:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۸
مهر


#قسمت33
دستم و آروم به سمت دهانش بردم مشتاقانه صورتش و جلو کشید ...ای کاش دستم و گاز نگیره چون اونوقت با نهایت صبوریم کشیده محکمی خرجش می کنم... ولی نه غدتر از این حرفها بود هم خیلیخونسرد دستش و با دستمال پاک کرد حتی ذره ای خجالت نکشید ! !
هر چند من هم دختر خجالتی نبودم ولی فرنود آخر خونسردی بود ...دفاتر و امضا کردیم رسما..شرعا...عرفا ...همسر فرنود شدم ...! !
نگاهی به تورج خان انداختم لبخندی از سر رضایت روی لبش نقش بسته بود یعنی ته خواسته اش همین بود ؟ از دست من چه کاری ساخته بود ؟ فرنود فقط با پایبند شدن به یک زندگی مرد می شد ؟ اصلا به من و زندگیش پابند می شد ؟ شاید غم بردارش روی دوشش سنگینی می کرد شریک می خواست ...شریکی برای به دوش کشیدن غم فردین...شاید نمی تونست یحیی رو اعدام کنه....شاید ازدواج ما فقط یک بهانه بود...شاید می خواست خانواده ما رو هم تو بدبختیشون شریک کنه...شاید و هزار شاید دیگه !
مقابل محضر مشغول خداحافظی شدم و فرنود آزاد از هفت دولت تکیه اش و به ماشینش داده بود مادر بی وقفه اشک می ریخت و عمه شهلا و مادرجون آرومش می کردند پدر و یحیی هم کناری ایستاده بودند شیفته تا آخرین لحظات کنارم اسیستاده ! !
تورج خان برای آخرین بار اتمام حجت کرد رو به فرنود با تحکم گفت : جوری نگاش نمی کنی سقف خونه رو سرش آوار شه !
از الان قاتل و مقتول نداریم اگه الان اینجاییم برای اینکه گذشتیم یه اتفاقی افتاده و تموم شده هر چند جای خالی فردین هیچ وقت پر نمی شه ! !
فرنود بی هیچ حرفی سوار شد کمی نگران بودم اگه بلایی سرم می آورد شرارت از نگاهش می بارید تورج خان دستش و روی شونه ام گذاشت و گفت : نگران نباش اونقدرا پسر سختی نیست ! !
ساکت سری تکون دادم نگاهی به لعیا خانم که کنارش ایستاده بود انداخت کلید به دستم داد و گفت : این کلید خونه اته ...مکثی کرد و ادامه داد : گول قایفش و نخور دست بزنم نداره اگه دیدی شاخ و شونه کشید بدون قُپی اومده ! !
خنده ام گرفته بود تا به حال تورج خان و با لحن ندیده بودم سری برای همه سری تکون دادم و سوار شدم فرنود نگاهی به من که کنار دستش نشسته بودم انداخت و گفت : محکم بشین زندگی جذاب و مهیجمون شروع شد ...به دنبالش ماشین به سرعت از جا کنده شد کمربندم و بستم و خونسرد سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و پلکهامو روی هم گذاشتم و زیر لب گفتم : رسیدیم بیدارم کن ! !
احساس می کردم مدام در حال لایی کشیدنه ولی من بیدی نبودم که به همچین بادی بلرزم همون طور که چشمام بسته بود گفتم : خوش حالم که در یک مورد تفاهم دارم منم عاشق سرعتم بیشتر گاز بده ! !
احساس می کردم صدای سایش دندوناشو می شنوم لبخندی از سر رضایت زدم ...راستی چند چند بودیم ؟
مقابل واحدش بدون اینکه بهم تعارف کنه اول خودش و به دنبالش من وارد شدم به محض ورود خودش و روی کاناپه ول داد و پاهاشو روی میز مقابلش گذاشت نگاهی به ساعت انداختم تا ظهر یک ساعتی وقت داشتم به سرکی داخل آشپزخونه کشیدم و وارد اتاق گلبهی رنگی که ظاهرا اتاق مشترکمون بود رفتم...اتاق مشترک ؟ یعنی من و فرنود اشتراکی داشتیم ترجیح می دادم رختخواب نباشه ! ! !
لباسم و با بلیز سبز و شلوار سفیدی عوض کردم برس دوباره ای به موهام کشیدم و اجازه دادم آزادانه روی شونه هام بریزه آرایشم و با دستمال مرطوبی پاک کردم ولی رد آرایش روی صورتم مشخص بود !
خونه هنوز شلخته و بی نظم بود و سینک ظرفشویی پر از ظرف ولی تمایلی برای شستنشون نداشتم کدوم عروسی روز اول کنار سینک می ایستاد هرچند دلم نمی خواست فکر کنه کلفتشم و می خوام با این کارا دلش و به دست بیارم ! !
با فاصله کنارش نشستم و همون لحظه گوشی همراهش زنگ خورد جواب داد :
سلام عزیزم...
نه اتفاقا بیکارم تورج چند روزی و بهم مرخصی داده ! !
نگاهی به ساعت انداخت و گفت : هفت اونجا باشم خوبه ؟
می بینمت !
#ادامه_دارد ...
۱۸
مهر


  چالش جدید تبریزیا
کتاباشونو جا میذارن رو نیمکتای پارک برای اینکه همه بخونن
بعد نفربعدی ببره بخونه ببره بذاره یه جای دیگه و همینجوری این چرخه ادامه پیدا کنه

۱۸
مهر

  آنچه روشن بکند صبحِ مرا ، خنده‌ی توست:)


صبحتون بخیر دوستان گلم :)

۱۷
مهر

شب ها آرامشی دارند ازجنس خدا.

پروردگارت همواره با تو همراه است.

امشب از همان شب هایی ست

که برایت یک

شب بخیر خدایی آرزو کردم خواب و خیالتون آسوده

شب بخیر

۱۷
مهر

#پارت_32

یعنی چیشده؟!
دیدم دیگه صدایی ازشون نمیاد رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول نشون دادم

در اتاقشون باز شد و اومدن بیرون

-دخترم بیا بشین کارت دارم

رفتم روبه روی بابا نشستم

-چیزی شده؟

-آقا افشین با من صحبت کرد در مورد اینکه عقد و جلو بندازیم برای دو روز دیگه گفت که خوبیت نداره زودتر باشه بهتره منم موافقت کردم

همیطوری داشتم نگاشون میکرد یهو از کوره در رفتم

-یعنی چی برای خودتون تصمیم میگیریند منم که هیچی شما فکر کردین اگر من راضی شدم صیغه بین ما بخونن زنشم میشم؟
نه هیچ وقت من هیچ وقت

-هیچ میفهمی چی میگی
آرمیا نامزدته این اتفاق قرار بود دو هفته دیگه بیفته ولی حالا دو روز زدیگس تو باید خودتو آماده کنی

-نمیخوام به کی بگم نمیخوام باهاش ازدواج کنممم
به کی بگم چرا منو درک نمیکنید من هیچ علاقه ایی بهش ندارم بلکه ازش متنفررررممم

-صداتو بیار پایین
پس میخوای با اون پسره ی خیابونی ازدواج کنی؟
دیانا کاری نکن نزارم از خونه بری بیرون فهمییدیی؟

با چشمای اشکیم بهش زل زدم چرا اینقدر بی رحم
ولی من نمیزارم این اتفاق بیفته ،
بلند شدم و رفتم اتاقم نمیدونستم چیکار کنم ،
گوشیم رو برداشتم یه پیام از آرتین:آره باو من از اولشم میدونستم خانوم من کدبانوعه واسه همین انتخابش کردم
و بعدش استیکر خنده گذاشت

لبخند تلخی زدم ،
اشکام ریخت

آره خودشه فهمیدم من با آرتین میرم آره ما میریم آرتین نمیزاره هیچ وقت با اون آرمیا سر سفره عقد بشینم

میخواستم بهش زنگ بزنم
ولی بهتره حضوری ببینمش و بهش بگم
بهش پیام دادم:فردا وقت داری بریم بیرون؟!
فوری جواب داد:آره من برای شما همیشه وقت دارم
ساعت 5خوبه؟

-آره خوبه کجا؟!

-نمیدونم خانومم کجا رو میگه؟؟

-بریم بگردیم

-چشم پس ، فردا میام دنبالت

-باشه شب خوش

-خوب بخوابی خانم کوچولوی من

رفتم تو گالری و عکسای دونفرمون رو نگاه کردم
چقدر دلم برای اون روزامون تنگ شده همینطوری عکسارو پشت سرهم میدیدم و بیشتر بغض میکردم ،
یهو بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد دستامو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره
خدایاا چراا؟
اصلا منو میبینی ...

