:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۵
مهر
نهرباش جاری،زلال ومهربان..
زندگی رابه همه هدیه کن
چون وقتی حرکت میکنی
هم زنده ای وهم به دیگران
زندگی میدهی..
نهرکوچک است،اماجاریست
توهم چون رودکوچک
جاری شو
وبدان خدادرهمه حال باتوست..

صبحتون زیبا
۰۴
مهر

#پارت_19


یه دفعه گوشیم زنگ خورد

آرتین بود،برداشتم و دکمه اتصالو زدم


-الو؟


-سلام


-سلام


-خوبی‌؟ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟


-12،چطور؟


-میام دنبالت بریم بیرون


-‌ولی آرتین بهت که گفتم نمیتونم


-چرا؟؟خیلی دوست داری با اون بری بیرون؟؟آره‌؟؟


جوابی ندادم،یعنی جوابی نداشتم که بدم واقعا دوست داشتم که باهاش برم؟یا...


-باتوام!!!


-چیه آرتین‌؟


هیچی نگفت،سکوت کرده بود

من تا به حال اینجوری باهاش حرف نزده بودم


باتردید اسمشو صدا زدم:آرتین؟


-چیه؟


یخ کردم

چرا اینطوری گفت؟

بغض کردم 

چرا اینطوری میکنه آخه


با صدای که از بغض میلرزید گفتم:هیچی،خدافظ


نذاشتم اشکام جاری بشن،دیگه بسه


گوشیمو خاموش کردم و به سمت دانشگاه رفتم


حدودا پنج دقیقه بعد رسیدم ماشینو پارک کردم و رفتم داخل حیاط دانشگاه وای چقدر شلوغه همینطوری داشتم از بین جمعیت عبور میکردم که صدای آشنایی به گوشم خورد...

۰۴
مهر

🔺 اگر همه از ناراحتی و نداری و غم و غصه صحبت می کنند، تو اینکار را نکن.


🔺 واقعیت تلخ این است که اغلب مردم گرفتار ترس(نیروی منفی حاکم بر جهان ) میشود و طبعا نتیجه تایید کردن نیروی منفی در زندگی گرفتاری و رنج و عذاب است؛ 


🔺 شاید در این شرایط بحرانی تنها کاری که بتوانی برای خودت بکنی این است که امید داشته باشی یعنی نیروی مثبت را حاکم زندگیت کنی،و بعد ایمان فعالت را نترسیدن نشان دهی.

یک هدیه برای خودت بخر یا یک کتاب خوب شاید هم یک فیلم خوب، گوشه آرامی را برای خودت فراهم کن و سعی کن روح و ذهنت را از انرژی تقویت کننده جهان تغدیه کنی نه منفی.


🔺 این روزها همه حرفهای منفی و از روی ترس است آیا با ترس و نگرانی میتوانی با این وضعیت مقابله کنی؟ 


اگر میتوانی مقابله کن اگر نه با امید و ایمان فعال به جهان نشان بده که به او اعتماد داری و بعد نتیجه را ببین.



 از کتاب ۴ اثر از فلورانس اسکاول شین


۰۴
مهر

✔️فصل پنجم

یحیی خودش و تحویل داده بود و فردین هم به چه راحتی مرده بود به چه آسونی جریان زندگیش قطع شده بود انگار که هیچ وقت نبوده ...حالا از چهلمش گذشته بود و دادگاه تشکیل شده بود با وجود پدر و وکیلی که براش گرفته بودیم یحیی محکوم شد حکم اعدام صادر شده بود و خانواده فردین به دیه تن نمی دادند حتی به زجه های مادرانه مادر به خواهش های پدرانه پدر انگار که قصد انتقام داشتند و بس می خواستن خون و با خون جبران کنند ! !

فقط سه روز تا روز اجرای حکم باقی مونده بود مادر دیگه نای التماس کردن نداشت تمام وقت پای سجاده اش مشغول گریه زاری بود و پدر سرگردون طول حیاط و طی می کرد مادر جون سکوت کرده بود و عمه شهلا نذر و نیاز می کرد باورم نمی شد یحیی برای زندگی تنها سه روز مهلت داشت ؟ یعنی بعد از سه روز...نه نه ...افکار سیاهم و پس زدم باید کاری می کردم آدرس خونه شون و داشتم سریع لباس سرتا پا سیاهی تن کردم شاید نوعی همدردی بود بندهای کتونی مشکیم و دور مچ پام بستم مادر از داخل اتاق خطاب به پدر گفت : والا بچمه و از تو می خوام...از تو ....نذار...نذار بذارنش سینه دیوار...گریه مانعش شد نگاهی به پدر که لب حوض نشسته بود و دستش و حائل صورتش کرده بود تا اشکهای مردونه اش و پنهان کنه بندهلی کتونیم و محکم کردم و رو به پدر گفتم : رضایت نداده بر نمی گردم ! !

