:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 11

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_11


لباسامو پوشیدم و از آیینه به خودم نگاه کردم 

بخاطر گریه هام لکه های قرمز روی صورتم بود 

یکم کرم پودر زدم که بهتر بشه

ساعتمو انداختم،به دست چپم نگاه کردم حلقمو ننداخته بودم 


چه رسم مسخره ایی 

مامان آرمیا میگفت حتی اگه عقد دائم هم نباشن این یه نشونه که باید دست من باشه


مجبوری حلقه رو که بیشتر شبیه به انگشتر بود انداختم و روتخت منتظر اومدن بابا شدم


بعداز چن مین در به صدا در اومد


-بفرمایید


مامان بود،حاظرو آماده


تا خواست حرفی بزنه،یهو چشمش به لباسام افتاد 

با اخم گفت:این چه وضعه لباسه؟؟


با بی حوصلگی گفتم:‌مگه چشه؟!


-مگه داریم میریم عزا؟؟

پاشو لباستو عوض کن!!!


بلند شدم و کیفمو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که رو کردم سمت مامان و بهش گفتم:اتفاقا همین خوبه

و از اتاق اومدم بیرون و رو مبل نشستم

چه انتظاری داره ازم 

همین که پوشیدم خوبه،واسه من عینه اینه که دارم میرم عزا،فرقی نمیکنه


در صدا خورد و بعداز چند ثاتیه بابا اومد تو


سلام آرومی زیر لب گفتم


-سلام دخترم


مامان از اتاق اومد بیرون 


-سلام


-سلام خانم،بریم؟


-آره بریم،دیانا بلندشو!!!


بلند شدم و با بی حالی همراه مامان و بابا از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم

  • 00:00 :.

نظرات  (۱)

  • chefft.blog.ir 💞💕
  • 😊
    پاسخ:
    مرسی از همراهیتون :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی