:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۸
شهریور

به سمت میز تحریرم رفتم


چیزی که بهم آرامش میداد طراحی بود 


از بچگی عاشق طراحی بودم ولی بخاطر حرف های مامان بابا رشته ی تجربی خوندم و دارو سازی قبول شدم 


مداد رو برداشتم تا میخواستم به سمت کاغذ ببرم صدای زنگ گوشیم بلند 


تپش قلب گرفتم

این آهنگ مخصوص آرتین بود


یه نفس عمیق کشیدم 


آروم باش دیانا 


به سمت گوشی رفتمو برداشتمش،دکمه اتصالو زدم


-الو؟


-سلام به خانوم خودم،خوبی؟


-آره،تو چطوری؟


آرتین خیلی تیز بود سریع میفهمید چمه حتی با لحن صدام


-خانومم؟


-بله؟


-ما دروغ داشتیم؟


چیزی نگفتم


-چیشده دیانا؟


-هیچی


-باشه من باور کردم بیا ببینمت


-الان؟کجا؟!!


-آره،نمیتونی؟


-میتونم


-باشه،یک ساعت دیگه شارونا کاری نداری؟


-نه


-‌مواظب باش خدافظ


-خدافظ


گوشیو قطع کردم 


چرا اینقدر استرس گرفتم اخه

مگه باره اولمه؟؟


نه ولی از وقتی نامزد کردم اینطوری شدم از اون موقع هروقت میخوام ببینمش اینطوری ام 


چ وقته فکر کردنه باید حاظر شم،شارونا یکم دوره


در کمدو باز کردم خب چی بپوشم 

میخوام  بهترین باشم آره برای آرتین میخوام بهترین باشم


یه مانتو جلو باز سفید به شکل کتی و تابشو برداشتم با شلوار یخی و شال سفید


خب مانتو شلوارمو که پوشیدم،موهامو شونه زدم 

بالا بستم یکمم کج یختم 


از آینه به چشامم خیره شدم دوستام همش میگن من خوشگلم 


چشمای درشت آبی بینی عملی که خدادادیه موهای بلند ب رنگ قهوه ایی 

با لبای قلوه ایی که با رژ خیلی زیبامیشه 

پوست صورتم خوبه  و نیاز به کرم پودر نداره


یکم ریمل زدم و با خط لب جیگری


معمولا آرایشم در همین حد بود،زیاد اهل آرایش نبودم


کیفمو برداشتم گوشی و کیف پول و گذاشتم تو کیفم


سوئیچو از رو میز برداشتم 


از اتاق بیرون رفتم...

۱۸
شهریور

آدم باید همیشه یه نفر 

تو زندگیش داشته باشه 

که غم دنیا کنار اون هیچی نباشه 

یه نفر من تویی ...🍃🌸


۱۸
شهریور

امروز و به مادر قول داده بودم تمام وقت در خدمتش باشم هر چند بقیه روزها هم کار به خصوصی نداشتم درسم با لیسانس مدیریت به اتمام رسیده بود ولی به دلیل روحیه ام و شاید شریط خانوادگی و اقتصادی فعلا خانه دار محسوب می شدم ! ! مادر با وسواس همیشگی به جون خونه افتاد و این میون حسابی از من کار کشید !

دم دمای ظهر بود دیگه نای نفس کشیدن نداشتم مادر من و شیفته رو مجبور کرده بود به نوعی کف حیاط و بسابیم خودم و روی راحتی انداختم دلم در حال مالش رفتن بود ریموت و از روی میز برداشتم و تی وی و خاموش کردم مادر به اعتراض گفت : روشنش کن !

-اذانه مامان ؟

مادر : برای همین می گم مسلمون باید صدای اذان تو خونش بپچه !

بعضی مواقع به مادر خودمم شک می کنم اگه کسی تو نگاه اول ببینتش باور نمی کنه اینقدر معتقد باشه !

نگاهی به ساعت دیواری ناقوس مانند انداختم حلقه ام و از روی میز برداشتم بعضی مواقع به طور کامل از یاد می برم نامزد دارم !

روبه مادر گفتم : بعد از ظهر با هیربد قرار دارم از نظر شما که ایرادی نداره ؟

مادر : نامزد خودته من چی بگم ؟

-شما از هیربد خوشتون نمی یاد ؟

مادر : علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ! !

پوفی کشیدم و راهی اتاقم شدم هیربد فقط باب دل پدر بود و مثلا یک ماهی می شد که با هم نامزد بودیم ولی در این بین نه حرف عاشقانه ای نه برخورد عاشقانه ای از تصور خودم خنده ام گرفته بود هیربد پسر یکی از دوستای پدرم بود چند باری طی مراسمهای مشترکی بهم برخورده بودیم وضعیت مالیشون به مراتب از ما بهتر بود طی این رفت و آمدها بعد از مدتی بالاخره شرم و حیا رو کنار گذاشته بود و با پدرش ومادرش برای خواستگاری راهی خونمون شدند مادر از همون اول شروع کرد به ایراد گرفتن البته همیشه کارش همین بود روی همه چیز بیش از حد وسواس داشت منم حس خاصی به هیربد نداشتم در نظرم پسر معمولی و به شدت معقولی بود دو چیزی که با معیارهای من از زمین تا آسمون فرق داشت هیربد خارج از مراسم خواستگاری هیچ وقت پیش نیومده بود که ازم درخواست ازدواج کنه در حالی که من همیشه تو خیالم پسری و می دیدم که اول پیشنهاد خواستگاری و با خودم مطرح می کنه ولی هیربد خلاف این بود !

طی این یک ماه حتی پیش نیومده بود یک بار دستم و بگیره و من باز پسری و دوس داشتم که کمی گستاخ باشه این همه نجابتش حوصله ام و سر می برد ! !

همیشه با هم به طور رسمی صحبت می کردیم هیچ وقت حرفهایی که بین من و یحیی و یا ژوبین رد و بدل می شد با هیربد نمی شد هیچ وقت کنارش با شوخی خنده و لودگی نگذشت همیشه تعارف بود وحرفهای معمول و خسته کننده ! !

ولی دلیل منطقی برای مخالفت نداشتم نگاهی به قاب عکسش که روی عسلی کنار تخت بود انداختم قیافه اش به نسبت خوب بود ولی تیپ یکنواخت و معمولی داشت همیشه عاشق پسرای مرموز بودم پسرای گستاخ کسی که یه چیزی یه حسی توش خیلی پررنگ باشه ولی هیربد یک دست بود ! !

**

مقابل کافی شاپ چرخی زدم و دوباره به خیابون چشم دوختم مزادی سرمه ایش از دور بهم چشمک می زد نگاهی به ساعتم انداختم دقیقا 11دقیقه دیر کرده بود لبخندی به روم پاشید و گفت : سلام دیر کردم ؟

صفحه ساعتم و نشونش دادم و گفتم : 11 دقیقه !

ابروهاش و بالا داد و گفت : چه دقیق !

پشت چشم نازکی کردم و خلاف جهتش حرکت کردم چند بار صدام کرد ولی جوابی ندادم با قدمهای بلند خودش و بهم رسوند و گفت : چی شده ؟

-چیزی نشده فقط 11 دقیقه دیر کردی ! !

هیربد : فقط یازده دقیقه !

نگاهش کردم و گفتم : فقط ؟

هیربد : معذرت می خوام این جوری مشکل حل می شه ! !

-هیربد من ازت می خوام وقت شناس باشی !

هیربد : جز شرمندگی کار دیگه ای از دستم بر نمی یاد !

نفسم و پر صدا بیرون دادم و گفتم : به هر حال قید کافی شاپ و زدم بیا چند دقیقه همین حوالی بشینیم !

سری تکون داد به نیمکتی اشاره کردم و به سمتش رفتم حتی دوشا دوشم قدم بر نمی داشت دستش و گرفتم و گفتم : می شه هم قدم بشیم ؟

باز بی حرف سری تکون داد و روی نیمکت نشست از قصد نزدیکش نشستم و گفتم : چرا از من دوری می کنی ؟

هیربد : داری اشتباه می کنی یغما من و تو هنوز نامزدیم ! !

ازش فاصله گرفتم و گفتم : خب آره یه صیغه محرمیت که بیشتر بینمون نیست ! 

#ادامه_دارد ...

۱۸
شهریور

عشق یعنی

دو نفر بی دلیل حالشون کنارِ هم خوب باشه

انقدر سَختش نکنین

ھمین

۱۸
شهریور

قانون انتظار میگه:

منتظر هر چی باشی

وارد زندگیت میشه.

پس دائم با خودت تکرار کن:

من امروز 

منتظر عالی ترین

اتفاق ها هستم

سلام صبح بخیر

۱۷
شهریور

خدایا 

امروزمان گذشت

فردایمان را باگذشتت شیرین کن

ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن

خدایا

شب عزیزان دوستانم را

با یادت بخیر کن


شبتون بخیر ⭐️


۱۷
شهریور

چقد اون موقع ها خوشحال بودم 


ولی الان...


آخه چرا،خدایا چرا برای چی؟؟


اخه مگه من چندسالمه 

یه دختر 19 ساله مگه چقدر تحمل داره؟


بغض راه گلمو گرفت،ولی من دیگه گریه نمیکنم


آره دیانا خودت باید مشکلاتتو حل کنی 


دیگه نه مادری هست که ازش انتظار داشته باشی نه پدری 


وقتی به همین راحتی مجبورت  میکنن با کسی که دوسش نداری نامزد کنی 


وقتی اشکاتو می بینند آه،ناله هاتو می بینند ولی بی توجه هستن دیگه چه انتظاری


ای کاش من تک فرزند نبودم اگه یه خواهر یا برادر داشتم شاید اینقدر تو غصه هامو تو خودمو نمیریختم 


اون موقع ها وقتی ناراحت بودم آرتین نمیذاشت ناراحتیم ادامه پیدا کنه،چه روزهای بود 


ولی هنوز هست،آره اون هست ولی یه فرقی میکنه با گذشته 


اینکه من الان نامزد دارم آرمیا

ولی آرتین...


نباید ایتقدر فکر کنم 


در ارتاقم به صدا در اومد


-بفرمایید


-دخترم بیا ناهار


رومو ازش گرفتم


-میل ندارم


-چرا عزیز مامان؟


_من عزیز شما نیستم

یعنی دیگه عزیز هیچکس نیستم به جز کسی که دوسش دارم 


مامانم فقط داشت نگام میکرد


بعدش رفت


همیشه همین بود

 همش وقتی در این مورد حرفی میزدم ساکت میموند

۱۷
شهریور

دنیا مال همه.بیخیال همه

من با تو حالم خوبه فقط

۱۷
شهریور
شیفته با صدای ضعیفی گفت : بذار بکپم جون مادرت !

-عمرا بذارم عمه شهلا من و مسئول کرده نمی تونم سرپیچی کنم جون شیفته !

حرفی نزد این بار محکم تر تکونش دادم عصبی گفت : گور بابای خوت و عمه ات !

تکون محکمی بهش دادم و گفتم : شیفته بیدار نشی می زنم کانال دیونه بازی !

روی تختش نیم خیز شد و دستی لابه لای موهای آشفته اش فرو برد و گفت : تا 4 صبح بیدار نبودی که زبونت عینهو بلبل کار می کنه !

خواست دراز بکشه که مانعش شدم و گفتم : مجبورکه نبودی ! !

خمیازه ای کشید و گفت : ساعت چنده ؟

-حوالی هفت ! !

شیفته : همش سه ساعته خوابیدم ! !

-مادرجون و شاکی کردید ؟ باز نشستید این جک و جونورا رو دیدید ؟

شیفته : مادرجون در همه حال شاکیه گردن ما ننداز !

-اومده بود واسه چغلی پیش بابا !

چشمهاش و گشاد کرد و گفت : انگار واقعا شاکی شده ! !

-بی چاره به ستوه اومده اگه می دونستم سه سوته می یومدم پییش ! !

خمیازه دیگه ای کشید و گفت : وای نبودی دختر عجب فیلمی بود از دست دادیش...دوباره خمیازه کشید !

نگاهش کردم و گفتم :چاک نخوره ! !

خمیازه کشان خندید و گفت : بعید نیست امروز هیچی بعید نیست شاید دهن من از شدت خمیازه چاک بخوره ...شاید نشسته یا ایستاده وار منم از هوش برم...در حالی که فیلمهاش و زیر و روی می کردم به سمتم اومد و گفت :شاید امروز من از دست تو دق کنم ...شاید اصلا بدجوری تو رو دق بدم !

-بی خودی تهدید نکن می دونی صبر ایوب دارم می رم سر وقت ژوبین !

لگد دیگه ای نثار در اتاق ژوبین که درست مقابل اتاق شیفته قرار داشت کردم و با صدای بلندی گفتم : ژوبین چه غلطی کردی باز ؟


از این پهلو به اون پهلو شد روی زمین کنار تختش زانو زدم و گفتم : الو ؟ ژوبین ؟

با آرامش خوابیده بود تکونی بهش دادم و گفتم : تو به این دختره شماره خونه رو دادی ؟ دادی یا ندادی ؟کارت در اومده ژوبین ! !

وحشت زده روی تخت نیم خیز شد و گفت : مادرجون فهمید ؟

ابروهام و بالا دادم آب دهنش و فرو داد و گفت : نکنه دایی والا ؟

ایستادم و گفتم : هیچ کدوم یه سوال بود چرا اینقدر هیجان زده شدی ..ریلکس ...ریلکس!

بالشتش و به سمتم نشونه رفت و دوباره دراز کشید بالشت و به سمتش نشونه رفتم و گفتم : هر چند فرقی نداره بیدار نشی خودم پتتو می ریزم رو آب ! !

به سمتم خیز برداشت با شتاب از اتاقش بیرون زدم و درست نقطه مقابل اتاقش با شیفته یکی شدم دستم و روی صورتم گذاشتم و گفتم : این دیگه چی بود ؟

ژوبین خندید و گفت : چوب خدا صدا نداره یغما خانم !

-مغزم داغون شد ژوبین !

شیفته غرید و گفت : حواست کجاست له شدم ! !

ژوبین : تو له شدی تو که این بدبخت و کتلت کردی ! !

دستم و به دیوار تکیه دادم و ایستادم و گفتم : شانس بیارم ضربه مغزی نشم ! !

سه تایی پله ها رو پایین رفتیم و گرداگرد سفره نشستیم یحیی خندید و گفت :چرا لب و لوچتون اینقدر آویزونه ؟

ژوبین : آخه یه تصادف کوچیک با هم داشتن ! !

بابا بی توجه به ژوبین و یحیی گفت : دیگه لازم نیست بار و بندیل و ببندید !

-مگه حکم تخلیه نیومده بود ؟!

مادر : پدرتون عادت داره اجاره نشینی و خوش نشینی ! !

بابا : خواستم سورپرایزتون کنم ولی خب در این صورت بیتا خانوم تا فراد می بندتم به گوشه و کنایه ! !

لقمه و داخل دهانم گذاشتم و گفتم :چی ؟

بابا : تو که عجول نبودی یغما !

سری تکون دادم و مشغول شدم بابا لحظه ای مکث کرد و گفت : خونمون دیگه صاحب خونه نداره ؟

یحیی : صاحب مرده است ؟

بابا با غیض گفت : زبونتو گاز بگیر خونه از این به بعد خونه خودمونه خودمونه ! !

خندیدم و گفتم : بابا این و به عقلش ببخشید !

تنها کسی که زیاد هیجان زده نشده بود مادر بود بالا خره بعد از این همه سال زندگی باید توقع یک خونه نقلی رو می داشت هر چند که مساحت اینجا بیش از یک خونه نقلی بود ! !

لیوان چایی و به سمت شیفته گرفتم و گفتم : نکنه گل فروشی و فروختید ؟

یحیی : بابا عاشق گل فروشیه نه ؟

بابا : باباتونو دست کم گرفتید ؟ من اگه این همه سال اجاره نشین بودم فقط برای این بود که بتونم همچین خونه ای و بخرم !

می دونستم بابا عاشق اینجاست خودمم بودم عاشق تک تک زاویای این خونه بودم !

طبق عادت من و شیفته مسئول جمع کردن سفره صبحانه شدیم همیشه همین طور بود نهار و شام و صبحانه رو با هم صرف می کردیم شستن ظرفها هم به نوبت بود بین من و شیفته و ژوبین و یحیی بعضی مواقع قرعه می انداختیم مادر و عمه شهلا مدتها بود از این سمت استعفا داده بودند ! 


۱۷
شهریور