:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 4

دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_4


داشتم از سالن رد میشدم که با صدای مامان متوقف شدم


-کجا؟


برگشتم سمتش


-مگه مهمه؟!


و یه پوزخند زدم


از سالن خارج شدم کفشای سفیدمو پام کردم و از حیاط سرسبزمون رفتم بیرون


سوار ماشین خوشگلم شدم یه 206 به رنگ آلبالویی


اون موقع از بابام قول گرفته بودم اگه داروسازی قبول بشم برام بخره


به قولش عمل کرد چقدر اون روز خوشحال بودم 


از فکر به گذشته دراومدم ماشینو روشن کردم راه افتادم 


به خیابون رسیدم یکم ترافیک بود 


اه فکر کنم دیر برسم


بعداز 15 مین رسیدم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم


از در رفتم تو


مرد با دیدنم اومد جلو


-سلام

 آقای رحیمی بالا منتظرتون هستن


سرمو تکون دادم


اصلا حوصله نداشتم


از پله ها رفتم بالا همیشه وقتی اینجا میومدیم میرفتیم بالا،آرتین میگفت طبقه بالا با صفاتره


لبخندی رو لبم نشست 


باچشم دنبالش می گشتم که چشمم خورد به میز کوچیکی که پیش پنجره بود تقریبا میشد گفت جای دنجی بود 


آرتین پشتش بهم بود


به اون سمت رفتم


مثله اینکه متوجه اومدنم شد برگشت 


از صندلیش بلند شد و به سمتم اومد...

  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی