عشق بی پایان 8
#پارت_8
-بسه دیانا،ما در مورد اون موضوع قبلا حرف زدیم
-شما حرف زدید،خودتون بریدین و دوختین
-بس کن بلند سو بیا یه چیزی بخور ناهار که نخوردی
یک ساعت دیگه پدرت میاد بریم خونه ی آقای وارسته
چیزی نگفتم که از اتاق رفت بیرون
بلند شدم و از تو آیینه به خودم نگاهی انداختم،چشای به رنگ دریاییم الان قرمز بود به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم
لباسامو عوض کردم و گوشیمو از تو کیفم برداشتم به ساعت نگاه کردم 4 بود
زمان از دستم در رفته بود
چن میسکال از آرتین
پیام های پشت سرهم داده بود
بازشون کردم:دیانا کجایی!!!
چرا رفتی؟؟
جوابمو بده
براش تایپ کردم:رسیدم خونه
بلافاصله گوشیم زنگ خورد
-الو
-چرا رفتی!!چرا گوشیتو جواب نمیدادی
-حالم خوب نبود
-چرا؟هرموقع که باهم حرف میزنیم باید حالت بد بشه؟!
متعجب گفتم:آرتین این چه حرفیه!!!
-راسته دیگه ما هر موقع
پریدم سط حرفش:نخیر اونطور تیست،تقصیر آرمیا اون آرمیا لعنتی اصلا نباید حرف اونو پیش میکشیدم
-دیانا تو یه چیزیت شده
ما هروقت همو میبینیم آخرش اینطوریه میشه،یا شما قهر میکنی یا کودورت پیش میاد
- ۹۷/۰۶/۲۳