:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

انتقام یک بوسه13

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ

در اتاقم و قفل کردم و سرم و داخل بالشتم فرو کردم مادر تقه دیگه ای به در زد وآروم گفت : یغما زشته بیا بیرون !

روی تخت صاف نشستم و گفتم : نمی خوام ببینمش ! !

مادر : وقتی خودت در و به روش باز کردی من جوابش و چی بدم ؟

در و با شتاب باز کردم و گفتم : من آمادگی روبه رو شدن باهاش و ندارم !

مادر :هذیون نگو یغما نامزدته ! !

پشت سر مادر وارد سالن شدم زیر لب سلامی داد و به احترامم ایستاد تعارفش کردم و مقابلش نشستم مادر کیف دستیش و برداشت و گفت : من خرید دارم ! !

هیربد سری تکون داد و زیر لب گفتم : طبق معمول ! !

با رفتن مادر کنارم نشست و گفت : انتظار دیدنم و نداشتی ؟

نگاهش کردم و گفتم : پیشرفت کردی ؟

حرفی نزد منتظر نگاهش کردم نگاهم کرد و گفت : ازم دلخوری ؟

-نباشم ؟

ایستاد وهمونطور که قدم زنان به سمت پنجره می رفت گفت : بعضی وقتا فکر می کنم اگه ازدواج کنیم وقتی بریم زیر یک سقف برای همیشه از دستت می دم ! !

دستی لابه لای موهام فرو بردم واقعا قرار بود روزی با هیربد زیر یک سقف زندگی کنم ؟ باور نداشتم !

به سمتم برگشت و گفت : تو چی فکر می کنی ؟

-نمی دونم ولی باور ندارم قراره یه روزی زیر یک سقف زندگی کنیم ! !

تکیه اش و به پنجره داد و گفت : من و چقدر باور داری ؟

-سوالای سخت سخت نکن هیربد ! !

هیربد : می دونم یغما می دونم تو دوتا دنیای کاملا جدا گانه زندگی می کنیم دلم نمی خواد تو رو به زور از دنیای خودت بیرون بکشم می دونم که نشدنیه ولی باور کن نمی خوام ازت دست بکشم ..نمی تونم ! !

-هیربد من هیچ وقت همچین حسی و بهت نداشته و ندارم این چیزی و عوض می کنه ؟

هیربد : بهت فرصت می دم ! !

-خودم و می شناسم هیربد ...می شناسم ! !

هیربد : می خوای از سر بازم کنی ؟

-این چه حرفیه من فقط دارم می گم نمی تونم علاقه اتو جبران کنم ...می ترسم ...می ترسم از روزی که پرتوقع بشی ! !

هیربد : همین قدر که تو خودتو می شناسی منم خودم و می شناسم ازت دست نمی کشم تا وقتی خودت نخوای ! !

واقعا به جنبه های مثبت اخلاق هیربد توجه نکرده بودم لبخندی از سر رضایت تحویلش دادم و گفتم : می شه بریم بیرون ؟

نگاهی به ساعتش کرد و گفت : باز من شرمندت شدم ! !

لبخندم و جمع کردم و گفتم : ایرادی نداره به کارت برس ...باشه برای یه وقت دیگه !

سری تکون داد و به سمت در رفت بعد از این بحثی که داشتیم و نتیجه ای که گرفتیم توقع همچین خداحافظی خشک و خالی رو نداشتم صداش کردم برگشت نگاهم و به زمین دوختم و گفتم : خداحافظ ! !

لبخندی تحویلم داد و رفت باز شد همون هیربد هیشگی عوض بشو نبود هیچ کدوم راضی به تن دادن به خواسته و عقاید همدیگه نبودیم ! !

شیفته پله ها رو پایین اومد و گفت : آشتی کردید ؟


با اخم گفتم : مگه قهر بودیم ؟

شیفته : ظاهرا ! !

-زن و شوهر دعوا می کنن ابلهی مثل تو هم باور ! !

شیفته : اووو حالا کوتا اون موقع هنوز هیچی نشده یه خط در میون با هم قهرید ! !

-تو را خدا شروع نکن حوصله ندارم ! !

شیفته : امروز با بهبود قرار داشتم ! !

خودم و روی راحتی ول دادم و گفتم : چه خبر ؟


شیفته : وای یغما خیلی ماهه ! !

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : شیفته ؟

با لودگی گفت :هان ؟

-رابطه تون در چه حده ؟

شیفته : یغما چی فکر کردی در مود من ؟

-فکری نکردم که دارم سوال می کنم ! !

شیفته : خوب من بهش اخطار دادم حد و حدودا رو رعایت کنه ! !

-یعنی باور کنم دستت تا به حال به دستش نخورده ؟

شیفته : نه خوب در اون حد دروغ چرا دستم و گرفته ولی خب این که چیز عجیبی نیست هست ؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم : نه تو که با پسرای فامیلم دست می دی ! !

سری تکون داد و گفت : از اقا داداشت چه خبر ؟

خواستم حرفی بزنم که یحیی و ژوبین وارد شدند لبخندی به روشون پاشیدم یحی در حالی که کتش و در می آورد گفت : بجنبید کلی کار داریم ؟

شیفته : چی کار ؟

ژوبین : می خواهیم استخر و رنگ کنیم ! !

دستام و بهم کوبیدم و گفتم : من که آماده ام ! !

شیفته : می شه من و فاکتور بگیرد ! !

یحیی : نه خیر بجنب ! !

شیفته : سرم درد می کنه !


  • 00:00 :.

نظرات  (۱)

خودتون رمان رو کامل خوندین؟
پاسخ:
نه متاسفانه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی