منم با فرنود تماس می گیرم اون سعی می کنه تو رو از سرش باز کنه ولی جرات مخالفت نداره !
سری تکون دادم و راهی درب خرجی شدم که گفت : باید به برادرم بگم اسم همسرش چیه ؟
برگشتم و گفتم : یغما...یغما دشت آرای !
با علامت سری خداحافظی کردم و راهی خونه شدم قدم زنان مشغول بودم خبر خوبی بود ؟ نبود ؟ چطور باید به پدر و مادر اطلاع می دادم ؟ خوش حال می شدند ؟ نمی شدند ؟ چطور می گفتم پشت آزادی پسرتون بدبختی دخترتونه...با هیربد چیکار می کردم چطور قانعش می کردم ؟
مقابل در همه به انتظارم ایستاده بودند حتی نمی دونستم چه عکس العملی بالید نشون بدم مادر روی زمین زانو زد و گریه کنان گفت : نشد ؟
کنارش نشستم و گفتم : می شه ولی...
پدر کنارم نشست و گفت : ولی چی بابا ؟
نگاهش کردم و گفتم : ولی شرط گذاشتند !
ادامه دارد...
۰۶
مهر

ما با بی توجهی خودمان را در افکار منفی غرق می کنیم و نمی دانیم دائم فکر کردن به اینکه : من مفت نمی ارزم
احتمالا به اندازه کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کامل سرطان زاست!

۰۵
مهر

#پارت_20


داشتم از بین جمعیت عبور میکردم که صدای آشنایی به گوشم خورد


-دیانا دیانا!!


برگشتم سمت صدا وای شیدا بود اون کی از مسافرت برگشت؟دلم خیلی براش تنگ شده بود 

شیدا دوست صمیمیم بود خیلی همو دوست داشتم جای خواهرم بود همیشه باهم بیرون بودیم 

یه هفته ایی بود که با خانوادش رفته بود شیراز دلم براش تنگ شده بود حتی خبر نداد داره برمیگرده


یهو حس کردم دارم میفتم زمین که دستای شیدا نذاشت،بیشعور خودشو انداخته بود تو بغلم


-به به چطوری دیا خانم


-صدبار گفتم من دیا نیستم


-ای بابا جوش نزن 


یکی زدم پسه کلش:مسافرت خوش گذشت؟


در حالی که کلشو میمالید گفت:آره جات خالی خیلی خوش گذشت


-چرا خبر ندادی داری میای؟


-میخواستم سورپرایزت کنم،چون میدونستم همش زود میای دانشگاه امروز زود اومدم تا غافلگیر بشی


-چقدرم غافلگیر شدم!!!!


-آره دیدم رفته بودی تو هپروت


-‌میخواستم یکی دیگه بکوبم تو سرش که دستاشو آورد بالا و به نشانه ی تهدید گفت:اگه بازم بزنی از سوغاتی خبری نیست!!!


وای منم که عاشق سوغاتی تسلیم شدم


-خب بریم سر کلاس


-راستی از آقاتون چه خبر؟


با این حرف شیدا چهرم در هم شد...

۰۵
مهر

با نگاهم اشکبارم نگاهش کردم نگاهش و ازم گرفت و رفت باز همونجا روی جدولها به انتظار نشستم غروب بود چه غروب غم انگیزی غروبی که بهم یاداوری می کرد یک روز از اون سه روز و از دست دادم در حالی که با انگشتام بازی می کردم همون پسر جونی که صبح دیده بودم از بنز سفیدش پیاده شد و زنگ و فشار داد چند بار پیاپی چه پسر یکدنده و لجبازی بود می خواست در و از جا بکنه میون این همه غم و غصه حکمت این خنده چی بود نمی دونستم به سمتم برگشت و گفت : به چی می خندی ؟

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خونه نیست بی خودی در و نکن ! !

تکیه اش و به ماشین داد و گستاخانه براندازم کرد صاف نگتاهش کردم ولی دست بردار نبود ایستادم و گفتم : چیزی تو صورتم دیدی ؟

پوزخندی زد و گفت : لابد فکر کردی خیلی خوشگلی !

-من نه ولی این شکلی که تو بهم زل زدی واقعا به این نتیجه رسیدم که خوشگلم ! !

قبل از اینکه بخواد جوابی بده تورج خان سر رسید و نگاه مشکوکش و بین من و اون پسر جوون چرخوند و رو به من گفت : مگه نگفتم برو ...مگه نخواستم بری...می خوای به پلیس اطلاع بدم ؟

نگاهم و به زمین دوختم و حرفی نزدم به همراه اون پسر جون راهی شدند اون پسر جون هم تا آخرین لحظه نگاه گستاخش و بهم دوخته بود ! !

