:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 13

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_13


منم رفتم روی مبل دو نفره ایی نشستم که آرزو اومد کنارم و آروم زیر گوشم گفت:هی پاشو برو پیش داداش ما خوب نیس اومدی اینجا!!!


به آرمیا نگاه کردم که روی مبل تک نفره ایی نشسته بود و سرش پایین بود 

دلم براش سوخت اونکه تقصیری نداشت

اولش فکر میکرد من خودم بله رو دادم اما بعدش همه چیرو فهمید...


برگشتم سمت آرزو:خب چیکار کنم؟!


-من بلند میشم به آرمیا میگم بیاد پیشت!!!


-‌ولی آرزو تو که میدونــ


پرید وسط حرفم:میدونم ولی الان که تنها نیستیم،مامان باباهامون هستن زشته دیانا


ناچار سری تکون دادم که آرزو بلند شدوگفت:نچ نچ نچ داداش مارو پاشو بیا پیش زنت بشین رفته یه گوشه نشسته


لیلا خانم به تیعیت از آرزو گفت:آرمیا جان چرا اونجا نشستی مادر؟پاشو برو پیشه دیانا جان


آرمیا چشمی گفت و اومد کنارم نشست


لیلا خانم رو کرد سمت من و گفت:دیانا جان چرا گرفته ایی عزیزم؟


-چیزی نیست،کمی سرم درد میکنه خوب میشه لیلا خانم 


سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت 


-میخوای لباستو عوض کنی؟!


-نه‌راحتم


-دیانا؟


-بله؟


-باهات حرف دارم


-بگو


-اینجا نمیشه، بریم اتاق؟!


نگاهی بهش انداختم 


-برا چی؟!


-گفتم اینجا نمیشه،لطفا!!!


-باشه،بریم


آرمیا بلند شد و گفت:با اجازه من و دیانا میریم بالا!!!


آقا افشین گفت:برید پسرم،راحت باشید


آرمیا سری تکون داد و راه افتاد منم پشت سرش رفتم به سمت پله ها....

  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی