:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۷۲۳ مطلب توسط «00:00 :.» ثبت شده است

۲۹
شهریور

ژوبین : تا الان که فک می زدی سر درد نداشتی به ما که رسید عود کرد ؟

شیفته با غیض گفت : آره تا چشمم تو چشم تو افتاد بهت آلرژی دارم ! !

یحیی : جر و بحث کافیه به بابا قول دادم تا غروب کارش و تموم کنیم ! !

شیفته : من از بوی رنگ متنفرم !

ژوبین ماسکی به سمتش گرفت و گفت : دیگه بینیت اذیت نمی شه ! !

شیفته : من مس مس می کنم ! !

دستش و گرفتم و در حالی که بلندش می کردم گفتم : تو بدم بمیر و بدم ! !

دستش وپس کشید و جلو تر از همه حرکت کرد یحیی فرچه ها رو به سمتمون گرفت و گفت : اول بدنه کفشم قلتک می کشم ! !

نگاهی به سطل آبی که کنار استخر بود انداختم چند ماهی غول پیکر و چند ساله داخلش غوطه ور بودند دستم و داخلش لغزوندم و گفتم : با این کوسه ها چی کار کنیم ؟

یحیی : اینا دیگه عمرشونو کرند ! !

ژوبین خندید و گفت : امشب شام ماهی پلو داریم ! !

-اییییییییییش حالم و زیر و رو کردی ژوبین ! !

شیفته با اخم گفت : من که می گم خلاصشون کنیم بره ! !

نگاهش کردم و گفتم : قاتل شدی دلت می یاد اینا هر کدومشون مال یکی از هفت سینای چند سالمونند ...مثلا این دم سفیده رو یادت می یاد یارو ماهی فروشه پامون چه قدر گرون حساب کرد ...خندیدم و ادامه : یا این چاقه یادته سرش چقدر دعوا کردیم که ماهی هفت سین کدوممون باشه ؟

این دم بلنده رو یادته وقتی داشتم آب تنگم و عوض می کردم از دستم سر خورد رفت زیر کابینت نزدیک بود بمیره چه قدر اشک ریختم واسش ؟

شیفته : تو بپرس دیشب شام چی خوردی می گم نمی دونم اوقوقت فلسفه چندین ساله این ماهیا رو واسم می بافی ؟

ایستادم و گفتم : وضعیت حافظه ات وحشتناکه ! !

فکری کردم و گفتم : این آقای کرباسی خونه بغلی یه حوض کوچیک پر از ماهی داره به اون می دیم خودمون چند تای ماهی خوش رنگ می خریم ! !

هرسه رضایت دادند و مشغول شدیم و با رنگ روغن آبی روشن به جون استخر کم عمق خونه افتادیم یحی در حالی که دستاش و پاک می کرد رو به شیفته گفت : یادته چند بار شیرجه زدی این تو ؟

شیفته گوشه ای نشست و گفت : به لطف شما مگه می شه یادم بره ! !

ژوبین خندید و گفت : یه بارم نزدیک بود من یغما رو این تو غرق کنم ...بعد با هیربد بلند شروع کردن به خندیدن ! !

به سمتش رفتم پشت به من مشغول صحبت با هیربد بود علامت ضرب دری با فرچه روی لباسش کشیدم با شتاب به سمتم برگشت سریع با حالت دو به سمت ساخت دویدم به پشت برگشتم ژوبین با سطل رنگ پشت سرم دیوانه وار می دوید و یحیی و می خندید همین طور که جیغ می زدم به سرعتم افزودم بابا مقابلم سبز شد با سرو صورت رنگی تو آغوشش فرو رفتم ژوبین هم به احترام پدر ایستاد و با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید !

طی این چند روز فردین بارها تماس گرفته بود ولی جوابی نگرفته بود انگار پاشو بیش از یک مزاحم از گلیمش دراز تر کرده بود جرات نداشتم با یحیی در میون بذارم پسر منطقی نبود و تعصبش گل می کرد با پدر هم کمی رودربایستی داشتم از ژوبین هم که بخاری بلند نمی شد دلم نمی خواست پای هیربد و به این ماجرا باز کنم ودرگیرش کنم ولی بدم نمی یومد تعصبش وبسنجم ولی نه تعصبش دیوانه وار نبود من تعصب دیوانه وار می خواستم نه از یحیی از هیربد ! !

شیفته سرش و از پنجره اتاقم داخل داد و گفت : بیا دیگه یغما ! !

نگاهی به لپهای هلوییش که گل انداخته بود کردم و در حالی که پلیورم و تنم می کردم از پنجره بیرون پریدم و گفتم : این گلا مال حرم آتیش یا سوز سرما ؟

دستی به گونه هاش کشید و گفت : شوق چهارشنبه سوریه ! !

هیربد و ژوبین آتیش کوچکی گوشه حیاط برپا کرده بودند و همگی گردش ایستاده بودند و در حال تشویق مادر بودند مادر پشت چشم نازکی کرد و گفت : شما تا به حال دید من از آتیش بپرم ؟

کنار پدر ایستادم و گفتم : چرا همیشه کنار می ایستید بیاید وسط ! !

دواطلب شدم و با یک خیز از روی آتیش پریدم شیفته هم به دنبالم و به دنبالش یحیی و ژوبین و به دنبالش پدر و عمه شهلا مادرجون هم گوشه حیاط ایستاده و بود با تسبیحش مشغول ذکر گفتن بود مادر کمی عقب جلو رفت و نهایتا گفت : نمی تونم ! !

یحیی : می تونی مامانم خواهر شوهرتونو و ندیدید ؟

عمه شهلا چشم غره ای حواله یحیی کرد و گفت : ببینم می تونی شب عیدی ما رو به جون هم بندازی ؟

یحیی : این همه سال نتونستم قربونت حالا یه شبه ؟ حرفایی می زنید !

دست شیفته رو گرفتم و دوتایی از روی آتیش پریدیم و گفتم : به این راحتی ؟

ولی مادر به این راحتی ها راضی نمی شد دستش و گرفتم و گفتم : دوتایی بپریم ؟

سری تکون داد و دوتایی پریدیم و جمع یک صدا تشویقمون کردند و شیفته سوت بلبلبی می زد ! !


۲۹
شهریور

➕ غیر از بانک‌های معمولی، نوع دیگری بانک وجود دارد به نام؛ "بانک عاطفی" که باید هر وقت که می‌توانیم و موجودی داریم در آن سپرده گذاری کنیم... 


👈 یعنی هر زمان که انرژی و روحیه مثبت داریم به افرادی که با آنها در ارتباط هستیم محبت کنیم و توجه نشان دهیم. این از اصول مهمِ موفقیت در افرادی است که ارتباطات قوی دارند...


✅ همچنان که سپرده‌های مادی در بحران به کارمان می‌آید سپرده‌هاى عاطفی نیز نجات بخشمان خواهند بود...


۲۹
شهریور

درصبحی زیبا

💕صمیمی تریـن

سلام هاو درودها

💕تقدیم شما مهربانان

امید که طلوع امروز

💕آغازخوشی هایتان باشد

وشادی و برکت و آرامش

مهمان‌همیشگی خانه‌هایتان

🌸صبح شنبه تون بخیر ونیکی🌸


۲۸
شهریور

#پارت_13


منم رفتم روی مبل دو نفره ایی نشستم که آرزو اومد کنارم و آروم زیر گوشم گفت:هی پاشو برو پیش داداش ما خوب نیس اومدی اینجا!!!


به آرمیا نگاه کردم که روی مبل تک نفره ایی نشسته بود و سرش پایین بود 

دلم براش سوخت اونکه تقصیری نداشت

اولش فکر میکرد من خودم بله رو دادم اما بعدش همه چیرو فهمید...


برگشتم سمت آرزو:خب چیکار کنم؟!


-من بلند میشم به آرمیا میگم بیاد پیشت!!!


-‌ولی آرزو تو که میدونــ


پرید وسط حرفم:میدونم ولی الان که تنها نیستیم،مامان باباهامون هستن زشته دیانا


ناچار سری تکون دادم که آرزو بلند شدوگفت:نچ نچ نچ داداش مارو پاشو بیا پیش زنت بشین رفته یه گوشه نشسته


لیلا خانم به تیعیت از آرزو گفت:آرمیا جان چرا اونجا نشستی مادر؟پاشو برو پیشه دیانا جان


آرمیا چشمی گفت و اومد کنارم نشست


لیلا خانم رو کرد سمت من و گفت:دیانا جان چرا گرفته ایی عزیزم؟


-چیزی نیست،کمی سرم درد میکنه خوب میشه لیلا خانم 


سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت 


-میخوای لباستو عوض کنی؟!


-نه‌راحتم


-دیانا؟


-بله؟


-باهات حرف دارم


-بگو


-اینجا نمیشه، بریم اتاق؟!


نگاهی بهش انداختم 


-برا چی؟!


-گفتم اینجا نمیشه،لطفا!!!


-باشه،بریم


آرمیا بلند شد و گفت:با اجازه من و دیانا میریم بالا!!!


آقا افشین گفت:برید پسرم،راحت باشید


آرمیا سری تکون داد و راه افتاد منم پشت سرش رفتم به سمت پله ها....

۲۸
شهریور

➕حدس و فرض باعث سوتفاهم می شوند!


اگردقیقا متوجه صحبت های دیگران یادلیل رفتارشان نشدید به جای اینکه حدس بزنید یا فرض کنید که چه منظوری داشته اند باصحبت کردن به دنبال شفاف سازی باشید



۲۸
شهریور

در اتاقم و قفل کردم و سرم و داخل بالشتم فرو کردم مادر تقه دیگه ای به در زد وآروم گفت : یغما زشته بیا بیرون !

روی تخت صاف نشستم و گفتم : نمی خوام ببینمش ! !

مادر : وقتی خودت در و به روش باز کردی من جوابش و چی بدم ؟

در و با شتاب باز کردم و گفتم : من آمادگی روبه رو شدن باهاش و ندارم !

مادر :هذیون نگو یغما نامزدته ! !

پشت سر مادر وارد سالن شدم زیر لب سلامی داد و به احترامم ایستاد تعارفش کردم و مقابلش نشستم مادر کیف دستیش و برداشت و گفت : من خرید دارم ! !

هیربد سری تکون داد و زیر لب گفتم : طبق معمول ! !

با رفتن مادر کنارم نشست و گفت : انتظار دیدنم و نداشتی ؟

نگاهش کردم و گفتم : پیشرفت کردی ؟

حرفی نزد منتظر نگاهش کردم نگاهم کرد و گفت : ازم دلخوری ؟

-نباشم ؟

ایستاد وهمونطور که قدم زنان به سمت پنجره می رفت گفت : بعضی وقتا فکر می کنم اگه ازدواج کنیم وقتی بریم زیر یک سقف برای همیشه از دستت می دم ! !

دستی لابه لای موهام فرو بردم واقعا قرار بود روزی با هیربد زیر یک سقف زندگی کنم ؟ باور نداشتم !

به سمتم برگشت و گفت : تو چی فکر می کنی ؟

-نمی دونم ولی باور ندارم قراره یه روزی زیر یک سقف زندگی کنیم ! !

تکیه اش و به پنجره داد و گفت : من و چقدر باور داری ؟

-سوالای سخت سخت نکن هیربد ! !

هیربد : می دونم یغما می دونم تو دوتا دنیای کاملا جدا گانه زندگی می کنیم دلم نمی خواد تو رو به زور از دنیای خودت بیرون بکشم می دونم که نشدنیه ولی باور کن نمی خوام ازت دست بکشم ..نمی تونم ! !

-هیربد من هیچ وقت همچین حسی و بهت نداشته و ندارم این چیزی و عوض می کنه ؟

هیربد : بهت فرصت می دم ! !

-خودم و می شناسم هیربد ...می شناسم ! !

هیربد : می خوای از سر بازم کنی ؟

-این چه حرفیه من فقط دارم می گم نمی تونم علاقه اتو جبران کنم ...می ترسم ...می ترسم از روزی که پرتوقع بشی ! !

هیربد : همین قدر که تو خودتو می شناسی منم خودم و می شناسم ازت دست نمی کشم تا وقتی خودت نخوای ! !

واقعا به جنبه های مثبت اخلاق هیربد توجه نکرده بودم لبخندی از سر رضایت تحویلش دادم و گفتم : می شه بریم بیرون ؟

نگاهی به ساعتش کرد و گفت : باز من شرمندت شدم ! !

لبخندم و جمع کردم و گفتم : ایرادی نداره به کارت برس ...باشه برای یه وقت دیگه !

سری تکون داد و به سمت در رفت بعد از این بحثی که داشتیم و نتیجه ای که گرفتیم توقع همچین خداحافظی خشک و خالی رو نداشتم صداش کردم برگشت نگاهم و به زمین دوختم و گفتم : خداحافظ ! !

لبخندی تحویلم داد و رفت باز شد همون هیربد هیشگی عوض بشو نبود هیچ کدوم راضی به تن دادن به خواسته و عقاید همدیگه نبودیم ! !

شیفته پله ها رو پایین اومد و گفت : آشتی کردید ؟


با اخم گفتم : مگه قهر بودیم ؟

شیفته : ظاهرا ! !

-زن و شوهر دعوا می کنن ابلهی مثل تو هم باور ! !

شیفته : اووو حالا کوتا اون موقع هنوز هیچی نشده یه خط در میون با هم قهرید ! !

-تو را خدا شروع نکن حوصله ندارم ! !

شیفته : امروز با بهبود قرار داشتم ! !

خودم و روی راحتی ول دادم و گفتم : چه خبر ؟


شیفته : وای یغما خیلی ماهه ! !

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : شیفته ؟

با لودگی گفت :هان ؟

-رابطه تون در چه حده ؟

شیفته : یغما چی فکر کردی در مود من ؟

-فکری نکردم که دارم سوال می کنم ! !

شیفته : خوب من بهش اخطار دادم حد و حدودا رو رعایت کنه ! !

-یعنی باور کنم دستت تا به حال به دستش نخورده ؟

شیفته : نه خوب در اون حد دروغ چرا دستم و گرفته ولی خب این که چیز عجیبی نیست هست ؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم : نه تو که با پسرای فامیلم دست می دی ! !

سری تکون داد و گفت : از اقا داداشت چه خبر ؟

خواستم حرفی بزنم که یحیی و ژوبین وارد شدند لبخندی به روشون پاشیدم یحی در حالی که کتش و در می آورد گفت : بجنبید کلی کار داریم ؟

شیفته : چی کار ؟

ژوبین : می خواهیم استخر و رنگ کنیم ! !

دستام و بهم کوبیدم و گفتم : من که آماده ام ! !

شیفته : می شه من و فاکتور بگیرد ! !

یحیی : نه خیر بجنب ! !

شیفته : سرم درد می کنه !


۲۸
شهریور

➕واسه نو شدن 

منتظر یه روز خاص نباش

از همین امروز شروع کن دوست من

امروز با خودت قرار بذار یکاری که هیچوقت انجام ندادی رو انجام بدی..

هر چند خیلی کوچک

تو میتونی


۲۸
شهریور

طلوع صبحی دیگر اززندگی🌺

برشمامبارک🍃


الهی دلتون شادازغم آزاد🌸

خونه امیدتون آباد🌸


وزندگیتون بروفق مراد باشه🌸



صبح زیباتون بخیروشادی🌸


۲۷
شهریور

#پارت_12


حدودا بعد از بیست دقیقه رسیدیم با این ترافیک سنگین


فکرم رفت سمت آرتین،یعنی الان داره چیکار میکنه

آهی کشیدم


-دخترم پیاده شو دیگه


بابا بود!!


از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ی آرمیا رفتیم


آرمیا26 سالشه و یه خواهر کوچیک تر از خودش داره به اسم آرزو

آرزو 20 سالشه و خیلی مهربون و خونگرمه و خیلی هم منو دوست داره


لیلا خانم مادر آرمیا که کلا هیچی نمیتونم در موردش بگم،ماهه یه تیکه جواهر خیلی مهربون و دوست داشتنیه 


آقا افشین پدر آرمیا اونم آدم بدی نیست ولی خوب غرور خودشو به عنوان بزرگ خانواده داره


اینقدر تو فکر بودم نفهمیدم کی در باز شد


از حیاط بزرگشون رد شدیم که در سالن باز شد و لیلا خانم به همراه آقا افشین برای استقبال اومدن


سلام علیک کردیم رفتیم داخل که همزمان آرمیا و آرزو از پله ها پایین اومدن


آرزو بدو اومد سمتم و همدیگرو بغل کردیم و خوش و بش کردیم،با آرزو راحت بودم و از همه چی خبر داشت،حتی از علاقم به آرتین


آرمیا اومد جلو


-سلام،خوبی دیانا؟


با صدای آرومی گفتم:سلام،ممنون


بابا و مامان با آرزو و آرمیا سلام و احوالپرسی کردند و روی مبل نشستند...

۲۷
شهریور

➕"ریشه دار" که باشی ،

تا آسمان هم قد میکــِــشی

ریشه های تو باورهای توست

باور کن که تغییر باورهایت

تو را به اوج می برد