:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

انتقام یک بوسه 31

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ

#قسمت31
خندیدم و گفتم : بد فکریم نیست ! !
شیفته : مطمئنم میاد دنبالمون کشون کشون برم می گردونه !
-نه بابا از این هنرا نداره !
نگاهی به فرنود که سرگردون میون وسیله ها می چرخید انداخت و گفت : چشماش یه حالیه آدم و درسته قورت می ده به خدا جای شکرش باقیه خودم و خیس نکردم ! !
-پس من چی که می خوام باهاش زندگی کنم ؟
عسلی کوچکی که مقابلمون بود و کناری گذاشت و گفت : صبر ایوب بباید ! !
فرنود دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت : چقدر لفتش می دید ؟
شیفته غرید و آروم گفت : ادب و نذاکتم که سرش نمی شه ! !
با صدای بلندی که رگه های از عصبانیت توش دیده می شد روبه شیفته گفتم : چرا بلند نمی گی بشنوه ؟
لبشو به دندون گرفت و فرنود با حالت گیجی نگاهش بینمون به چرخش در اومد پوفی کشیدم و گفتم : مشغول بشیم بهتره ! !
خدا رو شکر خودش تلوزیون و راه اندازی کرده بود کاناپه قهوه ای سوخته که 5.6 کوسن های مربع مانند روش چیده بود و مقابل تلوزیون قرار دادیم و میز کوچکی قهوهای سوخته رو مقابلش...مبلهای چرم مشکی رنگ و طرف دیگه سالن گاز و یخچال و میز نهار خوری 4 نفره رو به سمت آشپزخونه هدایت کردیم فقط مونده بود خرده ریزها که با شیفته حملش کردیم و فرنود داخل آشپزخونه نشسته بود و هر از گاهی دستی و لابه لای موهاش فرو می برد و زیر لب چیزایی تکرار می کرد !
شیفته خندید و گفت : از کمبود آدم داره با خودش حرف می زنه ما رو هم که آدم حساب نمی کنه ! !
-آمپرش جوش آورده زده به اعصابش طفلک !
شیفته : لابد به فحش گرفتمون ! !
-من که زنشم لابد تو رو فحش کش می کنه ! !
پایه ی میز توالت و رها کرد و گفت : بیجا می کنه !
فرنود کلافه نگاهمون کرد خندیدم و گفتم : بردار بریم تا به سلامت عقلمون شک نکرده ! !
شیفته : زحمت نکش ظاهرا یه بوهایی برده...وبه فرنود که با گامهای بلندی به سمتمون می یومد اشاره کرد !

کناری ایستادیم و فرنود به تنهایی و میز و به تنهایی حمل کرد و به سمت اتاق برد شیفته ابرویی بالا داد و گفت : خر زوره ! !
نگاهی به سرتا سر خونه انداختم هنوز کار داشت ولی خوب موندن صلاح نبود کیف دستیم و برداشتم و به شیفته اشاره کردم شیفته به خودش زحمت خداحافظی و نداد و زودتر از من از خونه خارج شد نگاه کوتاهی به فرنود که دست به سینه تو چارچوب اتاق ایستاده بود انداختم و زیر لب خداحافظی کردم و اون تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد ! !
فصل هفتم
فکر می کنم تنها کسی که راحت شب و به صبح رسونده بود تنها من بودم برای آخرین بار از آینه خودم و برانداز کردم آرایشم و با ریمل تکمیل کردم ....مانوتی سفیدی که بلندیش تا روی زانوم بود ...شلوار کتون سفید...کفشهای سفید عروسکی با پاشنه تخت...شال سفیدم و روی سرم مرتب کردم سرتا پا سفید بودم...باید هم می بودم...عروس بودم دیگه...عروسی بود ....عروسی کوتاهی که تنها به یک محضر خشک و خالی ختم می شد و بعد هر کسی سی خودش ! !
چند نفس عمیق کشیدم و زیر لب صلوات بلند بالایی فرستادم و از اتاقم خارج شدم مادر روی مبل تک نفره ای درست نقطه مقابلم نشسته بود چشمهای سرخ و پلک خیسش نشون می داد هنوز هم راضی نشده ! !
شیفته و ژوبین به اپن تکیه داده بودند شیفته مانتوی کرمی رنگ به اضافه شال همرنگش به اضافه جین آبی به تن داشت و موهاش و موج ملایمی داده بود و از یک طرف بیرون ریخته بود ! !
یحیی کناری ایستاده بود و یک پاشو به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به سقف بود... دست مشت کرده اش و به روی ران پاش فرود می آورد ...ته ریش داشت و سرتا پا مشکی پوشیده بود پدر و مادر جون بیرون منتظر بودند عمه شهلا به سمتم اومد ولبخند زورکی به روم پاشید و گفت : حیف که عروس خودم نشدی ؟
واقعا من و ژوبین ؟ خنده ام می گرفت حالا یحیی و شیفته رو می گفتند شاید می شه گفت چندسال پیش اگه بحثش می شد بدشون نمی یومد ولی حالا هر کدوم راه خودشون و می رفتند هدفشون مشخص شده بود طرفشون مشخص بود
  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی