چیزی که سرنوشت انسان را میسازد استعدادهایش نیست،
انتخابهایش است.
اینکه چه کسی و چه مسیری را انتخاب میکنند💐💐💐
چیزی که سرنوشت انسان را میسازد استعدادهایش نیست،
انتخابهایش است.
اینکه چه کسی و چه مسیری را انتخاب میکنند💐💐💐
💖روزتون عالی
در این روز تابستانی
الهی نگاه خدا
همراه لحظه هاتون
سلامتی و نیکبختی
گوارای وجودتون
بارش برکت و نعمت
جاری در زندگیتون
💖صبحتون بخیرو شادی
#پارت_9
-تو فکر میکنی چیزیم شده؟!!
چیزی نشده؟وقتی خانوادت به اجبار میگن باید کسی ازش بدت میاد نامزد کنی حتی قرار عقد و عروسی هم میزارن اوتوقت میخوای من چیزیم نشه؟!
بغض کردم
-عزیزم من منظورم این نبود خب مـ
پریدم وسط حرفش و با صدایی که میلرزید گفتم:بسه دیگه،حالم خوب نیس
خیلی جدی و محکم گفت:بسه گریــه نکن
چیزی نگفتم و بدون خداحافظی قطع کردم
بغضم شکست و بلند بلند گریه کردم
#نویسنده:
دیانای بیچاره واسه بدبختیاش زار میزد و از خدا گله میکرد
از اینور مادر دیانا پشت در صدای گریه دخترش و میشنود و دلش کباب میشود،اما او چاره ایی نداره چاره ایی جز اینکه زجر کشیدن دخترش را ببیند
آرتین نگران حال دیانا بود وقتی با اون صدای لرزونش حرف میزد
او که گناهی ندارد،او فقط عاشق است عاشق دختر چشم رنگی که الان نزدیک به 2 سال است دلش را برده است،او با خودش عهد کرد که انتقامش را از آرمیا وارسته بگیرد،دوست دوران کودکی اش
و از آن طرف آرمیا ی دل شکسته که او نیز گناهی ندارد او هم عاشق است عاشق دیانا!!!
او هم وارد این بازی شده است بازیه که معلوم نیست آخرش چه میشود!!!
خوش به حال من
تویی دارم که میتونم
هر زمان از شبانه روز
بهش فکر کنم و آروم شم...🌸🍃
پدر و یحیی با سر و صدا وارد شدند به اسقبالشون رفتم و بسته های نایلون و متحمل شدم و روی اوپن گذاشتم یحیی آبی به دست و صورتش زد و خودش و روی راحتی ول داد و گفت : دیگه نا ندارم !
مادر شروع به قربون صدقه کرد و پدر خندان سری تکون داد و راهی اتاقش شد کنار یحیی نشستم و گفتم : داماد می شی و من بی خبر می مونم !
بینیم و کشید و گفت : دهتن هنوز بوی شیر می ده !
-اگه اینطوری که تو می گی که شوهرم نمی دادند !
یحیی : اونم کار اشتباهی بود !
مادر همونطور که سینی به دست از چارچوب آشپزخونه می گذشت گفت : چی چیو زود بود ناسلامتی 23 سالشه ! !
یحیی : نگاه به سنش و قد چنارش نکنید ! !
ضربه ای نثار بازوش کردم و گفتم : تو دیگه منع رطب نکن هنوز جیبت به جیب بابا بنده فکر زن گرفتن افتادی ! !
یحیی جدی گفت : کی همچین حرفی زده ؟
-کدوم ماجرای اتصال جیبت یا ازدواجت ؟
با صدای بلندی گفت : هر دوش اصلا به تو چه ارتباطی داره ؟ ؟
با بهت نگاهش کردم و گفتم : یحیی من ....من خواهرت بودم ...ولی دیگه نیستم ! !
بی توجه به مادر با حالت دو راهی اتاقم شد چند نفس عمیق کشیدم و پنجره رو باز کردم از یحیی همچین توقعی نداشتم از برادر بزرگترم....از تنها برادرم... از همبازی بچگیام ! !
به خاطر چی این طور سرم فریاد زده بود ؟ به خاطر پرنوش ؟ از هر دوشون متنفر شدم ! ! !
با بلند شدن صدای زنگ همراهم به سمتش کشیده شدم شماره ناشناس بود شاید در مواقع دیگه به شماره ناشناس جواب نمی دادم ولی حالا...!
-بله ! !
-شناختی من و ؟
دستی لابه لای موهام فروبردم و گفتم : باید بشناسم ؟
-فردینم چند وقت پیش ...اوم یادت اومد ؟
-شما همونی که مزاحم شده بودید ؟
فردین : نه عشرت خانوم این حرفا چیه ؟
با صدایی که خنده درش موج می زد گفتم : عشرت عمه اته !
فردین : من تو فلسفه این فحش موندم ! !
-کدوم فحش ؟
فردین : همین که هرچی هست و نیست و می بندم به ریش عمه آدم ! !
-اگه فهمیدی من و در جریان بذار !
فردین : حالا شمارت و با چه اسمی سیو کنم عشرت ؟
-شمارم و از کجا آوردی ؟
فردین : ترفند داره به این سادگیا نیست ! !
-واقعا چرا کرم می ریزی حرف زدن با من چه دردی از دردت و دوا می کنه ؟
فردئین : تو فکر کن رفع نیاز !
با غیض گفتم : برو پیش عمه ات نیازاتو رفع کن !
گوشی و روی تخت انداختم تمام شب با وجود اصرار مادر و حتی پدر از اتاقم خارج نشدم صبح با تکونهای شیفته چشم باز کردم روی تخت نیم خیز شدم و در حالی که گوشه چشمم و مالش می دادم گفتم : نمازم قضا شد ! !
شیفته : امروز همه خواب موندن حتی دایی والا !
صاف نگاهش کردم من منی کرد و گفت : یغما امروز نهار دعوتم ! !
-کجا به سلامتی ؟
موهاش و عقب زد و گفت : بهبود دعوتم کرده ! ! تو که می دونی دل اینکار رو ندارم ! !
-شریک جرم می خوای ؟
شیفته : خوشم می یاد نگفته می گیری !
کش و قوسی به خودم دادم و گفتم :می رم دوش بگیرم تو هم برو زالان والان کن !
با سرمستی تعظیمی کرد و راهی شد بعد از دوش طولانی مدتی که حسابی چسبید در حالی که از حمام خارج می شدم با یحیی برخوردم حتی نگاهش نکردم همونطور که به سمت اتاقم می رفتم گفت : موهاتو خشک کن سرما می خوری ! !
می دونست همچین عادتی ندارم و یا از سر لج بازی هم که باشه این کار و نمی کنم پوزخندی تحویلش دادم و وارد اتاقم شدم مقابل آینه نشستم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یحیی سشوار به دست وارد شد بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : عادت نداری قبل از ورود در بزنی شاید اجازه ورود ندارم !
همونطور که سشوار و به برق می زد گفت : آدم برای ورود به اتاق خواهرش اجازه نمی گیره !
-دیشب خواهرت نبودم امروز شدم خواهر ؟
یحیی : تو که کینه شتری نبودی یغما ؟
نفسم و پر صدا بیرون دادم و گفتم : وقتی دردت بگیره زیر و رو می شی ! !
یحیی : به هر حال تا موهاتو خشک نکنی از اینجا جم نمی خورم !
تکونی به موهام دادم و گفتم :به تو چه ارتباطی داره ؟ ؟
یحیی : حرفای خودم و تحویل خودم نده !
بی توجه به حرفش به سمت کمد لباسم رفتم که دستم و گرفت و مقابل آینه نشوند و گفت : کاری نکن کچلت کنم خودم و تو رو راحت کنم ! !
#ادامه_دارد ...
کتاب عشق هرگز کافی نیست از تجربیات تلخ و شیرین زندگی زن و شوهرها الهام گرفته شده و در خصوص شیوه های نو برای حل مشکلات زناشویی و خانوادگی نوشته ی پروفسور آرون تی بک می باشد هدف این کتاب تقویت وفاداری، اعتماد ، احترام و سپس ایجاد رابطه ی محبت امیز و عاشقانه و تحکیم پایه های زندگی زناشویی ملاطفت و دوستی می باشد.
آرون در ١٩ جولای ١٩٢١ در پراویدنس رود، به دنیا آمد. بک کوچکترین فرزند خانواده بود، والدینش یهودیان روسى مهاجر به ایالاتمتحده بودند. در سال ١٩۴٢ مدرک کارشناسى خود را از دانشگاه براون دریافت کرد. در سال ١٩۴۶ موفق به گرفتن دکتراى روان پزشکی خود از دانشگاه ییل شد، ولى به خاطر ماهیت اسرارآمیز روانکاوى از کار در رشته روانپزشکی منصرف شد. در سال ١٩۶٠ شناخت درمانى در دانشگاه پنسیلوانیا توسط بک بهعنوان یک نوع رواندرمانی براى افسردگى به وجود آمد. بک در نظریه آسیبشناسی روانى خود از شناختهای ناسازگارانه و نگرشهای کژ کار، یا در مورد افسردگى از فرضهای ایجادکننده افسردگى سخن میگوید.
دریافت
حجم: 5.66 مگابایت
صبح را آغاز می کنیم با نام🌷
خدایی که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تاروپود ماست
خدایی که عشق را درما نهاد🌷
وعاشقی رادرسفره دل ما جای داد!
روزتان سرشار از عطر و بوی خدا!!🌷
#پارت_8
-بسه دیانا،ما در مورد اون موضوع قبلا حرف زدیم
-شما حرف زدید،خودتون بریدین و دوختین
-بس کن بلند سو بیا یه چیزی بخور ناهار که نخوردی
یک ساعت دیگه پدرت میاد بریم خونه ی آقای وارسته
چیزی نگفتم که از اتاق رفت بیرون
بلند شدم و از تو آیینه به خودم نگاهی انداختم،چشای به رنگ دریاییم الان قرمز بود به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم
لباسامو عوض کردم و گوشیمو از تو کیفم برداشتم به ساعت نگاه کردم 4 بود
زمان از دستم در رفته بود
چن میسکال از آرتین
پیام های پشت سرهم داده بود
بازشون کردم:دیانا کجایی!!!
چرا رفتی؟؟
جوابمو بده
براش تایپ کردم:رسیدم خونه
بلافاصله گوشیم زنگ خورد
-الو
-چرا رفتی!!چرا گوشیتو جواب نمیدادی
-حالم خوب نبود
-چرا؟هرموقع که باهم حرف میزنیم باید حالت بد بشه؟!
متعجب گفتم:آرتین این چه حرفیه!!!
-راسته دیگه ما هر موقع
پریدم سط حرفش:نخیر اونطور تیست،تقصیر آرمیا اون آرمیا لعنتی اصلا نباید حرف اونو پیش میکشیدم
-دیانا تو یه چیزیت شده
ما هروقت همو میبینیم آخرش اینطوریه میشه،یا شما قهر میکنی یا کودورت پیش میاد
سری تکون دادم و ورقه کاغذ کوچیکی و مقابلم گرفت خواستم بگیرمش که دستش و پس کشید و گفت : قول بده قاپ نزنیش ؟
ورقه رو از دستش قاپیدم ورقه کوچیکی که روش یک شماره به اسم بهبود کارخانی بود با بهت نگاهش کردم و گفتم : پا داد ؟
شیفته چشمکی زد و گفت : بگو وا داد ! !
-لابه لای ماتیک ریملا که نبود ؟
شیفته : کیفم روی میز بود اون تو جاسازی کرده بود !
دستی به موهاش کشیدم و گفتم : خدا رو شکر من و راحت کرد دیگه از هرجا دلم بخواد خرید می کنم !
شیفته : دلت می یاد دوس پسر من سود نکنه ؟ دلت می یاد پولاتو بریزی تو حلقوم یکی دیگه ؟
-زنگ بزن تا از دسترس خارج نشده !
همونطور که خارج می شد نچی کرد و گفت : اینطوری فکر می کنه منتظرش بودم !
-نه که نبودی ؟
خنده کنان از اتاق خارج شد نگاهم باز به سمت عکس هیربد افتاد برش گردوندم و خودم و روی تخت انداختم !
✅ فصل سوم
چند روزی بود که جواب تلفنهای هیربد و نمی دادم این جسارت هم به خرج نمی داد تا باهام روبه رو بشه سری از روی تاسف تکون دادم برای خودم... برای هیربد... برای انتخابم ! !
مادر همونطور که وارد می شد نایلونی به سمتم گرفت و گفت : ببین چطوره ؟
-باز خرید بودید ؟
مادر : شغل دومته ؟
-چی ؟
مادر : بازرسی دیگه !
با اخم به سمت آشپزخونه رفت خودم و بهش رسوندم و از پشت بغلش کردم و گفتم : مامان من مثل اسمش تا نداره !
دستام و پس زد و گفت : خودت و لوس نکن ببین مانتوم چطوره ؟
-ای به روی چشم !
می دونستم مادر روی سلیقه من حساب می کنه حتی پدر به جای مادر از من در مورد لباس پوشیدنش نظر می گیره چون معتقده منی که یک دختر جونم به نسبت مادر یا خودش که تقریبا مسن به حساب می یان خوش سلیقه ترم این اعتقاداتش و دوس دارم !
مانتوی زنانه نسبتا کوتاه مشکی رنگی چرخی به مانتو دادم مادر از مانتوی بلند بیزاره معتقده دست و پا گیره و تا حدودی خودش و با من مقایسه می کنه دلش نمی خواد از زمان خودش عقب بمونه مادر دیگه ! –مثل همیشه بی حرفه !
مادر : تعارف که نیست ؟
-آخه آدم با مادرش تعارف داره ؟
سری تکون داد و دوباره به سمت اجاق گاز برگشت مانتو رو تا زدم و گفتم : از یحیی چه خبر ؟
مادر : حرف که تو گوشش نمی ره ! !
-حالا می خواهید چی کار کنی ؟
مادر : دیروز که با والا رفته بودی خرید با هم اومدن !
با صدای جیغ مانندی گفتم : اینجا ؟
سری تکون داد و گفت : خودم خواستم ! !
-چه لزومی داشت ؟
مادر : دیدم دست بر نمی داره گفتم پسره دیگه یه موقع دیدی به خاطر یه دختر پشت پا می زنه به خانوادش نخواستم بهش فشار بیارم گفتم یکم با هم رفت و آمد و نشست برخاست داشته باشن ببینیم چی می شه !
-چه طور دختری بود ؟
مادر : بهش گفتم راضی نیستم گفت من پسرت و خوشبخت می کنم ! !
-مشکلت چیه مامانم ؟مادر در حالی که غذا رو مزه می کرد گفت : دختره 3 سال از یحیی بزرگتره !
-این روزا مد شده ! !
مادر : آره دیروز که دایی بهادرت و دیدمم همین و می گفت ! !
-پس خبر به گوش همه رسیده !
مادر : دلیلی برای پنهان کاری وجود نداره !
-حرف حق جواب نداره !
لبخندی از سر رضایت روی لبش نقش بست مثل اکثر زنای دیگه عاشق تعریف و تجید بود عاشق به به و چه چه !
نایلون و روی اوپن گذاشتم و گفتم : حالا چه شکلی بود ؟
مادر همین طور که به سمت کیفش می رفت گفت : اونی نبود که توقع داشتم عروسم باشه ! !
-قربونت برم به قول خودت علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ! !
مادر: یه عکس از خودش بهم داده ! !
توقع داشتم مادر عکس سه در چاری با مقنعه و حجاب به دستم بده ولی به یکباره جا خوردم عکسی از دختر نسبتا سبزه و بانمکی که با تاب نیم تنه و شلوار جینی با کمربندی سگک دار سرم در حال سوت کشیدن بود !
مادر : می بینی یغما آخه حیف یحیی نیست ؟
زیر چشمی مادر و برانداز کردم می دونستم گیرش به سبزگیش بود عکس و به سمتش گرفتم و گفتم : پسرت و حیف می یاد !
مادر : دروغ چرا آره ! ! یحیی گل سرسبد پسرای فامیله ! !
-هنوز که چیزی معلوم نیست !
مادر : به امید خدا !