:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۶
مهر

#پارت_31


منتظر نموندم تا چیزی بگه و گوشی رو قطع کردم ،
بدبختی من کم بود اینم اومد روش

گشنم شده بود رفتم تو آشپزخونه ببینم چی داریم
شام که هیچی نداریم تصمیم گرفتم شام درست کنم

در یخچال رو باز کردم خب چی داریم
فکر کنم ماکارونی خوب باشه
گوشت چرخ کرده و قارچ آوردم بیرون
گوشت و گذاشتم تو تابه با شعله خیلی کم چون هنوز یخ داشت

قارچ و شستم و خرد کردم ،
قابلمه رو پر از آب کردم و گذاشتم رو گاز و روشن کردم
سیب زمینی ها رو نگینی خرد کردم و شستم و گذاشتم سرخ بشه
رفتم سراغ گوشت ،
قشنگ خردش کردم تا یخش از بین بره و تفت دادم همراه بانمک و کمی رب که خوشرنگ بشه

ماکارونی پیچی رو برداشتم و ریختم تو قابلمه تا بپزه

سیب زمینی رو برداشتم و حلقه ایی خرد کردم برای ته دیگ

به سیب زمینی ها ی سرخ شده نمک و زرد چوبه زدم
کمی هم نمک به ماکارونی اضافه کردم
فکنم پخته ،
برداشتم و ریختم تو سبد و آب سرد رو باز کردم تا آبکش کنم
یکم روغن و زرد چوبه اضافه کردم به ته دیگ و سیب زمینی ها رو چیدم
وای قارچ رو سرخ نکردم،
تند تند ریختمش تو تابه و با شعله بالا منتظر شدم سرخ بشه زیاد نمیخواستم طلایی بشه برای ماکارونیه دیگه

یکم که سرخ شد برداشتم و با گوشت و سیب زمینی قاطیش کردم و رب اضافه کردم و ماکارونی و کم کم بهش اضافه کردم هم زدم و بعد گذاشتم تو قابلمه

شعله گاز رو آوردم پائین تا دم بکشه
بیشتر گشنم شد
از یخچال دوغ و برداشتم و گذاشتم رو اپن

مامان اینا معلوم نیست کی بیان پس من شامم رو میخورم

سه تا بشقاب برداشتم همراه با قاشق و چنگال و روی میز چیدم ،
مثلا به فکرشونم
سس رو گذاشتم کنار بشقابم و رفتم به ماکارونی سربزم
سرش رو برداشتم اووممم چه عطری به به دستم درد نکنه واسه خودم کد بانویی هستمااا

برای خودم یکم ریختم و نشستم روی صندلی
میخواستم بخورم که یه فکری به سرم زد

میخواستم بخورم که یه فکری به سرم زد
زیر گاز رو خاموش کردم و ماکارونی رو ریختم تو دیس و ته دیگ هاشو برداشتم و دورش تزیین کردم و یکم جعفری دورش گذاشتم و در آخر سس رو دایره ایی ریختم روش و لیوان دوغ رو کنارش گذاشتم و رفتم از اتاق گوشیم رو آوردم و از این شاهکارم عکس گرفتم
و برای آرتین سند کردم و زیرش نوشتم:ببین خانومت چه کد بانویی

یه لبخند زدم و گوشیم رو گذاشتم رو میز
و رفتم و بخورم دو سه قاشق خوردم وای خیلی خوب شده بود
یکم دیگه خوردم که صدای در اومد و پشت بندش مامان و بابا اومدن با کلی کیسه فکنم خرید رفته بودن

از میز بلند شدم

-سلام

-سلام دخترم

-سلام بیا کمک

رفتم جلو گفتم:اینا چیه؟!
چرا اینقدر زیاده؟

-حالا بهت میگیم اینارو ببر اتاقت

-مگه ماله منه؟

-آره، ببر بزار بیا باهات کار دارم

وسیله ها رو برداشتم و بردم اتاق اینا که همه لباسه

رفتم بیرون
اینا که رفتن تو اتاق پس من یکم ماکارونی بخورم نشستم و تا آخرش رو خوردم و لیوان دوغ رو سرکشیدم

دیدم نه مامام و بابا نمیخوان بیان بیرون
رفتم سمت اتاقشون میخواستم در بزنم که صداشون اومد

-من نمیتونم خودت بهش بگو

-تو مادرشی، تو بگی بهتره

-مگه تصمیمه منه که بهش بگم؟خودت بگو نمیخوام بیشتر از این ازم بدش بیاد
۱۶
مهر


۱۶
مهر

#قسمت31
خندیدم و گفتم : بد فکریم نیست ! !
شیفته : مطمئنم میاد دنبالمون کشون کشون برم می گردونه !
-نه بابا از این هنرا نداره !
نگاهی به فرنود که سرگردون میون وسیله ها می چرخید انداخت و گفت : چشماش یه حالیه آدم و درسته قورت می ده به خدا جای شکرش باقیه خودم و خیس نکردم ! !
-پس من چی که می خوام باهاش زندگی کنم ؟
عسلی کوچکی که مقابلمون بود و کناری گذاشت و گفت : صبر ایوب بباید ! !
فرنود دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت : چقدر لفتش می دید ؟
شیفته غرید و آروم گفت : ادب و نذاکتم که سرش نمی شه ! !
با صدای بلندی که رگه های از عصبانیت توش دیده می شد روبه شیفته گفتم : چرا بلند نمی گی بشنوه ؟
لبشو به دندون گرفت و فرنود با حالت گیجی نگاهش بینمون به چرخش در اومد پوفی کشیدم و گفتم : مشغول بشیم بهتره ! !
خدا رو شکر خودش تلوزیون و راه اندازی کرده بود کاناپه قهوه ای سوخته که 5.6 کوسن های مربع مانند روش چیده بود و مقابل تلوزیون قرار دادیم و میز کوچکی قهوهای سوخته رو مقابلش...مبلهای چرم مشکی رنگ و طرف دیگه سالن گاز و یخچال و میز نهار خوری 4 نفره رو به سمت آشپزخونه هدایت کردیم فقط مونده بود خرده ریزها که با شیفته حملش کردیم و فرنود داخل آشپزخونه نشسته بود و هر از گاهی دستی و لابه لای موهاش فرو می برد و زیر لب چیزایی تکرار می کرد !
شیفته خندید و گفت : از کمبود آدم داره با خودش حرف می زنه ما رو هم که آدم حساب نمی کنه ! !
-آمپرش جوش آورده زده به اعصابش طفلک !
شیفته : لابد به فحش گرفتمون ! !
-من که زنشم لابد تو رو فحش کش می کنه ! !
پایه ی میز توالت و رها کرد و گفت : بیجا می کنه !
فرنود کلافه نگاهمون کرد خندیدم و گفتم : بردار بریم تا به سلامت عقلمون شک نکرده ! !
شیفته : زحمت نکش ظاهرا یه بوهایی برده...وبه فرنود که با گامهای بلندی به سمتمون می یومد اشاره کرد !

کناری ایستادیم و فرنود به تنهایی و میز و به تنهایی حمل کرد و به سمت اتاق برد شیفته ابرویی بالا داد و گفت : خر زوره ! !
نگاهی به سرتا سر خونه انداختم هنوز کار داشت ولی خوب موندن صلاح نبود کیف دستیم و برداشتم و به شیفته اشاره کردم شیفته به خودش زحمت خداحافظی و نداد و زودتر از من از خونه خارج شد نگاه کوتاهی به فرنود که دست به سینه تو چارچوب اتاق ایستاده بود انداختم و زیر لب خداحافظی کردم و اون تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد ! !
فصل هفتم
فکر می کنم تنها کسی که راحت شب و به صبح رسونده بود تنها من بودم برای آخرین بار از آینه خودم و برانداز کردم آرایشم و با ریمل تکمیل کردم ....مانوتی سفیدی که بلندیش تا روی زانوم بود ...شلوار کتون سفید...کفشهای سفید عروسکی با پاشنه تخت...شال سفیدم و روی سرم مرتب کردم سرتا پا سفید بودم...باید هم می بودم...عروس بودم دیگه...عروسی بود ....عروسی کوتاهی که تنها به یک محضر خشک و خالی ختم می شد و بعد هر کسی سی خودش ! !
چند نفس عمیق کشیدم و زیر لب صلوات بلند بالایی فرستادم و از اتاقم خارج شدم مادر روی مبل تک نفره ای درست نقطه مقابلم نشسته بود چشمهای سرخ و پلک خیسش نشون می داد هنوز هم راضی نشده ! !
شیفته و ژوبین به اپن تکیه داده بودند شیفته مانتوی کرمی رنگ به اضافه شال همرنگش به اضافه جین آبی به تن داشت و موهاش و موج ملایمی داده بود و از یک طرف بیرون ریخته بود ! !
یحیی کناری ایستاده بود و یک پاشو به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به سقف بود... دست مشت کرده اش و به روی ران پاش فرود می آورد ...ته ریش داشت و سرتا پا مشکی پوشیده بود پدر و مادر جون بیرون منتظر بودند عمه شهلا به سمتم اومد ولبخند زورکی به روم پاشید و گفت : حیف که عروس خودم نشدی ؟
واقعا من و ژوبین ؟ خنده ام می گرفت حالا یحیی و شیفته رو می گفتند شاید می شه گفت چندسال پیش اگه بحثش می شد بدشون نمی یومد ولی حالا هر کدوم راه خودشون و می رفتند هدفشون مشخص شده بود طرفشون مشخص بود
۱۶
مهر

 

چیزی که مردا قبل از ازدواج بهتون وعده میدن چیزی که واقعا نصیبتون میشه

۱۶
مهر

 امیدوارم خداوند
برای امروزتون سبدسبد

اتفاقات خوب
و خوش رقم بزنه و حال

دلتون مثل
گل تازه و باطراوت باشه

سلام صبحتون بخیر

۱۵
مهر

  شب‌
با جادوی ‌پر رمز و رازش
ستارگاڹ ‌درخشانش
ماه ‌تابانش
‌از راه ‌رسید
تا آرامش‌ و
عشق ‌را
هدیه‌ ڪند
بر جسم و جان
شبت بخیر عزیزانم

۱۵
مهر
#پارت30

سوار ماشین شدم و گوشیم رو برداشتم و شماره شهاب رو گرفتم

-الو شهاب؟

-جانم داداش

-فرستادیشون؟

-آره پنج نفر از بهتریناشون رو انتخاب کردم امشب ساعت ده میاین

-مطئنی بهترینا هستن؟

-آره بابا هم امیر هم من ازشون امتحان گرفتیم،
تو که امیر رو قبول داری!

-آره،
به بقیه بگو پاداششون رو میگیرن

-باشه، راستی اون پسره چیشد؟

-خودم حسابه اونو میرسم ولی دو سه نفر هم از خوباشو پیدا کن بزارم دم خونشون

-اون چرا؟

-میخوام هر جا میره دنبالش برن و چکش کنن،
درضمن بگو پولش مهم نیس

-باشه بهت خبر میدم

-فعلا

-خدافظ

گوشی رو گذاشتم تو جیبم ،
مجبور شدم برای دیانا محافظ برازم تا هرجا میره مواظبش باشن ‌،

بیشتر بخاطر آرمیا گذاشتم تا وقتی باهاش هست بهم خبر بدن من نمیزارم دیانا ماله اون بشه

دیانا ماله منه ،
از اولشم بود پس هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه

آرمیا خان دارم برات حالا وایسا نشونت میدم...

#دیانا


کفشام رو در آوردم و رفتم داخل ،
همه جا ساکت بود ،
به ساعتم نگاه کردم هشت ،
رفتم تو اتاقم و حوله و لباس برداشتم برم حموم
لباسام رو در آوردم و انداختم تو سبد و دمپایی ام رو پوشیدم و رفتم داخل

وان رو پر از آب کردم و شامپو خوش بو کننده رو ریختم ،
آروم پامو گذاشتم تو وان تا به گرمی آب عادت کنه ،
کامل نشستم تو وان و چشمام رو بستم و به اتفاقات امروز فکر کردم ،
به حرف های شیدا ،
حرف های آرتین ،

"اگه قبول نکنی نه من نه تو"

یعنی واقعا میره؟

نه نباید بزارم بره ،
من بدونه اون نمیتونم ،
اشکام سرازیر شد
ولی مگه من میتونم فرار کنم؟!
خدایا خسته شدم
چیکار کنم؟!

