:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 33

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_33

#دیانا

آخرین تیکه پازل رو گذاشتم و از رو صندلی بلند شدم و رفتم ناهار بخورم
صبحونه هم نخورده بودم خیلی گشنم بود
رفتم آشپزخونه و برای خودم بشقاب برداشتم و برنج کشیدم و یکم قیمه ریختم
اصلانم به مادرم توجه نکردم یه لیوان دوغ ریختم و همه رو گذاشتم تو سینی و میخواستم برم اتاق که مادرم گفت:کجا میری همینجا بشین بخور

توجه ایی نکردم و رفتم اتاقم و سینی رو گذاشتم روی میز و خودم روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم

بعد از اینکه ناهارو کامل خوردم سینی رو بردم بیرون و ظرفا رو شستم و برگشتم اتاقم ،
روی تختم افتادم و به فردا فکر کردم
نه نباید این اتفاق بیفته ،
هرگز!!

ساعت یک و نیم بود
حوصلم سر رفته بود
گوشیم رو برداشتم و به شیدا زنگ زدم هرچی زنگ زدم جوای نداد
اه پس کجاست
شماره مهتاب رو گرفتم ،
بعد از چندتا بوق جواب داد:به به سلام به دیانا خانوم

-سلام ، مهتاب؟

-چیشده دیانا؟

-هیچی حوصلم سر رفته بیا بریم بیرون

-الان؟ساعت یک و نیمه

-خب پاشو بیا اینجا بعد میریم

-باشه نیم ساعت دیگه اونجام

-منتظرم خدافظ

-خدافظ

گوشی رو گذاشتم روی میز و چشمام رو بستم

حالا چیکار کنم؟!
خسته شدم چرا من خدایا چرا من؟!
این همه آدم تو این دنیا هست فقط من باید درد بکشم

خدایا کرمتو شکر..


از جام بلند شدم و رفتم تا یه لباس مناسب بپوشم
از کمد بلوز و شلوار برداشتم و پوشیدم ،
موهام رو شونه زدم و کج گیس کردم
از اتاق رفتم بیرون منتظر مهتاب
درسته که جای شیدا رو برام پر نمیکنه ولی دوست خوبیه و حداقلش اینه که از تنهایی در میام
خونشون هم زیاد دور نیست فوقش بیست دقیقه تا خونه ما فاصله داشته باشه
آیفون خونه صدا خورد بلند شدم دیدم مهتابه در رو براش باز کردم و خودم رفتم کنار در ورودیمون ایستادم

-سلام خوش اومدی

-سلام میدونم خیلی منتظرم موندی
میدونم چقدر دوری من برات سخت بود ولی الان که اومدم

همینطوری داشتم به چرت و پرتاش گوش میدادم که خودش خندید و گفت

-نمیزاری بیام تو؟

از در فاصله گرفتم

-بفرمایید

-چت شده؟

-هیچی

-پس چرا اینقدر بی حالی؟

-حالم خوب نیس همین ،
بیا بشین

تا میخواست بشینه مامان حاظر و آماده از اتاقش اومد بیرون و یه سلام و احوال پرسی کردند

-دخترم من میرم جایی زود میام

خیلی سرد گفتم:باشه

بعد رفتم تو آشپزخونه و دو تا شربت آلبالو همراه با یخ درست کردم و بردم پیشه مهتاب

-بفرمایید

-ممنون
میگم حالا که سر ظهر گفتی بیام ناهار به مانمیدی؟

-مگه ناهار نخوردی؟

-نه

-جدی میگی؟

-آره بابا تازه یک ساعته بیدار شدم

-تنبل چقدر میخوابی

-خو دیشب دیر خوابیدم

-قیمه دوست داری؟

با ذوق دستاشو بهم کوبید

-نکنه قیمه دارین؟!!

پوکر نگاش کردم

-آره

-وای آخ جون خیلی دوست

- پس بریم بخوریم
  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی