:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 12

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_12


حدودا بعد از بیست دقیقه رسیدیم با این ترافیک سنگین


فکرم رفت سمت آرتین،یعنی الان داره چیکار میکنه

آهی کشیدم


-دخترم پیاده شو دیگه


بابا بود!!


از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ی آرمیا رفتیم


آرمیا26 سالشه و یه خواهر کوچیک تر از خودش داره به اسم آرزو

آرزو 20 سالشه و خیلی مهربون و خونگرمه و خیلی هم منو دوست داره


لیلا خانم مادر آرمیا که کلا هیچی نمیتونم در موردش بگم،ماهه یه تیکه جواهر خیلی مهربون و دوست داشتنیه 


آقا افشین پدر آرمیا اونم آدم بدی نیست ولی خوب غرور خودشو به عنوان بزرگ خانواده داره


اینقدر تو فکر بودم نفهمیدم کی در باز شد


از حیاط بزرگشون رد شدیم که در سالن باز شد و لیلا خانم به همراه آقا افشین برای استقبال اومدن


سلام علیک کردیم رفتیم داخل که همزمان آرمیا و آرزو از پله ها پایین اومدن


آرزو بدو اومد سمتم و همدیگرو بغل کردیم و خوش و بش کردیم،با آرزو راحت بودم و از همه چی خبر داشت،حتی از علاقم به آرتین


آرمیا اومد جلو


-سلام،خوبی دیانا؟


با صدای آرومی گفتم:سلام،ممنون


بابا و مامان با آرزو و آرمیا سلام و احوالپرسی کردند و روی مبل نشستند...

  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی