:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۷۲۳ مطلب توسط «00:00 :.» ثبت شده است

۰۱
مهر

💖روزتون عالی


در این روز تابستانی


الهی نگاه خدا

همراه لحظه‌ هاتون


سلامتی و نیکبختی

گوارای وجودتون


بارش برکت و نعمت

جاری در زندگیتون



💖صبحتون بخیرو شادی

۳۰
شهریور

آنها که به بیداری خدا
ایمان دارند
راحت تر می خوابند
شبتون آروم
خیالتون آسوده
خاطرتون جمع
و روزگارتون مهربان باد

شبتون زیبا

۳۰
شهریور

#پارت_15


یه نگاه به آرزو انداختم که یه چشمک زد


-آرزو!!!


-خو چیه،کنجکاو شدم


-کنجکاوی داره آخه!!!


-دیانا میخوای چیکار کنی؟!


به صورت آرزو نگاه کردم اونم ناراحت بود


-‌نمیدونم آرزو،نمیخوام بهش فکر کنم 


چایی ها رو ریختم و همراه آرزو که شیرینی دستش بود از آشپزخونه رفتیم بیرون

آرزو شیرینی ها رو تعارف کرد منم چایی رو دادم


به آرمیا و تعارف کردم

چایی رو برداشت و گذاشت روی میز


منم نشستم کنارش،دیگه چیکار کنم مجبورم!!!


داشتم چایی میخوردم که لیلاخانم یدفعه گفت:چطوره دیانا جان امشب اینجا بمونه؟!


مامان نگاهی به من انداخت:نمیدونم هرجور خودش بخواد


-خیلی ممنون لیلا خانم ولی من فردا دانشگاه دارم،انشالله یه شب دیگه


آقا افشین سری تکون داد:باشه دخترم هرجور راحتی


-البته اگه دیانا میموند خیلی خوش میگذشت باهم تا صبح بیدار میموندیم 

و با شیطنت خندید


همه زدیم زیر خنده 

منم خندیدیم زوری،اجباری


آرمیا هم همینطور لبخند تلخی زد


اون پسر بدی نیست ولی من یکی دیگرو میخوام


بابا بلند شد:خب دیگه افشین جان مزاحم شدیم

رفع زحمت کنیم


آقا افشین بلندشد:این چه حرفیه رامین جان،خوشحالمون کردی


به تبعیت از بابا من و مامان هم بلند شدیم


آرزو اومد کنارم


-بازم بیایاااا نری پشت سرتو نگاه نکنی!!!


-یه بار هم تو بیا من که همیشه اینجام


-ساعت چند دانشگاهت تموم میشه؟!


برگشتم سمت آرمیا


-برای چی؟!


-میخوام بیام دنبالت


-‌خودم میتونم برم خونه


-میدونم میتونی،دوست دارم من بیام دنبالت


یه نگاه به آرزو کردم


مجبوری گفتم:12


-باشه،من 12 اونجام


سری تکون دادم...

۳۰
شهریور

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. 

باشوهرش آمده بود. 

وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. 

وقتی رفتند ؛ هرکسی چیزی گفت

یکی گفت زن ذلیل؛ یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود!


یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. 

خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. 

زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...

همه چیز عادی بنظر آمد...


و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.


۳۰
شهریور

پدر و مادر و عمه شهلا به سمت مادرجون رفتند و ما باز مشغول شدیم این میون یحیی و ژوبین هم به لطف ترقه نارنجک حسابی خجالتمون دادند با خواسته پدر همگی راهی ساخت شد اما شهلا سینی به دست برگشت هیربد در حالی لیوان چایی و بردامی داشت گفت : لب سوزه دیگه ؟

عمه شهلا سری تکون داد ژوبین خندید و گفت : عجیب می چسبه ! 

شیفته زیپ کاشنش و تا انتها بالا کشید و گفت : می خوام بپرم ! 

ژوبین : یه جوری می گه انگار می خواد آپولو هوا کنه ! 

یحیی خندید و گفت : واسه شیفته با این وزنش پریدن کم تر از آپولو هوا کردن نیست ! 

شیفته دندون قر.چه ای کرد و با فاصله عقب رفت و و یک خیز بلند برداشت و از سر اتیش پرید ولی برای لحظه ای پاش لغزید و به عقب برگشت ژوبین به سرعت خودش و بهش رسوند و در حالی که شعله کوچیکی که دامن گیر گوشه کاپشنش شده بود و خاموش می کرد رو به من گفت : یه لیوان آب بیار مادر زودتر از من لیوان به دست برگشت پدر مقابلش نشست و گفت : جاییش نسوخته ! 

ژوبین در حالی که شیفته رو در آغوش گرفته بود گفت : نه موتامو با آتیش فاصله داشت ! 

با غیض نگاهی به یحیی کردم آثار پشیمونی به وضوح تو صورتش دیده می شد پدر کمی آب لیوان و روی دستش ریخت و ترشحشو به صورت شیفته پاشید شیفته هراسون چشم باز کرد و گفت : سوختم ؟

یحیی کنارش نشست و با لحن مهربونی گفت : مگه ما می ذاریم ؟

شیفته گریه کنان به آغوش مادر پناه برد و مادر در حالی که موهاش و نوازش می کرد روبه عمه گفت : یه لیوان دیگه آب قند بیارید ! 

مادرجون که هنوز در حال ذکر گفتن بود روبه پدر گفت : والا این از اولیش به خیر گذشت شب عیدی قربونی یادت نره ! !

پدر سری تکون داد و عمه شهلا با گریه گفت : امشب به دلم بد افتاده بود ! !

مادر جون غرید و گفت : شهلا شب عیدی این حرفا رو نزن تو دل بچه ها رو هم خالی نکن ! 

و بعد در حالی که به سمت ساخت می رفت گفت : شب عیدی دلاتون و صاف کنید ...صاف ! 

سبزه رو کنار هفت سین گذاشتم و گفتم : یه سین کم داریم ؟

یحیی نگاهی به سفره انداخت و گفت : نه تکمیله...سمنو...سنجد...سکه...سا عت...سماق...سرکه...اینم که از سبزه ! !

سری تکون دادم مادر قرآن و وسط سفره جا داد و گفت : بشینید تا سال تحویل نشده ! !

یحیی کنار ژوبین و من کنار شیفته که در حال ور رفتن به دست بانداژ شده اش بود نشستم و گفتم : سال داره نو می شه به قول مادر جون دلت و صاف کن ! !

جوابی نداد تکونی بهش دادم و کنار گوشش گفتم : بهبود بهت عیدی داده ؟


عیدی داده ؟

به سمتم برگشت و گفت : پیش پیش ؟

-آخه فکر کردی تو عید و تعطیلات می تونی پیداش کنی ؟

شیفته : خودش گفت با هم یه قراری بذاریم ! !

-من اینبار شریک جرمت نمی شم هیربد بفهمه چی می گه ؟

شیفته : هیربد بهانه است ! !

-حالا هیربد به درک با یحیی چی کار کنیم ؟

پدر با نگاهش ما رو به سکوت دعوت کرد و همگی گرداگرد هفت سین نشستیم و این چند دقیه باقی مونده سال و به سکوت و تکرار دعای سال تحویل گذروندیم ! !

مادر جون مشغول روبوسی با پدر و عمه شهلا و مادر و ژوبین و یحیی و دستم و دور گردن شیفته حلقه کردم و گونه های برجسته اش و بوسیدم و گفتم : صد سال به این سالها ! !

پدر قران و به سمت مادر جون گرفت مادر جون اسکناسای لای قران و به سمتون گرفت و سال جدید این چنین آغاز شد ! !

