:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۷۲۳ مطلب توسط «00:00 :.» ثبت شده است

۲۷
شهریور

خنده کنان راهی اتاقم شدم بلیز شلوار ورزشیمو پوشیدم و مقابل آینه ایستادم که تقه ای به در خورد مادر در حالی که براندازم می کرد گفت : ناسلامتی مهمون داریم یه چیز رسمی تر تنت کن ! !

از داخل کمدم شلوار جین مشکی و بلز حریر مانند لیمویی به سمتم گرفت و گفت : مواهتو سشوار بکش آرایش یادت نره ! !

در مقابل نگاه بهت زده ام از اتاق خارج شد از اون مادر شوهرها بودا ؟

طبق دستورات مادر عمل کردم و بعد از لحظاتی از اتاق خارج شدم پدر و خانواده عمه به اضافه مادرجون هم به جمع اضافه شده بودند پرنوش تاب آبی خوش رنگی به اضافه جین آبی رنگی تن داشت و کنار پدر جا خشک کرده بود البته ناگفته نماند که پرنوش هم کم نذاشته بود هنوز خواستگاری نرفته خودش و جزیی از خانواده ما محسوب می کرد ولی خوب من خواهر شوهر آنچنانی نبودم و همون قدر که برای یحیی احترم قائل بودم برای اون هم بودم کنار شیفته نشستم و گفتم : از اقا بهبود چه خبر ؟ ؟

شیفته : دوبار با هم تماس گرفتیم ؟

-تو این فاصله زمانی ؟

خونسرد سری تکون داد از خودم خنده ام می گرفت تقریبا دو روز بود با هیربد تماس نگرفته بودم واقعا نوبر بود ! !

ژوبین کنار یحیی با پرنوش مشغول صحبت بود اشاره ای به ژوبین کردم و رو به شیفته گفتم : قصد زن گرفتن نداره ؟

شیفته : دو روز دیگه گندش در می یاد ! !

-از دوسش چه خبر اسمش چی بود ؟

شیفته : سایه رو می گی ؟ فکر کردی فقط اونه ؟

-خب سایه در اولویت قرار داره ! !

نگاهی کرد و گفت : خوشگل نیست ولی به دل می شینه با این حال نمی دونم چرا ژوبین اینقدر بهش توجه می کنه ؟ ؟

-به قول مادرجون بعضیا روحشون قشنگه سایه از همون بعضیاست ! !

در حالی که دسته ای از موهاش و دور انگتش می پیچید گفت : زندایی می گه پرنوش دوسال از هیربد بزرگتره ؟

-نمی دونم مادر چرا اینقدر حساسه به نظر من چندان مهم نیست لااقل تو این دوره ! !

شیفته : چندان خوشگل نیست به سمتم برگشت و گفت : حداقل در کنار تو ! !

نمی تونم منکر این بشم که از حرفش خوش حال نشدم مگه می شد کسی زبا خطابت کنه و تو ذوق نکنی هر چند که خودت قبول داشته باشی زیبایی ! !

-مهم یحیی ست که عاشقشه ! !

خندید و گفت : پسرا قبل از ازدواج اصلا نمی فهمن طرفشون خوشگله یا زشت اصلا واسشون مهم نیست کلا تو یک دنیای دیگه سیر می کنن ...بعد زد زیر خنده !

پس گردنی نثارش کردم و گفتم : تو اساسا منحرفی ! !

شیفته : به جان خودم بعد از ازدواج تازه می فهمن چه غلطی کردند ! !

-پس می تونیم به ازدواج تو و بهبود امیدوار باشیم ؟

ضربه محکمی نثار بازوم کرد و با خنده گفت : من که خوشگلم نیستم ؟ ؟

-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر ! !

کامل براندازش کردم خوشگل بود و بیش از اون با نمک و شیرین بود صورت تمام گرد و موهای مشکی پر کلاغی پیشانی کوتاه و ابروهای باریک و خط مانند بینی گوشتی و متناسب و لپ های هلویی و لبهای نازک مشکل اندامش بود کمی تپل بود البته این در نمکش بی تاثیر نبود ! !