هوا کم کم رو به تاریکی بود صلاح نبود بیش از این اینجا بمونم با خودم عهد کردم فراد صبح علل طلوع اینجا باشم ! !

مقابل در کفشهام و به طرز وحشتناکی کندم و گوشه ای پرت کردم مادر سراسیمه به استقبالم اومد بهم زل زده بود زل زده بود تا چیزی روزنه امیدی از نگاهم بخونه ولی من حتی ترسیدم به روش لبخندی بپاشم...ترسیدم ...ترسیدم از اینکه امیدوارش کنم

همونجا زانو زد و گفت : نشد ؟ نداد ؟

کنارش نشستم و گفتم : بازم می رم...فردا هم...پس فردا هم می رم...به جون یحیی می رم...به قرآن رضایت می گیرم ...دلم روشنه می گیرم...!

دوباره گریه کنان سر سجاده اش نشست چه سکوتی توی خونه حکم فرما بود سکوتی که فریاد می زد از ترس ! !

هیچکس دل و دماغ شام خوردنم نداشت همه سر گرسنه زمین می گذاشتند هرچند خواب به چشم هیچکس نمی یومد ! !

تمام طول شب توی اتاقم با خودم کلنجار رفتم و حرف آماده کردم معلوم بود مرد سنگدلی نیست پس می شد...می شد ...التماس جواب می داد ...من به خاطر یحیی التماس هم می کردم ! !

*********

امروز آخرین فرصتم بود دو روز و از دست دادم و التماسم هم به جایی نرسید قدمهام و تند کردم و باز قبل از زنگ زدن در باز شد و اون پسر جون خارج شد نگاهم کرد نگاهش رنگ آشنا داشت مطمئنا پسر تورج بود ولی به شدت بی اعتنا بود نسبت به داغ عزیزش بی اعتنا بود... شباهت زیادی به فردین داشت با این تفاوت که چشمهایش آبی بود البته کمی کم سن و سال تر موهای مشکی و خوش حالت...پیشانی کوتاه و بینی قلمی استخوانی و لبهایی باریک ...قدی بلند تر از یحیی و فردین و شانه هایی مردانه تر ! !

سوتی زد و با حالت دو رفت با توجه به بلیز شلوار ورزشی که به تن داشت حدس اینکه به قصد ورزش صبح گاهی و پیاده روی می رفت چندان مشکل نبود ! !

نگاهی به خودم کردم به احترامش ایستاده بودم به احترام این پسرک گستاخ چشم آبی ...به احترم برادر زاده فردین ایستاده بودم ! !

نگاهم و به نمای قرمز ساختمون دوخته بودم با خودم تکرار کردم : خانه سرخ ! !

باز خاطره روزی که یحیی با فردین درگیر شده بود مقابلم جون گرفت زیر لب فاتحه ای برای فردین خوندم که برادر زاده اش نفس زنان مقابلم ظاهر شد آستینهاش و بالا داده بود ساکت نگاهم کرد و به سمت ساخت رفت و بعد از لحظاتی با داد و قال از خونه خارج شد تورج به دنبالش ....

فریاد زد : لیاقت نداری...حیف ...حیف که به اقاجون قول دادم ! !

پسر جون بی توجه به حرفش پیاده به راه افتاد ماشینی که راننده اش دختر جونی بود مقابلش ترمز کرد و اون هم دستی برای تورج تکون داد و سوار شد ! !

تورج سری تکون داد و زیر لب بی لیاقتی بارش کرد نگاهش و به سمتم سوق داد و خواست وارد بشه که برای لحظه ای در جا میخکوب شد آروم به سمتم برگشت و خوب براندازم کرد گستاخی تو این خانواده مسلما ارثی بود ! !

فکری کرد و گفت : بیا داخل ؟

متعجب نگاهی به اطرافم کردم و گفتم : با منید ؟

ساکت سری تکون داد و با احتیاط وارد شدم به سمت آلاچیقی که همون نزدیکی بو اشاره کرد فضای خونه رعب آور بود ولی چاره ای نداشتم پای یحیی در میون بود . ...


۰۵
مهر

بعضی چیزها در جهان خیلی مهم تر از دارایی هســتند؛ 


یکی از آنها توانایی خوشحال بودن با چیزهای ساده است ...!