:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۱
شهریور

صد سال تنهایی 

گابریل گارسیا مارکز 


نام رمانی به زبان اسپانیایی نوشته گابریل گارسیا مارکز که چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد. تمام نسخه‌های چاپ اول صد سال تنهایی به زبان اسپانیایی در همان هفته نخست کاملاً به فروش رفت. در ۳۰ سالی که از نخستین چاپ این کتاب گذشت بیش از ۳۰ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته و به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده است.

در این رمان به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا پرداخته شده‌است که نسل اول آن‌ها در دهکده‌ای به نام ماکوندو ساکن می‌شود.

ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت‌های داستان به جادویی شدن روایت‌ها می‌افزاید. صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده‌اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچه‌ها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است.


داستان از زبان سوم شخص حکایت می‌شود. سبک این رمان رئالیسم جادویی است. مارکز با نوشتن از کولیها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آنها می‌پردازد و شگفتی‌های مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس می‌دهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ می‌دهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آمده است... 

دریافت

۲۱
شهریور

درایڹ صبح فرح بخش

هر چہ اسایش روح

,هر چہ  آرامش دڸ,

هر چہ تقدیر بلند

هر چہ لبخند قشنڪَ,

هر چہ ازلطف خداست

 همہ تقدیم شما

۲۰
شهریور

تمامِ دلخوشی هایم

  تو هستی❤️

 "دار و ندارم"

تورا با جان و قلبم 

 "دوست دارم

۲۰
شهریور

سری تکون داد و راهی اتاق یحیی شد با بلند شدن زنگ موبایلم راهی اتاقم شدم موبایل و از روی تختم برداشتم شماره هیربد افتاده بود پوفی کشیدم و ناچارا جواب دادم :

-سلام !

هیربد : سلام خوبید ؟

-چند نفریم ؟

هیربد : باز اومدی نسازی یغما ! !

-خوبم اینم سازش !

هیربد : واقعیتش مادر می خواست مزاخمتون بشه !

-قدمشون روی چشم ولی اتفاقی افتاده ؟

هیربد : می خواد زمان عرسی و مشخص کنه ! !

به این جای مسئله فکر نکرده بودم با لحن نگرانی گفتم : چه زود به فکر افتادند !

هیربد : همچنانم زود نیست به نظرت دوماه برای شناخت کافی نیست ؟

-فکر می کنی من و شناختی ؟

هیربد :تو نشناختی نگو نه که باور نمی شه یغما باشی !

-لابد از شناختت راضی هم هستی ؟

هیربد : چرا نباشم تو همونی که باید باشی !

-ولی تو اونی نیستی که باید هیربد !

هیربد : قرارمون این نبود یغما !

-از کدوم قرار حرف می زنی که به یاد ندارم ؟

هیربد : تو به من بله رو دادی ! !

-آهان پس این دو ماه فرمالیته است چه همو بشناسیم و چه نه محکومیم به ازدواج !

هیربد : نه محکوم نیستی یغما اگه راضی نیستی....

میون کلامش پریدم و گفتم : منظورم این نبود برداشتت اشتباهه هیربد ! ! من فقط می گم یه کم دیگه بهم فرصت بده !

هیربد : ایرادی نداره با مادر صحبت می کنم !

نفسم و سنگین بیرون دادم و گفتم : لطف می کنی ! !

هیربد : سلام برسون !

-تو هم همینطور !

گوشی و روی تخت انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم مادر هیچ وقت روی هیربد تا این حدی که روی پرنوشی که نمی شناختم مخالفت می کنه مخالفتی نکرد البته من هم اصراری نداشتم یک بله خشک و خالی داده بودم و پدر روی هوا گرفته بود ! !

شیفته و لب حوض نشسته بود و دستش و توی آب سرد می لغزوند به خودم زحمت ندادم و از پنجره خودم و داخل حیاط انداختم اگه مادر من و تو این شرایط می دید هزارو هزار دلیل می آورد تا من و از اینکار منصرف کنه از منش دخترانه گرفته تا بیماری های زنانه ای که در آینده ممکنه گریبان گیرم بشه ! !

شیفته پشت به من لب حوض جاخشک کرده بود آروم بهش نزدیک شدم و دستهام و روی چشماش گذاشتم آروم دستشاش و روی دستام لغزوند و گفت : گذشت از اون روزایی که خودم و با این کارت خیس می کردم یغما خانوم !

دستام و برداشتم و مقابلش نشستم و گفتم : از کجا فهمیدی منم ؟یحیی هم از این کارا زیاد می کنه ! !

شیفته : دستای تو گرمه ولی دستای یحیی و بقیه سردند ! !

دستش و گرفتم و گفتم : دست تو هم کاملا سرده البته ممکنه از خنکای آب باشه ! !

شیفته : نه دستای من همیشه سردند ! !

دستش و رها کردم و گفتم : تنم مور مور می شه !

شیفته : صدای داد و قال از خونتون به گوش می رسید ! !

-تازه اولشه کارمون در اومده !

شیفته : چی شده ؟

-اقا پاش از تشکش زده بیرون ! !

شیفته : یعنی چی ؟

-یعنی زن می خواد ! !

خندید و گفت : خوب این که چیر عجیبی نیست ؟

-مامان دختره رو نپسندیده !

شیفته : زندایی که همیشه خدا مخالفه !

-از سر تاپای دختر عیب گرفته !

شیفته : دست خودش نیست هم حساسه هم وسواس !

-بابا صبر ایوب داره به خدا !

خندید و گفت : دایی والا که عاشقه !

-عاشق همین وسواسی ها و غر زدناش !

شیفته : حالا عروس خانم کیه ؟

-هنوز نه به باره نه به دار عروس چیه ؟

شیفته : بالاخره که چی ؟ یحیی رو نشناختی ؟


۱۹
شهریور

امشب🌺

برایتان دعا میکنم

خدای بزرگ نصیبتان کند

هرآنچه ازخوبی ها

آرزو دارید

لحظه هاتون آروم

شبتون بخیر

خوابتون شیرین

آسمون دلتون ستاره بارون

شبتون در پناه خدا🌹

۱۹
شهریور

#پارت_4


داشتم از سالن رد میشدم که با صدای مامان متوقف شدم


-کجا؟


برگشتم سمتش


-مگه مهمه؟!


و یه پوزخند زدم


از سالن خارج شدم کفشای سفیدمو پام کردم و از حیاط سرسبزمون رفتم بیرون


سوار ماشین خوشگلم شدم یه 206 به رنگ آلبالویی


اون موقع از بابام قول گرفته بودم اگه داروسازی قبول بشم برام بخره


به قولش عمل کرد چقدر اون روز خوشحال بودم 


از فکر به گذشته دراومدم ماشینو روشن کردم راه افتادم 


به خیابون رسیدم یکم ترافیک بود 


اه فکر کنم دیر برسم


بعداز 15 مین رسیدم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم


از در رفتم تو


مرد با دیدنم اومد جلو


-سلام

 آقای رحیمی بالا منتظرتون هستن


سرمو تکون دادم


اصلا حوصله نداشتم


از پله ها رفتم بالا همیشه وقتی اینجا میومدیم میرفتیم بالا،آرتین میگفت طبقه بالا با صفاتره


لبخندی رو لبم نشست 


باچشم دنبالش می گشتم که چشمم خورد به میز کوچیکی که پیش پنجره بود تقریبا میشد گفت جای دنجی بود 


آرتین پشتش بهم بود


به اون سمت رفتم


مثله اینکه متوجه اومدنم شد برگشت 


از صندلیش بلند شد و به سمتم اومد...

۱۹
شهریور

۱۹
شهریور

ساکت به مقابلم خیره شدم خندید و گفت : نگفته بودی قهر می کنی !

-قهر نکردم حرفی ندارم ! !

هیربد : یغما تو بنا به رضایت خودت به من جواب مثبت دادی ؟

-نه پس فکر کردی با زور خنجر و نیزه راضی شدم ! !

هیربد : بعضی وقتا حس می کنم خسته شدی !

-نه فقط این تفاوت برام قابل هضم نیست ! !

هیربد : ولی من با همین تفاوتا انتخابت کردم !

-هیربد ؟

هیربد : بله ؟

-می شه وقتی صدات می کنم از واژه های دیگه ای استفاده کنی که فکر کنم دارم با نامزدم حرف می زنم نه یه غریبه ! !

خواست حرفی بزنه که باز اجازه ندادم و گفتم : چرا نمی گی با همین تفاوتا دوست دارم ؟

با بهت نگاهم کرد ادامه دادم و گفتم : دوسم داری یا ندارای ؟

هیربد : اگه نداشتم که انتخابت نمی کردم ! !

هیچ وقت دختر مغروری نبودم هیچ وقت هیچ واهمه ای برای به زبون آوردن حرف دلم نداشتم با خودم و بقیه رو راست بودم !

-می شه جمله ات و کامل بگی ؟

هیربد : تمومش کن یغما ! !

-باشه دیگه حرفی نمی زنم اجازه می دم از خودت از من از همه چیز فرار کنی !

کوله ام و روی شونه ام انداختم و گفتم : بهتره برم مادر نگران می شه !

هیربد : هنوز خیلی زوده ؟

هیربد : بذار برسونمت ؟

-نه می خوام قدم بزنم !

سری تکون دادم و با قدمهای تندی ازش دور شدم اگه بی ادبی محسوب نمی شد می گفتم : تنهایی و به با تو بودن ترجیح می دم !

با صدای بوق ماشینی برگشتم 206 سفید اسپرتی که قدم به قدم من حرکت می کرد کنار دست راننده سرش و از پنجره بیرون داد و گفت : می خوایم برسونیمت ؟

حرفی نزدم و قدمها مو تند کردم اینبار راننده به حرف اومد و گفت : دوس پسر مبله نمی خوای خانومی ! !

با غیض به سمتش برگشتم که همگی یک صدا گفتند : اُه َ !

در یک نیم نگاه چهره های هرسه شون و آنالیز کردم راننده و کنار دستش چنگی به دل نمی زدن اما نفرسوم سرنشینی که عقب نشسته بود به نسبت اون دو چهره زیباتری داشت ولی به اندازه اون دو نفر لوده نبود اما نمی شه منکر این شد که سر و گوشش می جنبید و فقط با لبخندی همراهیشون می کرد از همونجا آژانس دربستی گرفتم ولی مدام احساس می کردم کسی تعقیبم می کنه مقابل در با مادر برخوردم نایلونهای خرید و به سمتم گرفت و در و باز کرد نایلونها رو روی راحتی گذاشتم و گفتم : بازم رفته بودید خرید ؟

همونطور که شالش و تا می زد گفت : چطور مگه ؟

به سمت اتاقم رفتم و گفتم : شما که دو روز پیش با بابا خرید بودید! !

بی توجه به حرفم راهی آشپزخونه شد مقنعه ام و از سرم کشیدم و روی تخت انداختم و سرم و بین دستام گرفتم واقعا به این نتیجه رسیدم که مادر وسواس خرید داره! !

 

✔️فصل دوم

پنجره و باز کردم و سرم و بیرون دادم عاشق اسفند بودم بوی عید و وسوسه خرید ولی صدای جروبحث مادر و یحیی تمومی نداشت پنجره رو بستم و راهی سالن شدم مادر کنار اوپن ایستاده بود و با لحن مادرانه ای گفت : این کار و با خودت و زندگیت نکن !

یحیی که روی راحتی لم داده بود خندید و گفت : مگه دارم چی کار می کنم می خوام زن بگیرم !

ابروهام و بالا دادم و گفتم : حرفای تازه می شنوم غریبه بودم ؟

مادر بی توجه به من رو به یحیی گفت : فکر می کنی مشکلم با زن گرفتنته ؟ نه عزیزم من فقط می گم فکر ازدواج با پرنوش نباش ! !

یحیی : مادر من آخه من قراره باهاش زندگی کنم یا شما ؟

مادر : داغی نمی فهمی پس فردا اینایی که الان می ندازی پشت گوش می شه خار تو چشمت ! !

یحیی : مامانم من به خودم ایمان دارم !

-حالا مشکل چیه ؟

یحیی ایستاد و گفت : از خودشون بپرس ! !

و راهی اتاقش شد مادر از همونجا داد زد : مگه از رو نعش من رد شی ! !

یحیی : خدا نکنه مادر ولی من تصمیمم و گرفتم ! !

-مامان مشکل چیه ؟

مادر : سرتاپاش عیبه دختره ! !

-مامان ؟

مادر همونطور که به سمت اتاقش می رفت گفت : به قران نمی ذارم...نمی ذارم !

مادرجون همونطور که پله ها رو پایین می یومد رو به من گفت : چی شده مادر ؟

-هوا پسه مادر جون !

مادرجون : هوارشون تا اون بالا می یومد ! !

-مامان و یحیی رو که می شناسید حرفشون بحثه بحثشون دعوا !

مادرجون : باز مادرت دختر نشون کرد و یحیی نپسندید ؟

-اتفاقا برعکس این بار یحیی نشون کرد و مادر نپسنیدید ...خندیدم و ادمه دادم : کدخدا راضی می شه میرزا بنویس نه !

مادرجون : آدم در مورد بزرگتش این طوری صحبت نمی کنه یغما جان ! !

-چیزی نگفتم قربونت !


۱۹
شهریور
زمانی ارتقا پیدا می‌کنی که در جواب یک آدم نادون کلی جواب داشته باشی

ولی سکوت کنی ...


۱۸
شهریور

شب قشنگترین⭐️

اتفاقی‌ست که تکرار میشود

تا آسمان زیبایش را⭐️

به رخ زمین بکشد

خدایا ستاره‌های‌ آسمانت را⭐️

سقف ‌خانه دوستانم کن

تا زندگیشان مانند‌ ستاره بدرخشد⭐️


شبتون در پناه خـدا⭐️