بعد از شام پدر پرنوش و رسوند و یحیی راهی حمام شد و مادر جون و به اضافه عمه و خانوادش راهیی طبقه دوم شدند همین طور که ظرفها رو می شستم وشم و در اختیار مادر گذاشته بودم و مادر هم همونطور که ظرفها رو داخل کابینت قرار می داد گفت : از لباس پوشیدنش که اصلا خوشم نیومد ! !

از نظر خانوادگی در وضعیت متوسطی قرار داشتیم ولی یحیی همیشه به سمت لباسهای مارک دار می رفت لابد مادر توقع داشت پرنوش هم همینطور لباس بپوشه ! !

حرفی نزدم که دوباره گفت : کم خورد !

به سمتش برگشتم و گفتم : چی ؟

مادر : غذا رو می گم کم خورد... چشماشو تنگ کرد و گفت : آرومم می خورد !

بعد ناگهان بهم توپید و گفت : تو چرا اینقدر زیاد می خوری ؟

خندیدم و گفتم : خوب گرسنه ام بود ؟

مادر : اگه با هیربد رفتی خونشون آروم بخور و کم اندازه یه گاوم که جلوت بذارن لازم نیست گاو و قورت بدی ! !

نفسم و پرصدا بیرون دادم و با یک شب به خیر راهی اتاقم شدم بعضی مواقع احساس می کنم مادر آدما رو از زیر ذره بین نگاه می کنه !


۲۷
شهریور

زندگی را می گویم:


اگر بخواهی از آن لذت ببری،

همه چیزش لذت بردنی است

و اگر بخواهی از آن رنج ببری

همه چیزش رنج بردنی است،

کلید لذت و رنج دست توست...!



۲۷
شهریور

ســـ🌸ــلام


صبح قشنگتون بخیر


روزگارتون از رحمت 


🌸الرَّحْمَنُ الرَّحِیم🌸


      لبریز...

         

سفرهٔ تون از نعمت  .


۲۶
شهریور

#پارت_11


لباسامو پوشیدم و از آیینه به خودم نگاه کردم 

بخاطر گریه هام لکه های قرمز روی صورتم بود 

یکم کرم پودر زدم که بهتر بشه

ساعتمو انداختم،به دست چپم نگاه کردم حلقمو ننداخته بودم 


چه رسم مسخره ایی 

مامان آرمیا میگفت حتی اگه عقد دائم هم نباشن این یه نشونه که باید دست من باشه


مجبوری حلقه رو که بیشتر شبیه به انگشتر بود انداختم و روتخت منتظر اومدن بابا شدم


بعداز چن مین در به صدا در اومد


-بفرمایید


مامان بود،حاظرو آماده


تا خواست حرفی بزنه،یهو چشمش به لباسام افتاد 

با اخم گفت:این چه وضعه لباسه؟؟


با بی حوصلگی گفتم:‌مگه چشه؟!


-مگه داریم میریم عزا؟؟

پاشو لباستو عوض کن!!!


بلند شدم و کیفمو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که رو کردم سمت مامان و بهش گفتم:اتفاقا همین خوبه

و از اتاق اومدم بیرون و رو مبل نشستم

چه انتظاری داره ازم 

همین که پوشیدم خوبه،واسه من عینه اینه که دارم میرم عزا،فرقی نمیکنه


در صدا خورد و بعداز چند ثاتیه بابا اومد تو


سلام آرومی زیر لب گفتم


-سلام دخترم


مامان از اتاق اومد بیرون 


-سلام


-سلام خانم،بریم؟


-آره بریم،دیانا بلندشو!!!


بلند شدم و با بی حالی همراه مامان و بابا از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم

۲۶
شهریور

💟زنها نیاز به دیده شدن توسط همسرشان دارند

گاهی بخاطر دست پختش،گاهی بخاطر آراستگی ظاهرش،گاهی بخاطرهمراه بودنش باشما،از او تشکرکنید 

💟حتی لبخندمرد برای همسرش شفادهنده ی روح زن است



۲۶
شهریور

شیفته زیر چشمی نگاهم کرد که یعنی آره جون خودت ! !

