انتقام یک بوسه18
دستی به صورتم کشیدم همگام مادر و یحیی اشک می ریختم مادر بلندش کرد و گفت : حالا که چی باید بری...! !
یحیی : کجا برم قربونت برم...کجا رو دارم که برم ...از کی فرار کنم از قانون ؟ دربدر شم ؟
مادر : دربه دری بهتر از مرگه نیست ؟
یحیی : نگو مرگ بگو اعدام ! !
لبامو تر کردم و گفتم : کسی دیدتت ؟
یحیی : دوستش ..دوستش دید...مردمی که دورمون حلقه زده بودند دیدن..دیدنم یغما...دیدنم !
مادر اشکاشو کنار زد و گفت : مهم نیست باید بری ...فقط برو ! !
با صدای بلندی رو به مادر گفتم : که فرار کنه ؟
با فریاد گفت : آره ...آره فرار کنه...منم فراریش می دم...بچه ام ...پسرم و...اولادم و....!
بعد در حالی که یحیی رو به سمت ساخت می برد من و شیفته هم دون دون به دنبالشون شیفته مقابلشون ایستاد و گفت : زندایی تو را قرآن این کار و نکن ...کار و بد تر نکن...جرمش و سنگین تر نکن ! !
مادر برای اولین بار سر شیفته فریاد زد : کدوم جرم ؟ اتفاقه...اتفاق...بمونه اون پسره زنده می شه ؟ نمی شه به خدا نمی شه بذارید بره ! !
شیفته سریع به سمت بالا رفت و مادر همونطور که برای یحیی توضیح می داد چی کار کنه و کجا و بره من هم تمام مدت با سکوت همراهیشون می کردم نه می تونستم ازش بخوام که فرار نکنه و نه می تونستم ازش بخوام زودتر فرار کنه خودش هم هاج و واج گوش به فرمان مادر بود ! !
هنوز از در خارج نشده بود که در باشتاب باز شد و پدر با نگاه خوفناکی که تا به حال ازش نیومده بودم در و بست و سلانه سلانه به سمتمون اومد نگاهی به ساک دستی یحیی انداخت و گفت : کجا به سلامتی ؟ زد ی می خوای در ری ؟
مطمئنا کار شیفته بود برگکشتم با عمه شهلا تو چاچوب در ایستاده بودند مادر جلو اومد و گفت : باید بره ...قبل از اینکه بیان سراغش باید بره ! !
پدر با فریاد گفت : کجا بره ؟
مادر : نمی دونم فقط بره ! !
پدذر : بزنه و در بره آره بیتا...اگه بچه خودت جای اون پسره بودم همین و می گفتی ؟
مادر ساکت نگاهش و به زمین دوخت پدر قدمی به سمت یحیی برداشت و گفت : این چیزا رواز کی یاد گرفتی ؟ آدم کشی و من یادت دادم ؟ فرار و من یادت دادم ؟ بی همه چیزی من یادت دادم ؟ بی وجدانی و من یادت دادم ؟ د لامصب بگو اینا رو از کجا یاد گرفتی ؟ زیر بال و پر من ؟ زیر سقف خونه من اینا رو کی یادت داده ؟ که بزنی در بری ؟ من یادت ندادم بایستی پای گناهی که می کنی ؟ یادت ندادم فرار و به ولله من یادت ندادم ! !
مادر بازوی پدر و گرفت و گفت : تو رو روح اقا جون بذار بره ...! !
پدر با صدایی که از عصبانیت فریاد می کرد گفت : کاری نکن حرمت این همه سال زندگی بره زیر سوال ...باید بمونه...بایسته ..بایسته پای گناهی که مرتکب شده...پای جون جوون مردم ...پای مردونگیش...باید تاوان پس بده ...تاوان ...! !
مادر گریه کنان روی زمین نشست کنارش زانو زدم و سرش و تو آغوشم گرفتم ...سخت بود..دیدن گریه ی مادر سخت بود ! !
پدر دست یحیی رو گرفت و به سمت در برد و گفت : برو ! !
یحیی ایستاد و گفت : دلشو ندارم ! !
پدر خیلی ناگهانی سیلی محکمی به گوشش نواخت و گفت : این و زدم که بدونی ...که یادت باشه جون جوون مردم و گرفتی کف دستت ! !
سیلی دیگری به گوشش نواخت و گفت : این و زدم تا یادت باشه تا دنیا دنیاست یادت باشه پدری که نازک تر از گل تا به حال بهت نگفته زده تو گوشت ...زده که تو نزنی تو گوش پسر مردم و فرار کنی...زده که بمونی پای اشتباهت...زده که مردونگیت و با فرارت زیر سوال نبری...زده که بدونی هر اشتباهی که کردی باید تاوان پس بدی ! !
شونه هاش و تو دست گرفت و گفت : برو تا کشون کشون نبردمت ...برو تا خودم تحویلت ندادم ...برو بابا جون...برو مثل یک مرد برگرد...برو تاوان اشتباهت و پس بده ...برو مرد برگرد...مرد به تاوان پس دادن مرده ...برو خودم همه جوره پاتم...همه مون همه جوره پات ایستادیم ! ! !
اشکاش و با آستینش پاک کرد ساک دستیش و به سمتی پرت کرد و نگاهی به مادر که با گریه بدرقه اش می کرد انداخت و سلانه سلانه به سمت در رفت ولی قبل از خروج صداش زدم برای لحظه ای ایستاد گردنبند الله هم و گردنش انداختم و گفتم : منم پات ایستادم ...قول می دم ...قول شرف می دم !
- ۹۷/۰۷/۰۳