عشق بی پایان 27
پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ
#پارت_27
-خب بلاخره هرچی باشه بخاطر آرتینه دیگه،
اگه اون نبود تو اینطوری افسرده نمیشدی!!!
-یعنی چی اون نبود؟!
من عاشقشم،
میفهمی شیدا؟
نه دیگه خودت که عاشق نشدی بفهمی من چی میگم،
چه دردی میکشم
-نه دیانا من منظورم این نبود،
خب آدم وقتی میدونه به کسی که دوسش نداره نمیرسه،
دیگه زور اضافی چرا؟!
گریه الکی و بیهوده چرا آخه؟؟
-کی گفته ما به هم نمیرسیم؟
حتی اگه یه درصد،فقط یه درصد ما به هم نرسیم من حاظر نیستم با آرمیا یه جا باشم چه برسه به اینکه باهاش ازدواج کنم
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم،
اشکام جاری شد،
من فقط آرتین رو میخواستم،
یه زندگی آروم و بی دردسر
-دیانا گریه نکن،من اشتباه کردم ببقشید
اشکام رو پاک کردم،
از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون،
نیاز به هوای تازه داشتم،
شیدا پشت سرم اومد
-دیانا کجا رفتی؟گفتم که ببقشید بیا تو
-میخوام تنها باشم
-باشه،کجا میخوای بری؟؟
من میرسونمت
-نه میخوام پیاده برم
بزور شیدا رو از خودم جدا کردم و راه افتادم،
همینطوری راه میرفتم،سرم خیلی درد میکرد،
به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود
دلم میخواست پیش آرتین بودم
دلداریم میداد،
میگفت غضه نخور خانومم
گوشیم رو در اوردم و شمارش رو گرفتم...
-خب بلاخره هرچی باشه بخاطر آرتینه دیگه،
اگه اون نبود تو اینطوری افسرده نمیشدی!!!
-یعنی چی اون نبود؟!
من عاشقشم،
میفهمی شیدا؟
نه دیگه خودت که عاشق نشدی بفهمی من چی میگم،
چه دردی میکشم
-نه دیانا من منظورم این نبود،
خب آدم وقتی میدونه به کسی که دوسش نداره نمیرسه،
دیگه زور اضافی چرا؟!
گریه الکی و بیهوده چرا آخه؟؟
-کی گفته ما به هم نمیرسیم؟
حتی اگه یه درصد،فقط یه درصد ما به هم نرسیم من حاظر نیستم با آرمیا یه جا باشم چه برسه به اینکه باهاش ازدواج کنم
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم،
اشکام جاری شد،
من فقط آرتین رو میخواستم،
یه زندگی آروم و بی دردسر
-دیانا گریه نکن،من اشتباه کردم ببقشید
اشکام رو پاک کردم،
از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون،
نیاز به هوای تازه داشتم،
شیدا پشت سرم اومد
-دیانا کجا رفتی؟گفتم که ببقشید بیا تو
-میخوام تنها باشم
-باشه،کجا میخوای بری؟؟
من میرسونمت
-نه میخوام پیاده برم
بزور شیدا رو از خودم جدا کردم و راه افتادم،
همینطوری راه میرفتم،سرم خیلی درد میکرد،
به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود
دلم میخواست پیش آرتین بودم
دلداریم میداد،
میگفت غضه نخور خانومم
گوشیم رو در اوردم و شمارش رو گرفتم...
یه بوق،
دو بوق،
سه بوووق،
ولی جواب نداد
دو باره شمارشو گرفتم،
سر اولین بوق که رسید جواب داد:جانم
-سلام
-سلام چیشده دیانا؟
-هیچی،من بیرونم میشه بیای پیشم؟
-کجایی؟
به خیابون نگاه کردم
-خیابون....
-اون بغل ی پارک هست برو اونجا بشین تا من بیام
-باشه
-من تا بیست دقیقه دیگه اونجام،خدافظ
-خدافظ
به دور و اطرافم نگاه کردم
سمت راستم یه پارک بود که زیاد شلوغ نبود
رفتم تو پارک
یه صندلی که همون نزدیکی بود ، روش نشستم
دلم گریه میخواست ،
خسته شده بودم ،
قبلا خیلی خوشحال بودم
خدایا ببین،
ببین این بود پدر و مادری که میگفتی بهش احترام بزاریم ،
اینا منو به این روز انداختن،
از یه دختر شاد و شنگول یه دختر افسرده ساختن که همش ناراحته،
گریه میکنه،
حس کردم کسی کنارم نشست،
برگشتم دیدم یه پسرس که سرش تو گوشیشه اهمیتی ندادم و برگشتم
یه چند مین گذشت دیدم صداش در اومد
-خانم تنها نشستی
جوابشو ندادم
-خانوم باشمام ، نکنه دوست پسرت ولت کرده که اینطوری ناراحتی نگران نباشیا خودم میشم دوست پسرت
بازم جوابشو ندادم که دیدم دستشو گذاشت روی دستم عصبی برگشتم سمتش و دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم
-چه غلطی کردی؟
-جوش نزن خانومی چیزی نبود که
-مردیکه آشغال چ گوهی خوردی بی ناموووس
برگشتم دیدم آرتینه با چشای قرمز شده
یهو حمله کرد سمت پسره....