سکوت کرده بود...سکوتی که فریاد می کرد....سریع از خونه خارج شدم و با دربستی خودم و رسوندم بیش از این نباید وقت تلف می کردم مقابل ساختمون ویلایی نسبتا بزرگی پیاده شدم مسلم بود که با دیه راضی نمی شدند با این وضعیت مالی چه نیازی به دیه داشتند ! !

قبل از اینکه بخوام زن و فشار بدم در با شتاب باز شد و پسر چهار شونه و نسبتا بلندی با شتاب خارج شد و باعث شد به هم برخورد کنیم و نقش زمین بشم هیچ اعتنایی به من نکرد و به سمت بنز سفیدی که مقابل پارک شده بود رفت من هم هیچ اعتراضی نکردم الان وقت اعتراض نبود وقت التماس بود ! !

به دنبالش مرد نسبتا مسنی خارج شد و گفت : رفتی دیگه بر نگرد ! !

پسر جون بی توجه بهش سوار شد که مردی نسبتا مسن جلوتر رفت و گفت : از این الواتیا دست برنداری مجبورت می کنم خونه رو خالی کنی ! !

ماشین با شتاب حرکت کرد و صدای جیغ لاستیکها بلند شد زیر لب سلامی دادم به سمتم برگشت و آروم جوابم و داد و گفت : امری دارید ؟

ساکت نگاهم و به زمین دوختم به سمتم اومد و گفت : نکنه از فک و فامیله همون پسره ی بی وجدانی ؟

نگاهش کردم و گفتم : خواهر اون بی وجدانم ! !

دندون قروچه ای کرد و به سمت در رفت قبل از اینکه بخواد در و ببنده پام و لای در گذاشتم که جری تر به سمتم برگشت و گفت : نمی گذرم...از خون برادرم نمی گذرم...چی فکر کرد با خودش که برادر من و دراز کرد هان ؟ فکر کرد از اون لاتای بی سروپاست یا نه فکر کرد بی کس و کاره ؟ ؟

-برادر من فقط ...فقط متعصب بود ...تعصبش گل کرد همین ! !

با فریاد گفت : همین ؟ همیطوری بردار من و خوابوند سینه قبرستون ! !

خواست داخل بشه که برای لحظه ای مکث کرد به سمتم برگشت و گفت : تویی ؟ تو همونی هستی که فردین ....با بغض ادامه داد : فردین ازش برام گفته بود ؟ همونی که ادعا می کرد با یه نگاه بهش دل بسته....همونی که می خواست بره خواستگاریش ! !

با بغض گفتم : من نامزد داشتم اگه برای خواهرتون همچین مشکلی پیش می یومد اگه برای خواهر نامزدارتون مزاحمت ایجاد می کردند چی کار می کردید ؟

-اومدی اینجا بازجویی ؟ فقط این و بدون هر کاری می کردم جز گرفتن جونش ! !

-دعوا بوده...زد و خورد...! !

-نه زد و خورد نبود..فقط زد...زد اون بی مروت زد و رفت ...!

کنارش زانو زدم و گفتم ک من التماس می کنم...خواهش می کنم...تو را به روح همون ...میون کلامم پرید و گفت : فقط به خاطر همون مرحوم که دست روت بلند نمی کنم...فقط به خاطر این که می دونم یه روزی خاطرتو می خواسته دم نمی زنم..تو هم برو ...برو قبل از اونی که به کارهای دیگه متوسل بشم ! بی تو جه به التماس های من وارد شد و در و محکم بهم کوبید نباید گریه می کردم نباید ضعف نشون می دادم باید ..باید به قولی که به دل شکسته مادر و پدر داده بودم عمل می کردم ! !

روی جدولهای مقابل خونشون نشستم ...ساعت ها نشستم با باز شدن در صاف ایستادم باز همون مرد مسن مقابلم ایستاد و گفت : من تورجم بردار اون مرحوم از اولیای دم...نمی گذرم پس وقتتو تلف نکن من به این سادگی از خون براردم نمی گذرم ! !

-منم نمی گذرم از برادرم نمی گذرم من و شما یه جورایی همدردیم با این تفاوت که شما می تونید جلوی درد من و بگیرید ! !

تورج : اون نمی تونست نمی تونست جلوی خودش و بگیره...بگیره که برادر بی چاره من الان تو خونه خودش باشه نه زیر یک خروار خاک ! !


۰۴
مهر

➕به شنیدن داستان موفقیت این و آن

 و اینکه چطور اتفاق افتاده‌اند،

 بسنده نکنید. 


💫آغازگر داستان خود باشید

 و به آن واقعیت ببخشید

۰۴
مهر

⚜هر روز صبح که چشم می‌گشایی
یعنی قرار است که باشی ...
یعنی هنوز باید نقشت را در این صحنه شگفت زندگی بازی کنی
یعنی هنوزفرصت داری تا زندگی کنی
و هر روزی جدید می‌تواند اغازی جدید باشد …
نگاهی نو
حضوری نو
تجربه‌ای نو
برای تو ...
امروزت را زندگی کن ...
⚜سلام صبح زیباتون سرشار از عشق و عطر خدایی

۰۳
مهر

#پارت_18


یادم انداخت!!!قراره دو هفته دیگه بدبخت بشم ولی من نمیزارم 

نمیزارم این اتفاق بیفته


بلندشدم تا به اتاقم برم که صدای مامان بلند شد:کجا؟ توکه چیزی نخوردی


جواب ندادم و رفتم تو اتاق تا حاظر بشم

اول گوشیمو برداشتم تا به آرتین پیام بدم،خب چی میگفتم!!!

اوووف بیخیال گوشیو گذاشتم رو میز

در کمد و باز کردم یه مانتو سرمه ایی که کمربند طلایی داشت برداشتم مدلش ساده بود ولی در عین سادگی زیبا بود یه شلوار همرنگش رو انتخاب کردم و پوشیدم 


حوصله آرایش نداشتم فقط یه زد آفتاب زدم و مقنعه ام رو برداشتم و گذاشتم رو سرم

سوئیچو و گوشی رو برداشتم و انداختم تو کیفم و از اتاق رفتم بیرون

کتونی مشکیمو پوشیدم 

از حیاط رفتم بیرون،سوار ماشین شدم یه نگاه به ساعت انداختم 9:38 بود هنوز وقت داشتم 

ماشینو حرکت دادم به سمت دانشگاه


داشتم آروم آروم میروندم که گوشیم به صدا در اومد 

پیام بود

از طرف آرتین

بازش کردم:کجایی؟!


همین؟فقط کجایی؟!


براش تایپ کردم:تو راهه دانشگاه

یه چن مین گذشت ولی جوابی داد که یه دفعه گوشیم زنگ خورد

آرتین بود،برداشتم و دکمه اتصالو زدم...

۰۳
مهر

دستی به صورتم کشیدم همگام مادر و یحیی اشک می ریختم مادر بلندش کرد و گفت : حالا که چی باید بری...! !

یحیی : کجا برم قربونت برم...کجا رو دارم که برم ...از کی فرار کنم از قانون ؟ دربدر شم ؟

مادر : دربه دری بهتر از مرگه نیست ؟

یحیی : نگو مرگ بگو اعدام ! !

لبامو تر کردم و گفتم : کسی دیدتت ؟

یحیی : دوستش ..دوستش دید...مردمی که دورمون حلقه زده بودند دیدن..دیدنم یغما...دیدنم !

مادر اشکاشو کنار زد و گفت : مهم نیست باید بری ...فقط برو ! !

با صدای بلندی رو به مادر گفتم : که فرار کنه ؟

با فریاد گفت : آره ...آره فرار کنه...منم فراریش می دم...بچه ام ...پسرم و...اولادم و....!

بعد در حالی که یحیی رو به سمت ساخت می برد من و شیفته هم دون دون به دنبالشون شیفته مقابلشون ایستاد و گفت : زندایی تو را قرآن این کار و نکن ...کار و بد تر نکن...جرمش و سنگین تر نکن ! !

مادر برای اولین بار سر شیفته فریاد زد : کدوم جرم ؟ اتفاقه...اتفاق...بمونه اون پسره زنده می شه ؟ نمی شه به خدا نمی شه بذارید بره ! !

شیفته سریع به سمت بالا رفت و مادر همونطور که برای یحیی توضیح می داد چی کار کنه و کجا و بره من هم تمام مدت با سکوت همراهیشون می کردم نه می تونستم ازش بخوام که فرار نکنه و نه می تونستم ازش بخوام زودتر فرار کنه خودش هم هاج و واج گوش به فرمان مادر بود ! !

هنوز از در خارج نشده بود که در باشتاب باز شد و پدر با نگاه خوفناکی که تا به حال ازش نیومده بودم در و بست و سلانه سلانه به سمتمون اومد نگاهی به ساک دستی یحیی انداخت و گفت : کجا به سلامتی ؟ زد ی می خوای در ری ؟

مطمئنا کار شیفته بود برگکشتم با عمه شهلا تو چاچوب در ایستاده بودند مادر جلو اومد و گفت : باید بره ...قبل از اینکه بیان سراغش باید بره ! !

پدر با فریاد گفت : کجا بره ؟

مادر : نمی دونم فقط بره ! !

پدذر : بزنه و در بره آره بیتا...اگه بچه خودت جای اون پسره بودم همین و می گفتی ؟

مادر ساکت نگاهش و به زمین دوخت پدر قدمی به سمت یحیی برداشت و گفت : این چیزا رواز کی یاد گرفتی ؟ آدم کشی و من یادت دادم ؟ فرار و من یادت دادم ؟ بی همه چیزی من یادت دادم ؟ بی وجدانی و من یادت دادم ؟ د لامصب بگو اینا رو از کجا یاد گرفتی ؟ زیر بال و پر من ؟ زیر سقف خونه من اینا رو کی یادت داده ؟ که بزنی در بری ؟ من یادت ندادم بایستی پای گناهی که می کنی ؟ یادت ندادم فرار و به ولله من یادت ندادم ! !

مادر بازوی پدر و گرفت و گفت : تو رو روح اقا جون بذار بره ...! !

پدر با صدایی که از عصبانیت فریاد می کرد گفت : کاری نکن حرمت این همه سال زندگی بره زیر سوال ...باید بمونه...بایسته ..بایسته پای گناهی که مرتکب شده...پای جون جوون مردم ...پای مردونگیش...باید تاوان پس بده ...تاوان ...! !

مادر گریه کنان روی زمین نشست کنارش زانو زدم و سرش و تو آغوشم گرفتم ...سخت بود..دیدن گریه ی مادر سخت بود ! !

پدر دست یحیی رو گرفت و به سمت در برد و گفت : برو ! !

یحیی ایستاد و گفت : دلشو ندارم ! !

پدر خیلی ناگهانی سیلی محکمی به گوشش نواخت و گفت : این و زدم که بدونی ...که یادت باشه جون جوون مردم و گرفتی کف دستت ! !

سیلی دیگری به گوشش نواخت و گفت : این و زدم تا یادت باشه تا دنیا دنیاست یادت باشه پدری که نازک تر از گل تا به حال بهت نگفته زده تو گوشت ...زده که تو نزنی تو گوش پسر مردم و فرار کنی...زده که بمونی پای اشتباهت...زده که مردونگیت و با فرارت زیر سوال نبری...زده که بدونی هر اشتباهی که کردی باید تاوان پس بدی ! !

شونه هاش و تو دست گرفت و گفت : برو تا کشون کشون نبردمت ...برو تا خودم تحویلت ندادم ...برو بابا جون...برو مثل یک مرد برگرد...برو تاوان اشتباهت و پس بده ...برو مرد برگرد...مرد به تاوان پس دادن مرده ...برو خودم همه جوره پاتم...همه مون همه جوره پات ایستادیم ! ! !

اشکاش و با آستینش پاک کرد ساک دستیش و به سمتی پرت کرد و نگاهی به مادر که با گریه بدرقه اش می کرد انداخت و سلانه سلانه به سمت در رفت ولی قبل از خروج صداش زدم برای لحظه ای ایستاد گردنبند الله هم و گردنش انداختم و گفتم : منم پات ایستادم ...قول می دم ...قول شرف می دم !


۰۳
مهر

➕ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺍﻧﺖ

ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻦ؛

ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ،

ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﯽ

ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﯼ...

۰۲
مهر

  انتهای شب تمام
نگرانیت را
به خدا بسپار
وآسوده بخواب
که خدا تمام شب
بیدار است...

شبتون در پناه خدا