مگه عشق من ناپاک بود؟!
من و آرتین عاشقانه همو دوست داشتیم ،
بخدا که عشقمون پاک بود

اشکام رو پاک کردم و خودمو شستم و حوله به تن اومدم بیرون

جلوی آینه نشستم و دست و صورتم رو کرم زدم ،
حوله کوچیک رو پیچیدم دوره سرم حوصله سشوآر کشیدن نداشتم

بلند شدم تا لباسم رو بردارم
یه ست مشکی برداشتم و با یه پیرهن آبی فیروزه ایی که تا زیر زانو بود و خیلی خنک میکرد
لباسام رو پوشیدم و رو تخت افتادم ،
دستمو گذاشتم زیر سرم ،
همینطوری داشتم فکر میکردم فردا به آرتین چی بگم که گوشیم زنگ خورد

با بی حالی بلند شدم ببینم کیه
گوشیو از کیفم برداشتم

(آرمیا)

مثلا چرا زنگ زده؟

-بگو

-سلامت کو؟

-کارتو بگو حوصله ندارم

-عه!!چه جالب برای من که نامزدتم حوصله نداری
اونوقت برای اون آرتین که هیچیت به حساب نمیاد هم حوصله داری
هم وقت داری باهاش میری بیرون و دور دور

‌وای اینو کجای دلم بزارم ‌،
به اون ربطی نداره که من چیکار میکنم

-اولن که من تو رو نامزد خودم نمیدونم بعدشم اگه چیزی باشه یادت نره زوری بود به اجباررر
دومن که به تو هیچ مربوط نیست که من با کی کجا میرم و کی میام فهمیدی؟
۱۵
مهر


خوشبختی یعنی لذت بردن از آنچه که داریم

۱۵
مهر


#قسمت_30
یحیی : شاکیم چرا ؟ چرا جورش و باید خواهرم بکشه ؟
-جور خودت...جور خودت طناب دار بود ...جور خواهرت یه ازدواج نا خواسته ...جور خواهرت و بذار به عهده خودش...خواهر برادری این حرفا رو بر نمی داره...منت بر نمی داره... اینو می گم فکر نکنی منت می ذارم اگه شاکی بودم اگه منت می ذاشتم حق داشتم ولی خوب نه شاکیم ازت نه منت می ذارم...برادرمی به جون می خرم ! !
بلند شدم و بی هیچ حرفی اتاقش و ترک کردم و لحظاتی بعد صدای الله اکبرش نشون از قامت بستنش بود وضو گرفتم و یک راست راهی اتاقم شدم آباژورم هنوز روشن بود خاموشش کردم و قامت بستم ! !
بعد از نماز و صبحانه پدر طبق معمول راهی گل فروشی شد و مادر مشغول کارهای خونه و برام جالب بود این چند روز بر خلاف گذشته اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم ؟ تنها حسن این ازدواج آزادی یحیی نبود بلکه عزیزتر شدنمم بود هر چند همیشه حس می کردم مادر به یحیی بیشتر توجه می کرد تا من ولی خوب اهل حسادت و این حرفها نبودم پدر اون قسمت از توجهی که مادر ازم دریغ می کرد بود وبا محبت بی دریغش بهم برمی گردوند ! ! !
با تورج خان تماس گرفتم و آدرس خونه فرنود و ازش گرفتم و بهم گفت وسیله های فرنود و دیروز با کامیون برده خونه اش و من با آرامش کامل می تونم وسایلم و بچینم! !
با شیفته راهی شدم دلم می خواست چیدمان خونه سلیقه خودم باشه این حداقلش بود ! !
مقابل مجتمعی ایستادم و روبه شیفته گفتم : ظاهرا همینه ! !
شیفته نگاهی به ورقه ای که داخل دستم مچاله کرده بودم انداخت و گفت : بهتره بریم ! !
زنگ واحدش و چند بار پیاپی فشار دادم شیفته نگاهی به ساعتش انداخت و با خنده گفت :ساعت 9 احتمالا خواب تشریف دارن ..نگفته بودی شوهر تنبلی داری ! !
-منم اگه حساب دار برادرم بودم تا لنگ ظهر می خوابیدم !
شیفته : حواست هست امروز پنج شنبه است ؟
لبمو گزیدم و گفتم : جدی می گی ؟
در همون لحظه باز شد و فرنود با قامت بلندش با یک تیشرت سبز و بادگیر طوسی در حالی که گوشه چشمش و می مالید مقابلمون ظاهر شد با شیفته سلامی دادیم وزیر لب جوابمون و داد نگاهی به داخل خونه انداختم و گفتم : اومدم وسیله هام و بچینم !
با اخم کنار ایستاد و اول من و به دنبالم شیفته وارد شد خواستیم کفشامون در آریم که با صدای گرفته ای گفت : لازم نیست ! !
هر دو از سر کنجکاوی نگاهمون و داخل خونه چرخوندیم آپارتمانی که حدس می زدم 300 متری باشه یک سالن بزرگ و مستطیل مانند با رنگ آمیزی یاسی و پردهای یاسی رنگ و یک آشپزخونه نقلی با رنگ آمیزی کرم قهوه ای و دو اتاقی که فقط یکیش در میدون دیدم بود و رنگ آمیزی گلبهی ابروهامو بالادادم سلیقه اش هم بد نبود !
مشکل فقط جهزیه ام بود که به طرز شلخته ای داخل سالن و اتاق گلبهی رنگ پخش و پلا بود شیفته کنار گوشم گفت : بدبخت شب و میون اینا به صبح رسونده تازه صبح خروس خون عینهو عجل معلق بالای سرش سبز شدیم ! !
ریز خندیدم و گفتم :خروس خون کجا بود یه نگاهی به ساعتت بندازی بد نیست ! !
شیفته نگاهی به فرنود که تکیه اش و به اوپن داده بود و با چشمهای غضبناکی براندازمون می کرد کرد و گفت : یغما این شوهرت خیلی بد نگاه می کنه بلا ملایی سرمون نیاره ! !
سقلمه ای نثارش کردم و روبه فرنود گفتم : نمی خوای کمکمون کنی ؟
فرنود : نمی شد یکی دو ساعت چیدمان و عقب بندازید ؟
کیفم و روی مبل راحتی که وسط سالن بود گذاشتم و گفتم : اگه خوابتون نیمه کاره مونده تشریف ببرید ما خودمون دوتایی از پسش بر می یام !!
ابروشو بالا داد و گفت : بعید می دونم ؟
دستامو به کمر گذاشتم و گفتم : تشریف ببرید تا بی غیرتی خودتون و زور بازوی ما ثابت بشه ! !
فکش به شدت منقبض شد قدمی جلو اومد و همزمان شیفته قدمی عقب رفت و من همونطور دست به کمر وسط سالن ایستاده بودم نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت : از کجا شروع می کنی ؟
چرخی داخل سالن زدم و گفتم :اول یه جارو می کشم ! !
جارو رو به دست شیفته دادم و خودم با کمک فرنود شروع کردم به جدا کردن وسیله ها بعد از جارو کشیدن شیفته سه تایی تخت دو نفره ای که پدر به سلیقه خودش خریده بود و داخل اتاق گلبهی رنگ بردیم شیفته نفس زنان کناری ایستاد وآروم گفت : زدی چشمشم کور کردی که !
دستم و به دیوار تکیه دادم و گفتم : که چی ؟
شیفته اشاره ای به سالن کرد و گفت : ببین تو را خدا زدی همه چی و ریختی وسط...یغما می گم بیا بذاریمش و در ریم !
۱۵
مهر

  سلام ، صبحتون بخیر
آرزو می کنم
همه خوبی‌های دنیا مال شما باشه
دلتون شاد باشه
غمی توی دلتون نشینه
خنده از لب قشنگتون پاک نشه
و دنیا به کامتون باشه