:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

انتقام یک بوسه 29

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ



#قسمت29
از کنار باغچه مستطیلی گوشه حیاط گذشتم شمشادها یک هرس حسابی نیاز داشتند مادر از گل و باغ و باغچه متنفر بود و بلعکس پدر عاشق باغبانی بود که اگه نبود گل فروش نمی شد عاشق شغلش بود من هم بودم همیشه دوس داشتم همسرم گل فروش از آب در می یومد و حالا حساب دار از آب در اومده بود ! !
به سمت نیمکت گوشه حیاط رفتم تو تابستون و زمستون تو گرما و سرما پاتوق من و شیفته بود ! !
لب حوض آبی کم عمقمون قدم برمی داشتم دلم هوس آب تنی کرده بود ...وقتی بچه بودیم چقدر به نظر عمیق می یومد فکرم به اون زمان پرکشیده بود چه رویاهایی داشتیم لب همین حوض رژه می رفتیم و رویا پردازی می کردیم ژوبین همیشه دوست داشت خواننده می شد...شیفته خلبان...یحیی فوتبالیست ...من هم دونده...دوست داشتم دونده مشهوری می شدم ! !
یک بار که به لطف ژوبین در حال غرق شدن بودم یک حالتی مابین خواب و بیداری احساس می کردم چشمام بازن شیفته و یحیی رو می دیدم که چطور بالا پایین می پریدند مادر و که به صورتش چنگ انداخت و نقش زمین شد پدر و که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد و دستی که به دنبالش بیرون کشیده شدم ..خواب بود ؟ بیداری بود ؟
پدر با دستهای مردونه اش پشتم می زد و آبهای که به اجبار به خوردم رفته بود تکه تکه بیرون می ریخت عمه شهلا پتو به دست جلو اومد و پدر و در حالی که من و دورش می پچید به سمت ساخت برد نفسم و سنگین بیرون دادم و دستام و بغل گرفتم نگاهم و به آسمون پرستاره شب دوختم ...کارم همین بود کنار پنجره می نشستم و ستاره می شمردم ! !
چه سکوت عمیقی حکم فرما بود همه به راستی خواب بودند یا خودشون و به خواب زده بودند ؟
نمی دونم چقدر از زمان گذشته بود پدر با بسم ا..قدم داخل حیاط گذاشت لبخندی به روش پاشیدم و گفتم : نمی دونستم هنوزم اینجا وضو می گیرید ! !
کنارم نشست و گفت : همیشه که نه هر از گاهی به یاد گذشته ها !
-لذت می برید ؟ از تجدید خاطراتتون لذت می برید ؟
سری تکون داد و گفت : از بعضیاش آره ! !
-منم داشتم همین کار و می کردم دیشب تا حالا دارم تجدید خاطره می کنم گوشه به گوشه این خونه خاطره دارم...نمی دونم چرا همیشه آدما دوس دارن به عقب برگردند این چه معنی می ده ؟ یعنی از اون لحظات سیر نشدند ؟
مهربون نگاهم کرد و گفت : اینجا خونه خودته ازدواجت به معنای جدا شدن از گذشته و خاطراتت نیست –خودتونم می دونید دیگه هیچ چیز مثل گذشته نمی شه وقتی ازدواج کنم...ادامه حرفم و خوردم و گفتم : پدر هیربد تماسی چیزی نگرفت ؟
سری تکون داد و در حالی که دستش و داخل آب می لغزوند گفت : چرا همین چند روز پیش !
-حرفی زد ؟
پدر : می خواست ببینه تو تصمیمت جدی هستی ؟
-شما چی گفتید ؟
نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت : گفتم ظاهرا قسمت نیست ! !
ساکت نگاهش کردم نگاهم کرد و گفت : پشیمونی ؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم : ابدا...هیچ وقت ...جون برادرم و به هیچ چیزی نمی فروشم !
دستم و روی شونه اش گذاشتم و گفتم : می رم یحیی رو صدا کنم ! !
پدر : تورج خان آخر شب تماس گرفت گفت دو روز دیگه...چشمامشو برای لحظه ای بست و گفت : می گفت جهزیه نمی خواد ولی من گفتم دخترم بی کس و کار نیست یه سری وسیله سفارش داده بودم دیروز که با هم رفته بودید خرید حلقه فرستادم خونه اش ! !
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : به سلیقه خودتون ؟
لبخند کمرنگی زد و سری تکون داد خندیدم وگفتم : سلیقه تون و قبول دارم ولی چیدمانش با خودم ! !
همونطور که می رفتم برای لحظه ای برگشتم و گفتم : اسمش فرنوده...فرنود !
نگاهش و ازم گرفت و مشغول بالا بردن آستینای پیراهنش شد مسلما در موردش تحقیق کرده بود و شصتش خبر دار شده بود دامادش چه شاخ شمشادیه ! !
به مادر که در حالا قامت بستن بود سلامی دادم با علامت سر جوابم و داد تقه ای به در اتاق یحیی زدم و وارد شدم ظاهرا بیدار بود روی سجاده اش نشسته و به مقابلش خیره بود کنارش نشستم و گفت : اومده بودم بیدارت کنم ! !
نگاهم کرد و گفت : دو دلم !
-دو دل ؟ در چه مورد ؟
یحیی : اینکه قامت ببندم یا نبندم ؟
لبامو تر کردم و گفتم : شاکی از خدا ؟ شاکی که گناه کردی و حالا باید جورش و بکشی ؟
یحیی : شاکیم چرا ؟ چرا جورش و باید خواهرم بکشه ؟
-جور خودت...جور خودت طناب دار بود ...جور خواهرت یه ازدواج نا خواسته ...جور خواهرت و بذار به عهده خودش...
#ادامه_دارد ...
  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی