:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 20

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_20


داشتم از بین جمعیت عبور میکردم که صدای آشنایی به گوشم خورد


-دیانا دیانا!!


برگشتم سمت صدا وای شیدا بود اون کی از مسافرت برگشت؟دلم خیلی براش تنگ شده بود 

شیدا دوست صمیمیم بود خیلی همو دوست داشتم جای خواهرم بود همیشه باهم بیرون بودیم 

یه هفته ایی بود که با خانوادش رفته بود شیراز دلم براش تنگ شده بود حتی خبر نداد داره برمیگرده


یهو حس کردم دارم میفتم زمین که دستای شیدا نذاشت،بیشعور خودشو انداخته بود تو بغلم


-به به چطوری دیا خانم


-صدبار گفتم من دیا نیستم


-ای بابا جوش نزن 


یکی زدم پسه کلش:مسافرت خوش گذشت؟


در حالی که کلشو میمالید گفت:آره جات خالی خیلی خوش گذشت


-چرا خبر ندادی داری میای؟


-میخواستم سورپرایزت کنم،چون میدونستم همش زود میای دانشگاه امروز زود اومدم تا غافلگیر بشی


-چقدرم غافلگیر شدم!!!!


-آره دیدم رفته بودی تو هپروت


-‌میخواستم یکی دیگه بکوبم تو سرش که دستاشو آورد بالا و به نشانه ی تهدید گفت:اگه بازم بزنی از سوغاتی خبری نیست!!!


وای منم که عاشق سوغاتی تسلیم شدم


-خب بریم سر کلاس


-راستی از آقاتون چه خبر؟


با این حرف شیدا چهرم در هم شد...

  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی