:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

انتقام یک بوسه 27

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ


#قسمت27
یحیی : دلم گرفته یغما...از خودم...از تقدیر...بیشتر از خدا ! !
-یادته همیشه می گفتم معتقدم هر اتفاقی که برام می افته حتی اگه مرگ باشه بهترین اتفاقیه که ممکنه برام بیفته ...الانم سر حرفم هستم شاید این بهترین اتفاقی بوده که می تونسته تو این دوره از زندگیم برام پیش بیاد ...درد من فقط هیربده ! !
یحیی : دوسش داشتی ؟
-نه !
با صدای بلندی گفت : چی ؟
-دوسش نداشتم ولی خوب نامزدم بود یه مهری نسبت بهش تو دلم بود ولی نه به شدت مهری که تو دل بقیه نامزدهاست ! !
نگاهش و به سقف دوخت و گفت : اگه اون روز تو شیفته نرفته بودید بیرون...اگه من و ژوبین هوس شنا نکرده بودیم...اگه برگشت شما با رفتن ما تلاقی نمی کرد...اگه اون پسره قصد مزاحمت به سرش نمی زد...اگه تو جواب تلفنش و نداده بودی...اگه مامان به هر نحوی از رفتن منصرفم کرده بود...اگه من خودزنون و خودکشون نرفته بودم...اگه هلش نداده بودم...اگه سرش به تیزی جدول نخورده بود ...الان اون پسره زنده بود تو هم قربانی نمی شدی ! !
پوزخندی زدم و گفتم : خوبه همه مقصر شناخته شدند ! !
سرش و روی بالشت گذاشت و گفت : خسته ام یغما...از خودم ...از از وجدانم...ازپرنوش که راه به راه زنگ می زنه...از این زندگی ...خسته ام خیلی خسته ! !
-با این حرفای خسته کننده ات من و هم خسته کردی پاشو بریم نهار بخوریم ! !
با صدای مرتعشی گفت : یغما من آدم کشتم ! !
بی اختیار بغض کردم : ناخواسته بود تو که به قصد کشتنش نرفته بودی...تو که پیش بینی نکرده بود سرش به تیزی جدول می خوره...اتفاق بود...پیش آمد...آره ناگوار بود...یه اتفاق ناگوار ناخواسته..اگه قاتل بودی الان اینجا نبودی...تو قاتل نیستی تو برادر منی...برادرم... و با شتاب به آغوشش پناه بردم و سیل اشکم و رها کردم و اجازه دادم تا این بار هم به دفعات انگشت شماری که یحیی چشمه جوشانم و دیده بود اضافه بشه ! !
خودش هم همپای من اشک می ریخت چقدر از گریه کردن مردها بیزار بودم...مرد که نباید این قدر بی پروا اشک می ریخت...مرد تکیه گاه بود...مرد مرد بود...باید در خفا اشک می ریخت...باید بی صدا اشک می ریخت...نباید مثل یحیی های های می کرد و صدای هق هق اش این قدر بلند بود...اینها همه و همه باور من بود شاید غیر منطقی بود ولی من که دختر منطقی نبودم...شاید یک دختر غیر منطقی مثل هزاران دختر دیگه بودم...!
خودم و ازش جدا کردم و با خنده گفتم : نشنیدی مردا گریه نمی کنند ...سری تکون دادم و گفتم : مردم مردای قدیم چی اَن این پسرای ماست و پنیر این دوره ؟
لبخند کمرنگی زد و گفت : گوش و گشواره دخترای این دوره هم با زنای فولاد زره اون زمان تومنی دوزار فرق دارن ! !
در حالی که از روی تخت بلندش می کردم گفتم : من و فاکتور نمی گیری ؟
همونطور که بلند می شد گفت : تو که خواهر خودمی ! !
و با هم راهی سالن شدیم پدر و مادر هم گرد میز منتظر ما نشسته بودند لبخندی به روی جفتشون پاشیدم و کنار یحیی نشستم مادر حتی جواب سلام یحیی رو نداد حتی نگاهش نکرد ! !
اون هم مادر من ؟ مادری که یحیی قند عسل و عزیز دردونه اش بود و همیشه لوسش می کرد حالا به یکباره جاخالی داده بود سری برای یحیی تکون دادم و مشغول شدیم یحیی که تمام وقت مشغول بازی با غذایش بود مادر هم چهار چشمی به من زل زده بود...پدر هم هراز گاهی قاشقی به دهان می برد و این وسط فقط من بودم که مثل قحطی زده ها مشغول بودم حالا واقعا به حرف یحیی رسیدم که می گفت : تنها چیزی که هیچ وقت یغما رو تنها نمی ذاره اشتهاشه !
شیفته همیشه می نالید و می گفت : غذاش و این می خوره چربیش نصیب ما می شه ! !
مادر هم همیشه ایراد می گرفت و غر می زد و پدر هم به طرفداری از من اعتراض می کرد و می گفت : بیتا جون غذا رو به دهن این بچه زهر کردی ! !
ولی خیال باطل من از هر چی که می زدم از ته بندی خورد و خوراکم نمی زدم ! !
ولی حالا نه یحیی جمله همیشگیش و به زبون می آورد و نه مادر غر می زد ! ! طوری بهم زل زده بود که خودم احساس می کردم نهار آخره ! !
و به طور خیلی ناگهانی بلند بلند زد زیر گریه و با حالت دو به سمت اتاقش رفت و پدر هم در حالی که صداش می کرد به دنبالش... یحیی متاثر تر از قبل راهی اتاقش شد و ولی اینبار واقعا غذا به دهانم زهر شده بود !
#ادامه_دارد ...
  • 00:00 :.

نظرات  (۱)

  • علی زیرایی
  • دنبال شدید
    پاسخ:
    سپاس

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی