عشق بی پایان 10
#پارت_10
#دیانا
دست و صورتمو شستم و به سمت آشپزخونه راه افتادم
خیلی گرسنه ام بود یه تکه شکلات کاکائویی برداشتم و خوردم
روی مبل نشستم،مامان هم که معلوم نیست کجاست
شونه ایی بالا انداختم مهم نیست
تلویزیون رو روشن کردم و مشغول خوردن شکلات شدم
در به صدا در اومد برگشتم ببینم کیه که مامانو دیدم
پس بیرون بود
-عه تو که هنوز آماده نشدی
با بی حوصلگی گفتم:الان کجا بریم آخه!!! تازه ساعت چهار و نیمه
-خو باشه مامان جان تا تو لباس بپوشی و پدرت بیاد و بریم 6 میشه
-مثلا زود لباس بپوشم که چی!!؟
خیلی علاقه دارم بیام!!!
مامان دیگه چیزی نگفت و به سمت اتاقش رفت
منم تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم
حوصلم سر رفته بود
حتی حوصله ی طراحی هم نداشتم
اه قدر کسل کننده
رو تختم دراز کشیدم و هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ پلی کردم و باهاش همخونی کردم
دوباره داشت بغضم میگرفت سریع آهنگ و قطع کردم و گوشی رو گذاشتم رومیز که یدفعه صداش بلند شد
برداشتم و نگاهی انداختم یه پیام بود از طرف آرتین:خانمم غضه نخورها،دیانا ناراحت نباش بلاخره تموم میشه میگذره
"تموم میشه"
"میگذره"
چقدر این کلماتو به خودمم گفتم
ولی بیخیال...
رفتم لباسامو بپوشم دیگه حوصله غرغر های بابا رو نداشتم
در کمدو باز کردم و یه مانتو مشکی و شلوار مشکی برداشتم
اصلا دلم نمیخواست رنگی بپوشم
شال مشکیم که دورش حاشیه طلایی داشت برداشتم...
- ۹۷/۰۶/۲۵