بعد از تبریکات مرسوم و خوش و بش شیفته دستم و گرفت و در حالی که کشون کشون به سمت اتاقم می برد صفحه موبایلش و نشونم داد و گفت : شریک جرمم می شی ؟

نفسم و پرصدا بیرون دادم و گفتم : نشم چی کار کنم ؟

گونه ام و محکم بوسید به سمتی هلش دادم و دون دون به سمت اتاقش رفت مقابل آینه ایستادم ...از وقتی به یاد داشتم قد نسبتا بلند...موهای فندقی رنگ و لخت ... پیشانی نسبتا کشیده ...ابروهایی کاملا ساده که تمیز شده بود ...چشم های طوسی و نه چندان درشت... بینی قلمی و لبهای باریک... گونه نداشتم ولی چال گونه داشتم ...اندامم می شد گفت نرمال بود نه درشت بودم و نه بیش از حد ظریف ! 


۳۰
شهریور

📝

‍ همیشه این جمله را با خودت تکرار کن:

« من مستحق آرامشم »


ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛

منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!

و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛

ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ!

ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،

ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ...

ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:

ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،

ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ،

ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ...

ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـــﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ!

ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـــﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ...

ﻭ ﺍﯾﻦ یعنى رسیدن به آرامشى بى انتها...


۳۰
شهریور

سلام برصبح و روشنایی

سلام به همه ی دوستان

صبحتون 

سرشار از امید

خوشه ی افکارتون پر بار

لبتون خندان 

و روزتون پربرکت

صبحتون بخیر



🌸امروزتون پر از اتفاقهای خوب🌸


۲۹
شهریور

آنها که به بیداری خدا
ایمان دارند
راحت تر می خوابند
شبتون آروم
خیالتون آسوده
خاطرتون جمع
و روزگارتون مهربان باد

شبتون زیبا

۲۹
شهریور

#پارت_14


همراه آرمیا رفتم تو اتاقش رو تخت نشستم 

ست اتاقش سفید آبی بود 


اومد و کنارم نشست

دستمو گرفت


-دیانا میدونی خیلی دوست دارم؟!


-آرمیا شروع نکن


-دیانا من میخوام تکلیفم مشخص بشه

بلاخره چی میشه؟!


-آرمیا من قبلا بهت گفتم پس چرا میپرسی؟!


-دیانا،خواهش میکنم تورو خدا بهم فرصت بده

یعنی من از آرتین واست بدترم؟!


حوصلم سر رفت از دست چرت و پرتاش 

کار هر دفعه اش همین بود،همین حرفا


-دیانا باتو ام!!!


-آرمیا؟؟!!


-جانم؟


-میشه تموم کنی؟


-آخه من


-میدونم،آرمیا تو که تقصیری نداری اما من نمیتونم 


-باشه،اما آخرش چی؟!


-‌نمیدونم نمیدونمممم


از روی تخت بلند شد و روی صندلی نشست 

نفس کلافه ایی کشید،متوجه شدم اونم ناراحته


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


آخرین قاشق رو گذاشتم توی دهنم خیلی خوشمزه بود

دست پخت لیلا خانمه دیگه


-دستتون درد نکنه لیلا خانم


-نوش جونت دخترم


لبخندی زدم 


ساعت نزدیک 9 بود که با آرزو و لیلا خانم و مامان میزو جمع کردیم


لیلا خانم چایی دم کرد


-دیانا جان عزیزم میشه چایی بریزی بیاری


-چشم


لیلا خانم همراه مامان رفتن بیرون


-تو اتاق چیکار میکردین؟!هان؟؟


یه نگاه به آرزو انداختم که یه چشمک زد...

۲۹
شهریور


خداوندا


برای شانه‌های خسته، قدری عشق

برای گام‌های مانده در تردید، قدری عزم

برای زخم‌ها، مرهم

برای خواهش دستان ما، باران


برای این همه سرگشتگی، ایمان

برای این همه بیگانگی، الفت

برای بستگی، آغاز

برای خستگی، آغوش


برای ظلمت جان، روشنایی‌های پی در پی

برای حیرت دل، آشنایی‌های پر معنا


خداوندا

برای عشق‌های خسته، قدری روح

برای عزم‌های مانده، قدری راه ...


| علی میرافضلی |