#نویسنده

دیانا گریه میکرد ،
اشک میریخت واسه زندگیش واسه عشقش

مادر دیانا ناراحت بود ،
برای ناراحتی دخترش ولی چاره ایی نداشت باید قبول میکرد ،
باید میدید بدبختی دخترش و حرف نمیزد

آرتین سرگردان بود نمیدونست چیکار کنه ،
دیانا براش خیلی مهم بود خیلی زیاد حاظر بود دنیارو بده تا دیانا ماله خودش بشه نمیدوست جوابه دیانا چیه ولی به خودش گفت هرچی که باشه بازم ماله خودش

آرمیا دلش شکسته بود از عشق یک طرفه ایی که داشت اونم دیانا رو میخواست ولی میدونست که ماله خودش نمیشه میدونست که اون یکی دیگرو میخواد

وقتی پدرش بهش گفت که قرار عقد دو روز دیگه هست تعجب کرد با خودش گفت حتما الان دیانا فکر میکنه که من به پدرش گفتم
ناراحت بود زیاد
گفت حتما دیانا هم ناراحته
ولی نمیزاره ناراحتیش ادامه پیدا کنه ...
۱۷
مهر


 لامصب اینی که نشون میدی، پرفسور سمیعی هم نمیتونه شبیه سازی کنه

۱۷
مهر



#قسمت32
و همگی به سمت خروج راهی شدیم تورج خان حضور یحیی رو الزامی کرده بود شاید می خواست عذابش بده....می خواست به اشتباهش و به رخش بکشه ...طفلک یحیی...ضمیر ناخودآگاهم آروم زمزمه کرد طفلک خودت ! !
تورج خان مقابل محضر رژه می رفت و فرنود تکیه اش و به ماشینش داده بود در حالی که کت و شلوار مشکی خوش دوخت ...پیراهن سفید و کراوات مشکی راه راه ....با ادکلنش حسابی دوش گرفته بود ! !
تورج خان جلو اومد و با پدر خیلی معمولی احوال پرسی و کرد و مخصوصا دست یحیی رو فشرد خانم نسبتا مسنی همونطور که در ماشین و می بست با خوش رویی سلام داد و خودش و لعیا معرفی کرد...از نسبتش حرفی نزد...فقط لعیا..برای لحظاتی نگاهش روی من ثابت موند نگاهش از جنس نگاه فرنود و برادرش نبود... همگی راهی شدیم و فرنود پشت سر همه حرکت می کرد ! !
چند دقیقه ای تا حاظر شدن عاقد منتظر بودیم کنار فرنود در حالی که قران و بغل گرفته بودم و نگاهم به سفره عقد دوخته بودم و از تصویر خودم کنار فرنود داخل آینه خنده ام می گرفت ! !
به ظرفهای عسل نگاه کردم ای کاش این قلم جنس و ازم نخواند ...دست عسلیم و تو حلقش فرو کنم و اون هم متقابلا همین کار و بکنه...چندش...! !
سرم و تکون دادم شیفته کنار گوشم گفت : عروس خانم می خوای با خودت اختلاط کنی آروم چندشت و همه شنیدند...ریز خندید ! !
عاقد اومد همه به احترامش ایستادند جز یحیی مات به من و فرنود خیره شده بود...مهریه ی معلوم یک جلد قرآن و یک جفت آینه شمعدان و 150 سکه بهار آزدای ...! !
هیچ کس بالای سرمون قند نمی سابید....عاقد با صدای رسایی اعلام کرد وکیلم ؟
فرنود دست به سینه نگاهش و به مقابلش دوخته بود ! !
عاقد برای بار دوم اعلام کرد وکیلم ؟
یحیی منتظر چشم به دهانم دوخته بود ....هنوز هم امید داشت ...امید داشت به معجزه....! !
عاقد برای بار سوم اعلام کرد وکیلم ؟
شیفته دستش و روی شونه ام گذاشت قرآن و بستم ...بله...فقط بله....نه اجازه پدر و نه مادر....نه بزرگترها...فقط بله.. با رضایت تورج خان بله....با قید آزادی برادرم بله....با جبران خون فردین بله....با مرد شدن فرنود بله....با خیس شدن پلکهای مادرم بله...با شکستن دل هیربد بله...با ناامید شدن یحیی بله ...بله...بله...!
