:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۴
مهر


برایتان...
شبـــی آرام،،،
خوابـــی شیرین،،،
و رویاهایی زیبا و
دست یافتـنــی...
آرزو میکنم
شبتون غرق
درآرامش مهربان خدا

شب بخیر

۱۴
مهر

#پارت_29
#آرتین

دلیل اینکه به دیانا گفتم بیاد جای همیشگی بخاطر این بود که میخواستم بهش بگم باهم بریم
ولی وقتی دیانا بهم زنگ زد برم پیشش و اون ماجرا پیش اومد گفتم بعدا بهش بگم ولی وقتی این حرفاشو شنیدم از فرصت استفاده کردم و رو بهش گفتم:اگه تو داری عذاب میکشی منم دارم عذاب میکشم،
فکر نکن درد من کمتر از توعه منم عاشقتم منم حق دارم ولی بهت قول میدم این بازیرمسخره تموم بشه

-چه جوری؟

ماشین و یه گوشه پارک کردم و برگشتم سمتش

-باهم دیگه بریم،
من فکر همه جاشو کردم اصلا نمیخواد نگران باشی

یکم بهم نگاه کرد و گفت:یعنی فرار کنیم؟!

-فرار یا هر چیز دیگه ایی،
مهم اینه که باهمیم

-نه من نمیخوام فرار کنم،
نمیخوام دختر فراری باشم!!

-مگه تنها داری میری؟منم همراهتم،
باهاتم،خواهش میکنم قبول کن من بدونه تو نمیتونم زندگی کنم

-ولی آرتین

-ولی نداره،
دارم جدی بهت میگم اگه قبول نکنی دیگه نه من نه تو

متعجب بهم نگاه میکرد

-یعنی اگه قبول نکنم همه چیز تموم میشه؟

-فردا بهم جوابتو بگو،
فقط خداکنه مثبت باشه چون اگه مثبت باشه هم واسه من خوبه هم واسه خودت

-نمیدونم،باید فکر کنم

-منو برسون خونه

ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه ی دیاناوحرکت کردم،
توی راه هیچ حرفی بینمون زده نشد،
دیانا بدجور تو فکر بود،
اینکه گفتم اگه قبول نکنه همه چیز تموم میشه دروغ بود،
من بدونه دیانا نمیتونم اینم واسه این گفتم که مجبور بشه قبول کنه!!!

بعداز چن مین جلوی کوچه شون نگهداشتم:بفرمائید

بدونه اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد،
نمیخواستم اینطوری بره

-دیانا؟

برگشت سمتم و چشماشو به معنیه اینکه چیه نشون داد

از ماشین پیاده شدم

-الان با من قهر کردی؟‌

بازم هیچی نگفت،
ماشینو دور زدم و رفتم کنارش ایستادم

-پس قهری؟آره؟

بازم هیچی نگفت

-باشه،خودت خواستی

دستامو قاب صورتش کردم و صورتمو به صورتش نزدیک کردم،
نفساش به صورتم میخورد داشت دیونم میکرد،
چشام به لباش بود
سرم رو بردم جلو و بوسه کوتاهی زو پیشونه اش زدم،
خیلی دلم میخواست لباشو ببوسم ولی الان وقت مناسبی نبود

-بازم قهری؟!

چیزی نگفت ولی چشماش میخندید

-میدونستم خوشحال میشی زودتر انجام میدادم

با تندی اسمم رو صدا زد

-آآآآرتییین!!!!

-چیه؟؟مگه دروغ گفتم

-من برم دیرم شد

-الان داری فرار میکنی؟

-نخیرررر

-باشه چرا داد میزنی

-خدافظ

-حرص نخور خدافظ

یه چشم غره بهم رفت که خندیدم و سوار ماشین شدم
۱۴
مهر


۱۴
مهر



#قسمت29
از کنار باغچه مستطیلی گوشه حیاط گذشتم شمشادها یک هرس حسابی نیاز داشتند مادر از گل و باغ و باغچه متنفر بود و بلعکس پدر عاشق باغبانی بود که اگه نبود گل فروش نمی شد عاشق شغلش بود من هم بودم همیشه دوس داشتم همسرم گل فروش از آب در می یومد و حالا حساب دار از آب در اومده بود ! !
به سمت نیمکت گوشه حیاط رفتم تو تابستون و زمستون تو گرما و سرما پاتوق من و شیفته بود ! !
لب حوض آبی کم عمقمون قدم برمی داشتم دلم هوس آب تنی کرده بود ...وقتی بچه بودیم چقدر به نظر عمیق می یومد فکرم به اون زمان پرکشیده بود چه رویاهایی داشتیم لب همین حوض رژه می رفتیم و رویا پردازی می کردیم ژوبین همیشه دوست داشت خواننده می شد...شیفته خلبان...یحیی فوتبالیست ...من هم دونده...دوست داشتم دونده مشهوری می شدم ! !
یک بار که به لطف ژوبین در حال غرق شدن بودم یک حالتی مابین خواب و بیداری احساس می کردم چشمام بازن شیفته و یحیی رو می دیدم که چطور بالا پایین می پریدند مادر و که به صورتش چنگ انداخت و نقش زمین شد پدر و که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد و دستی که به دنبالش بیرون کشیده شدم ..خواب بود ؟ بیداری بود ؟
پدر با دستهای مردونه اش پشتم می زد و آبهای که به اجبار به خوردم رفته بود تکه تکه بیرون می ریخت عمه شهلا پتو به دست جلو اومد و پدر و در حالی که من و دورش می پچید به سمت ساخت برد نفسم و سنگین بیرون دادم و دستام و بغل گرفتم نگاهم و به آسمون پرستاره شب دوختم ...کارم همین بود کنار پنجره می نشستم و ستاره می شمردم ! !
چه سکوت عمیقی حکم فرما بود همه به راستی خواب بودند یا خودشون و به خواب زده بودند ؟
نمی دونم چقدر از زمان گذشته بود پدر با بسم ا..قدم داخل حیاط گذاشت لبخندی به روش پاشیدم و گفتم : نمی دونستم هنوزم اینجا وضو می گیرید ! !
کنارم نشست و گفت : همیشه که نه هر از گاهی به یاد گذشته ها !
-لذت می برید ؟ از تجدید خاطراتتون لذت می برید ؟
سری تکون داد و گفت : از بعضیاش آره ! !
-منم داشتم همین کار و می کردم دیشب تا حالا دارم تجدید خاطره می کنم گوشه به گوشه این خونه خاطره دارم...نمی دونم چرا همیشه آدما دوس دارن به عقب برگردند این چه معنی می ده ؟ یعنی از اون لحظات سیر نشدند ؟
مهربون نگاهم کرد و گفت : اینجا خونه خودته ازدواجت به معنای جدا شدن از گذشته و خاطراتت نیست –خودتونم می دونید دیگه هیچ چیز مثل گذشته نمی شه وقتی ازدواج کنم...ادامه حرفم و خوردم و گفتم : پدر هیربد تماسی چیزی نگرفت ؟
سری تکون داد و در حالی که دستش و داخل آب می لغزوند گفت : چرا همین چند روز پیش !
-حرفی زد ؟
پدر : می خواست ببینه تو تصمیمت جدی هستی ؟
-شما چی گفتید ؟
نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت : گفتم ظاهرا قسمت نیست ! !
ساکت نگاهش کردم نگاهم کرد و گفت : پشیمونی ؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم : ابدا...هیچ وقت ...جون برادرم و به هیچ چیزی نمی فروشم !
دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم : می رم یحیی رو صدا کنم ! !
پدر : تورج خان آخر شب تماس گرفت گفت دو روز دیگه...چشمامشو برای لحظه ای بست و گفت : می گفت جهزیه نمی خواد ولی من گفتم دخترم بی کس و کار نیست یه سری وسیله سفارش داده بودم دیروز که با هم رفته بودید خرید حلقه فرستادم خونه اش ! !
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : به سلیقه خودتون ؟
لبخند کمرنگی زد و سری تکون داد خندیدم وگفتم : سلیقه تون و قبول دارم ولی چیدمانش با خودم ! !
همونطور که می رفتم برای لحظه ای برگشتم و گفتم : اسمش فرنوده...فرنود !
نگاهش و ازم گرفت و مشغول بالا بردن آستینای پیراهنش شد مسلما در موردش تحقیق کرده بود و شصتش خبر دار شده بود دامادش چه شاخ شمشادیه ! !
به مادر که در حالا قامت بستن بود سلامی دادم با علامت سر جوابم و داد تقه ای به در اتاق یحیی زدم و وارد شدم ظاهرا بیدار بود روی سجاده اش نشسته و به مقابلش خیره بود کنارش نشستم و گفت : اومده بودم بیدارت کنم ! !
نگاهم کرد و گفت : دو دلم !
-دو دل ؟ در چه مورد ؟
یحیی : اینکه قامت ببندم یا نبندم ؟
لبامو تر کردم و گفتم : شاکی از خدا ؟ شاکی که گناه کردی و حالا باید جورش و بکشی ؟
یحیی : شاکیم چرا ؟ چرا جورش و باید خواهرم بکشه ؟
-جور خودت...جور خودت طناب دار بود ...جور خواهرت یه ازدواج نا خواسته ...جور خواهرت و بذار به عهده خودش...
#ادامه_دارد ...
۱۴
مهر

  همین الان
هر جا که هستی
لبخند بزن:)

۱۴
مهر

  یه سلام گرم
یه آرزوی زیبا
یه دعای قشنگ
برای
شمامهربانان
الهی شادیاتون زیاد
غم هاتـون کم
وزندگیتون
پراز عشـق باشه

۱۳
مهر

  مثلِ ستـاره‌های دنباله‌داری

دیـدنت هـر شــب
برایـم آرزوسـت ...!



#شبتون_در_خیال_یار

۱۳
مهر

#پارت_28

پسره هم همونجا وایساده بود
آرتین حمله کرد بهش و اولین مشت و کوبید تو صورتش

-چه غلطی کردی لجن هان؟

پسره دهنش خونی شده بود و نمیتونست حرف بزنه

-آرتین ولش کن بیا بریم

ولی اون بی توجه به حرف پی در پی به پسره مشت میزد

مردم مثلا اومده بودن جداشون کنن
بیشتر داشتن سوءاستفاده میکردند و فیلم میگرفتن

بعد از اینکه آرتین حسابی پسره رو کتک زد پرتش کرد روی زمین و انگشتشو به نشونه ی تهدید گرفت سمتش:اگه یک باره دیگه فقط یک باره دیگه از این غلطای کنی یا ببینم دور و وره خانومم پیدات شه کاری میکنم از‌ بدنیا اومدنت پشیمون بشی

بعد اومد دستم رو گرفت و برد

خیلی تند راه میرفت این یعنی اینکه خیلی عصبیه

به ماشینش رسیدیم در رو برام باز کرد،
بعدم هم خودش نشست
برگشتم سمتش دیدم کنار لبش خونیه،
از کیفم دسمال کاغذی برداشتم و دستم رو بردم جلو و کنار لبش رو پاک کردم

دستشو گذاشت روی دستم و گفت:چرا رفتی کناره پسره نشستی؟

تعجب کردم ،
حالا بدهکارم شدم
-تو چه فکری کردی که این حرف رو زدی؟
یعنی واقعا فکر میکنی من رفتم کنارش نشستم؟

بغض کردم،
دردادم یه طرف این حرف آرتین یه طرف

کامل برگشت سمتم و بغلم کرد:ببخشید،معلومه که نه خانومم،اعصابم خورد بود یه چیزی گفتم زندگیم

دستاشو دور کمرم حلقه کرد،
اشکام سرازیر شد،
چرا سرنوشت من باید اینطوری بشه؟!
من میتونستم با آرتین خوشبخت بشم

منو از خودش جدا کرد و تو چشمام زل زد

-چرا گریه میکنی؟

جوابی ندادم بیشتر اشکام ریخت،
شونه هام رو گرفت و تکون داد

-باتوام دیانا برای چی گریه میکنی؟!من که معذرت خواهی کردم

دستاشو آورد جلو و اشکام رو پاک کرد:دیگه نبینم اشکاتو

ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم

-من که گفتم ساعت هشت جای همیشگی بیا؛
چیزی شد که گفتی الان بیام؟!

-نه فقط دلم گرفته بود

-برای چی؟!

-هیچی،
بخاطر هیچی دلم گرفت
بخاطر اینکه بزور نامزد یکی دیگه شدم
بخاطر اینکه هروز کارم شده گریه
من بخاطر هیچی دلم گرفت،
اینا که چیزی نیست

دستاشو گذاشت روی دستم و گفت:اگه تو داری عذاب میکشی منم دارم عذاب میکشم،
فکر نکن درد من کمتر از توعه
منم عاشقتم منم حق دارم ولی بهت قول میدم این بازی مسخره تموم میشه
۱۳
مهر

  هیچ وقت باور اینکه
اتفاقای خوب در راه هستند رو
کنار نگذارید
چون معجزه ها
هر روز اتفاق می افتن!

هر جا هستی لبخند یادت نره

۱۳
مهر


#قسمت28
مشغول جمع کردن سفره شدم وظرفها رو داخل سینک قرار دادم و برگشتم تا پیشبند و بردارم که پدر توی چارچوب ظاهر شد لبخند تصنعی روی لبش نقش بست پیش بند و از دستم گرفت و گفت : من می شورم تو برو به مادرت برس ! !
پیش بند و از دستش گرفتم و براش بستم و راهی شدم تقه ای به در زدم و با یک با اجازه وارد شدم مادر کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون زل زده بود مقابلش ایستادم و گفتم : به چی زل زدید اون ور که خبری نیست خبرا این طرفه ! !
نگاهم کرد و گفت : وقتی نگاه می کنم چهار تا بچه قد و نیم قد و می بینم که با چه هیاهویی مشغول بازی اند ...یعنی اینقدر بزرگ شدی که جور تربیت غلط من و پدرت و اشتباه برادرت و بدی ؟
اشکهاش جاری شده بودند : کمرت این قدر محکم هست که خم نشه زیر این تاوان ؟
ساکت نگاهش می کردم بی مقدمه در آغوشم فرو رفت و من مبهوت کمرش و نوازش می کردم ! !
با هق هق گفت : مگه تو چه گناهی کردی ؟ من برات هزار تا آرزو داشتم حالا ...گریه امونش نداد ! !
بیشتر من و به خودش فشار داد اونقدر محکم بغلم کرده بود که نمی تونستم تکون بخورم !
سرم و روی موهای مکشی اش که رگه های از مش داخلش دیده می شد گذاشتم و گفتم : من از صبوری و از پدرم ...ایثار و از مادرم...مهربونی و از برادرم...محکم بودن و از عمه شهلا ..همبستگی و اتحاد و از مادر جون یاد گرفتم ! !
انصاف نیست اگه بی تفاوت باشم...منصفانه نیست خودخواهانه عمل کنم ...خونوادم و از هم بپاشم ...نه من آدمش نیستم ... من یغمام ... دختر خودتونم ...هنوزسایه خدا رو بالای سرم حس می کنم...!
مدام از این پهلو به اون پهلو می چرخیدم ولی امشب هم مثل شبهای گذشته خواب نداشتم خسته بودم ولی خوابم نمی برد ! !
آباژور و روشن کردم و اتاقم برانداز کردم اتاق...متری با یک پنجره کوتاه روبه حیاط که اکثر مواقع به جای در ازش استفاده می کردم رنگ آمیزی راه راه نارنجی و سبز و پرده حریر نازک سبز و مبل سبز رنگی که گوشه اتاقم جا خوش کرده بود و سگ پشمالوی قهوه ای سوخته روی دسته مبل لم داده بود ! !
میز مطالعه نه چندان بزرگی که کنار پنجره قرار داشت ...جامدادی قلب مانندی که داخلش یک روان نویس و دو خودکار قرمز آبی و یک غلط گیر قرار داشت ! !
به اضافه رایانه شخصیم که مدتها بود گوشه اتاقم خاک می خورد...یک قاب عکس دسته جمعی از من و شیفته و دو نفر از همکلاسی هایی که الان حتی شمارشون و به خاطر نداشتم فقط ازشون یک اسم به یاد داشتم یک اسم و چند خاطره خش دار و سیاه سفید.. دختر نسبتا ترکه ای باریکی که کنارم ایستاده بود موهای قهوه ای روشن و بینی کشیده و عروسکی و لبهایی بیش از حد باریک به اسم مهدیس...مهدیس خرمی.. دختر کناردست شیفته دختر نسبتا متوسط موهای پرکلاغی ابروهای نازک و چشمهای کشیده سبزروشن بینی معمولی و لبهای باریک و صورتی رنگ ...بیشتر با شیفته می جوشید تا من ...دوسش داشتم ولی زیاد دوسم نداشت این و از برخوردهاش می فهمیدم رو راست بود ..مطمئن بودم پشت چهره همیشه حق به جانب و طلبکارش که روح حساسی داشت...حساس و شکننده...نوا...نوا پاکزاد..! !
در مانتوهای آبی نفتی غرق خنده بودیم و یا این طور نشون می دادیم ! !
تکیه ام و به میزم دادم وچشم به دیوار مقابلم دوختم پوستر بازیگری که زمانی بازیگر محبوبم محسوب می شد هنوز به دیوار قاب بود ! !
کمد دیواری قهوه ای سوخته که یکی از بهترین نقاشی های زمان کودکیم و بهش قاب کرده بودم دختر دست درازی که شاید شبیه دلبندم بود ...مجید دلبندم... قفسه سبز رنگی که آکنده بود از کتابهای درسی و رمانهای عاشقانه و چند عروسکی که به قول شیفته اوراقی شده بودند عروسک دخترانه ای که موهای زردش و دوگوشی بسته بودم و با خودکار و ماژیک صورت گردش و مثلا آرایشش کرده بودم میمون آب رفته ای که با شیفته چندباری حمامش کرده بودیم و حالا همه کرک و پرش ریخته بود به اضافه آدم آهنی که از یحیی کادو گرفته بودم ! ! !
یک میز توالت که قاب عکس 4 نفره خودمون به اضافه آینه قدی مربع مانندی روش قرار گرفته بود انواع و اقسام لاکهایی که بعضیاش و از زمان کودکیم به یادگار نگه داشته بودم به قول ژوبین کلکسیون عتیقه رو داخل اتاقم جا داده بودم ! !
آروم و با احتیاط از پنجره خودم و داخل حیاط انداختم بحث دل کندن از آدمهای این خونه یک چیز بود و دل کندن از خود خونه یه چیز دیگه چقدر چهار نفری قایم باشک و گرگم به هوا بازی کرده بودیم حتی همین اوخر فوتبال هم بازی می کردیم فوتبالهای خونگی از اون دسته فوتبالهای که تابع هیچ قانونی نبود و بهتر می شه گفت وحشی بازی بود ! !

#ادامه_دارد ...