بهبود دستش و زیر چونه اش گذاشت و گفت : اگه خرید داشتید در خدمتتونم !

-نه ما برای چند سالمون خرید کردیم ممنون !

شیفته چشم غره ای حواله ام کرد و بهبود ریز خندید و رو به من گفت : من هنوز با شما آشنا نشدم ؟

نگاهی به شیفته کردم و گفتم : من یغما دشت آرای هستم دختر دایی شیفته !

بهبود : فکر می کردم خواهرید !

با شیفته نگاهی از سر تعجب بهم انداختیم که گفت : چون همیشه با هم می یومدید پاساژ عرض می کنم !

شیفته : بله وگرنه ما اصلا شباهت ظاهری نداریم ! !

-البته باعث خوش حالیه ! !

بهبود لبخندی زد و گفت : در هر صورت باعث خوش حالی منه ! !

با بلند شدن صدای موبایلم با ببخشید کوتاهی ازشون فاصله گرفتم باز همون شما ناشناس ولی با این نمی فهمم چرا دوس دارم جواب بدم !

-بله ؟

فردین : سلام نگو نشناختی ! !

-متاسفانه شناختم !

فردین : می خوام ببینمت ؟

-درگیرم شرمند اخلاق ورزشیتونم !

فردین :اما من می بینمت !

-اگه من نخوام ؟

فردین : اگه به مقابلت نگاه کنی می فهمی خواستن و نخواستنت توفیری نداره ! !

درست نقطه مقابلم نشسته بود به محض تلاقی نگاهمون دستی تکون داد پوفی کشیدم و گفتم : دنبال بازی می کنی ؟

فردین : نه کاملا اتفاقی ! !

-به هر حال اتفاق خوشایندی نبود !

بلافاصله گوشی و قطع کردم و به سمت شیفته و بهبود برگشتم بعد از نهار با بهبود و شیفته راهی شدیم بهبود به ماشینش اشاره کرد و گفت : می رسونمتون ! !

شیفته سکوت کرده بود لبام و تر کردم و گفتم : با آژانس بریم بهتره تا همین جا هم مزاحم شدیم !

بهبود : بهتون نمی یومد تعارفی باشید ؟

-تعارف نیست مصلحته ! !

سری تکون داد و گفت : اجازه بدید براتون آژانس بگیرم ! !

آژانس در بستی گرفت و کرایه آژانس و حساب کرد به محض دور شدن سقلمه ای نثار شیفته کردم و گفتم : دستی دستی داشتی بدختمون می کردی ! !

شیفته : چی کار کردم ؟

-روزه سکوت گرفتی ؟

شیفته : نمی تونستم حرفی بزنم ممکن بود ناراحت بشه ! !

-ناراحتیش و کجای دلم بذارم می دونی اگه یحیی ما رو با بهبود می دید روزگارمون و سیا می کرد !

شیفته : خودش هر غلطی دلش بخواد به حکم مرد بودنش می کنه ! !

-این و قبول دارم ولی می گی چی کار کنیم ؟

شیفته : حوصله قایم باشک بازی ندارم ! !

-هر کی خربزه می خوره باید پای لرزشم بشینه شیفته خانم ! !

شیفته : زن از ازل بدبخت آفریده شد !

-شدی یاس چرا امروز نغمه اعتراضی سر می دی ؟

خندید و گفت : دارم آینده نگری می کنم ! !

-حالا برنامتون چیه ؟

شیفته : تو که در جریان حرفامون بودی ؟

-البته اگه اون چند دقیقه رو فاکتور بگیری هرچی تو دلتون بود اون چند دقیقه ریختید بیرون نه ؟

دستی به بازوم زد و گفت : فعلا پیاده شو !

با هم راهی خونه شدیم مقابل در یحیی با دختر نسبتا کوتاه و سبزه رویی به انتظار ایستاده بودند سلامی کردم که یحیی به حرف اومد و گفت : پرنوش این خواهرم یغما اوشونم شیفته خانم دختر عمه گرامی ! !

دست پرنوش و فشردم و خواستم زنگ و فشار بدم که در باز شد و چهر نفری با تعارف وارد شدیم مادر در حالی که ازمون استقبال می کرد کشون کشون من و به سمت آشپزخونه برد و گفت : لباسم چطوره ؟

خندیدم و گفتم : قضیه رو کم کنیه من بیام شو لباس راه بندازیم ؟

مادر : جدی باش یغما دلم نمی خواد فکر کنه مادرشوهرش ازش کمتره ! !

-پس بالاخره به عنوان عروس قبولش کردید ؟

مادر : فعلا مجبورم ! حالا چطورم ؟

بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم : مثل همیشه ماه ! !

کنارم زد و زد و سینی به دست در حال خارج شدن از اشزخونه بود که گفتم : من می برم ؟

برگشت و گفت : لازم نکرده می خوای از الان جلوش گردن خم کنی ؟

-مامان ؟

مادر : من نمی ذارم عروسم از دخترم سر تر باشه !

همین طور که می رفت برگشت و گفت : هرچند که نیست ! !


۲۶
شهریور

وقتی افراد ناراضی صحبت می کنند فرار کنید!


گوش دادن به صحبت های افرادی که همیشه از زندگی ناراضی و گله مند هستند،می تواند شما را افسرده کرده و باعث نارضایتی شما از زندگیتان نیز بشود



۲۶
شهریور

ســـ🌸ــلام‌


🌸ازخدا میخوام


💕خوشی و شادی را


🌸نصیبتان کند


💕تندرستی را به


🌸شما بپوشاند


💕و موفقیت را در


🌸مسیرتان قرار دهد


صبحتون بخیر🌸🍃



۲۵
شهریور

#پارت_10 


#دیانا


دست و صورتمو شستم و به سمت آشپزخونه راه افتادم

خیلی گرسنه ام بود یه تکه شکلات کاکائویی برداشتم و خوردم 

روی مبل نشستم،مامان هم که معلوم نیست کجاست

شونه ایی بالا انداختم مهم نیست


تلویزیون رو روشن کردم و مشغول خوردن شکلات شدم 


در به صدا در اومد برگشتم ببینم کیه که مامانو دیدم

پس بیرون بود


-عه تو که هنوز آماده نشدی


با بی حوصلگی گفتم:الان کجا بریم آخه!!! تازه ساعت چهار و نیمه


-خو باشه مامان جان تا تو لباس بپوشی و پدرت بیاد و بریم 6 میشه 


-مثلا زود لباس بپوشم که چی!!؟

خیلی علاقه دارم بیام!!!


مامان دیگه چیزی نگفت و به سمت اتاقش رفت 


منم تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم


حوصلم سر رفته بود 

حتی حوصله ی طراحی هم نداشتم 

اه  قدر کسل کننده 


رو تختم دراز کشیدم و هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ پلی کردم و باهاش همخونی کردم


دوباره داشت بغضم میگرفت سریع آهنگ و قطع کردم و گوشی رو گذاشتم رومیز که یدفعه صداش بلند شد

برداشتم و نگاهی انداختم یه پیام بود از طرف آرتین:خانمم غضه نخورها،دیانا ناراحت نباش بلاخره تموم میشه میگذره


"تموم میشه"


"میگذره"


چقدر این کلماتو به خودمم گفتم 

ولی بیخیال...


 رفتم لباسامو بپوشم دیگه حوصله غرغر های بابا رو نداشتم 


در کمدو باز کردم و یه مانتو مشکی و شلوار مشکی برداشتم 

اصلا دلم نمیخواست رنگی بپوشم

شال مشکیم که دورش حاشیه طلایی داشت برداشتم...

۲۵
شهریور

"به لطف خدا رابطه ای عالی و

شگفت انگیز دارم وهر روز 

بهتر از دیروز می شوم  "

"سپاسگزارم سپاسگزارم 

سپاسگزارم"