لعیا خانم که حدس می زدم زن تورج خان بود صورتم و بوسید و جعبه ای به دستم داد و گفت : تبریک می گم عزیزم خوشبخت باشید !
به فرنود هم به صورت مادرانه ای البته به صورت لفظی تبریک گفت و رو به بقیه که هنوز مات بله ی من بودند گفت : نمی خواهید بهشون تبریک بگید ؟ ؟
مادر از پشت بغلم کرد و با صدای لرزونی تبریک گفت با اومدن پدر ایستادم فرنود هم با اکراه ایستاد و خودم پیش دستی کردم و پدر و بغل کردم و راه و به سمت فرنود باز کردم پدر بدون لحظه ای مکث فرنود و بغل کرد و کنار گوشش چیزی زمزمه کرد ! !
تورج خان هم از سمت دیگه سفره به سمت فرنود رفت مطمئن بودم همدیگرو در آغوش نمی گیرند ...دستش و روی شونه اش گذاشت و گفت : امیدوارم کار درستی کرده باشم ! !
فرنود پوزخندی زد و نگاهش و به سمت دیگه ای سوق داد و فقط برای من سری تکون داد و رو به یحیی که با بغض به ما خیره بود گفت : شما به تنها خواهرتون تبریک نمی گید ؟ ؟
واژه ی تنها رو تاکیدا اعلام کرد نگاه پدر به سمت یحیی چرخید...سلانه سلانه به سمتم اومد آرم بغلم کرد و در حالی که موهام و نوازش می کرد روبه فرنود گفت : امیدوارم لیاقتش و داشته باشی ! !
فرنود صاف نگاهش کرد و با لبخند مرموزی گفت : شک نکن ! !
تورج خان تیزبینانه نگاهش کرد...از هر طرف گوشه و کنایه می رسید خودم و از یحیی جدا کردم و لبخندی نثار جمع کردم ...که تنها لعیا خانم و شیفته متقابلا لبخندم و جواب دادند ! !
لعیا خانم همه رو دعوت به نشستن کرد و حلقه ها رو مقابلمون گرفت فرنود حلقه ها رو روی هوا قاپید و پوزخندی نثار یحیی که درست نقطه مقابلمون نشسته بود کرد و حلقه رو آروم دستم کرد ! !
لعیا خانم شروع کرد به کف زدن و بقیه رو مجبور کرد همراهیش کنند ظرف عسل و برداشت و گفت : کامتونم شیرین کنید ! !
فرنودانگشتش و حسابی تو ظرف عسل لغزوند و به سمتم گرفت ساکت نگاهش کردم با اجبار متقابلا همین کارو کردم و دستم و مقابلش گرفتم صورتش و جلو کشید که لعیا خانم با عجله گفت : اول یغما ! !
با پرویی گفت : بخور دیگه ؟ ؟
نامطئن سرم و پیش بردم لبخند موزیانه ای روی لبش نقش بست فاتحه ام خونده بود صدای شیفته تو گوشم پیچید : بفرما شوهر گستاخ ! !
مسلما اگه هیربد بود کلی سرخ و زرد می شد دهانم و باز کردم و چیزی با شتاب واردش شد جای شکرش بود روی دستش بالا نیاوردم ! !
۱۷
مهر


مامانش داداش کوچیکش رو سپرده بهش تا مراقبش باشه

۱۷
مهر


نیایش صبحگاهی

سلام معبود بی همتایم....

صبحی دگر رسید و من به شکرانه رسیدنش هزار شکر میگویمت....
پروردگارم امروزم را به دستان پر مهرت می‌سپارم....
الهی دلهای دنیایی ما را آرام کن به عشق آسمانیت.....

و یاریم کن تا دریابم که سراسر این هستی بیکران....
گذرگاهیست که باید از آن عبور کنم.....
رها و آزاد.......
بگذرم و هرچه هست را به تو بسپارم....
رنج هایم......
نگرانی هایم......
ترس هایم......
تو کنارم باش که داشتنت مرا بس است....
مرا از جستجوی پاداشهای بیرونی در امان دار...
آمیـن

۱۶
مهر
امروزهم به پایان رسید
الهی

اگربد بودیم یاریمان کن
تافردایے بهتر داشته باشیم

خدایا به حق مهربانیت
نگذار کسی با نا امیدی و ناراحتی

شب خود را به صبح برساند...

شبتون بخیر