:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹
شهریور

➕ غیر از بانک‌های معمولی، نوع دیگری بانک وجود دارد به نام؛ "بانک عاطفی" که باید هر وقت که می‌توانیم و موجودی داریم در آن سپرده گذاری کنیم... 


👈 یعنی هر زمان که انرژی و روحیه مثبت داریم به افرادی که با آنها در ارتباط هستیم محبت کنیم و توجه نشان دهیم. این از اصول مهمِ موفقیت در افرادی است که ارتباطات قوی دارند...


✅ همچنان که سپرده‌های مادی در بحران به کارمان می‌آید سپرده‌هاى عاطفی نیز نجات بخشمان خواهند بود...


۲۹
شهریور

درصبحی زیبا

💕صمیمی تریـن

سلام هاو درودها

💕تقدیم شما مهربانان

امید که طلوع امروز

💕آغازخوشی هایتان باشد

وشادی و برکت و آرامش

مهمان‌همیشگی خانه‌هایتان

🌸صبح شنبه تون بخیر ونیکی🌸


۲۸
شهریور

#پارت_13


منم رفتم روی مبل دو نفره ایی نشستم که آرزو اومد کنارم و آروم زیر گوشم گفت:هی پاشو برو پیش داداش ما خوب نیس اومدی اینجا!!!


به آرمیا نگاه کردم که روی مبل تک نفره ایی نشسته بود و سرش پایین بود 

دلم براش سوخت اونکه تقصیری نداشت

اولش فکر میکرد من خودم بله رو دادم اما بعدش همه چیرو فهمید...


برگشتم سمت آرزو:خب چیکار کنم؟!


-من بلند میشم به آرمیا میگم بیاد پیشت!!!


-‌ولی آرزو تو که میدونــ


پرید وسط حرفم:میدونم ولی الان که تنها نیستیم،مامان باباهامون هستن زشته دیانا


ناچار سری تکون دادم که آرزو بلند شدوگفت:نچ نچ نچ داداش مارو پاشو بیا پیش زنت بشین رفته یه گوشه نشسته


لیلا خانم به تیعیت از آرزو گفت:آرمیا جان چرا اونجا نشستی مادر؟پاشو برو پیشه دیانا جان


آرمیا چشمی گفت و اومد کنارم نشست


لیلا خانم رو کرد سمت من و گفت:دیانا جان چرا گرفته ایی عزیزم؟


-چیزی نیست،کمی سرم درد میکنه خوب میشه لیلا خانم 


سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت 


-میخوای لباستو عوض کنی؟!


-نه‌راحتم


-دیانا؟


-بله؟


-باهات حرف دارم


-بگو


-اینجا نمیشه، بریم اتاق؟!


نگاهی بهش انداختم 


-برا چی؟!


-گفتم اینجا نمیشه،لطفا!!!


-باشه،بریم


آرمیا بلند شد و گفت:با اجازه من و دیانا میریم بالا!!!


آقا افشین گفت:برید پسرم،راحت باشید


آرمیا سری تکون داد و راه افتاد منم پشت سرش رفتم به سمت پله ها....

۲۸
شهریور

➕حدس و فرض باعث سوتفاهم می شوند!


اگردقیقا متوجه صحبت های دیگران یادلیل رفتارشان نشدید به جای اینکه حدس بزنید یا فرض کنید که چه منظوری داشته اند باصحبت کردن به دنبال شفاف سازی باشید



۲۸
شهریور

در اتاقم و قفل کردم و سرم و داخل بالشتم فرو کردم مادر تقه دیگه ای به در زد وآروم گفت : یغما زشته بیا بیرون !

روی تخت صاف نشستم و گفتم : نمی خوام ببینمش ! !

مادر : وقتی خودت در و به روش باز کردی من جوابش و چی بدم ؟

در و با شتاب باز کردم و گفتم : من آمادگی روبه رو شدن باهاش و ندارم !

مادر :هذیون نگو یغما نامزدته ! !

پشت سر مادر وارد سالن شدم زیر لب سلامی داد و به احترامم ایستاد تعارفش کردم و مقابلش نشستم مادر کیف دستیش و برداشت و گفت : من خرید دارم ! !

هیربد سری تکون داد و زیر لب گفتم : طبق معمول ! !

با رفتن مادر کنارم نشست و گفت : انتظار دیدنم و نداشتی ؟

نگاهش کردم و گفتم : پیشرفت کردی ؟

حرفی نزد منتظر نگاهش کردم نگاهم کرد و گفت : ازم دلخوری ؟

-نباشم ؟

ایستاد وهمونطور که قدم زنان به سمت پنجره می رفت گفت : بعضی وقتا فکر می کنم اگه ازدواج کنیم وقتی بریم زیر یک سقف برای همیشه از دستت می دم ! !

دستی لابه لای موهام فرو بردم واقعا قرار بود روزی با هیربد زیر یک سقف زندگی کنم ؟ باور نداشتم !

به سمتم برگشت و گفت : تو چی فکر می کنی ؟

-نمی دونم ولی باور ندارم قراره یه روزی زیر یک سقف زندگی کنیم ! !

تکیه اش و به پنجره داد و گفت : من و چقدر باور داری ؟

-سوالای سخت سخت نکن هیربد ! !

هیربد : می دونم یغما می دونم تو دوتا دنیای کاملا جدا گانه زندگی می کنیم دلم نمی خواد تو رو به زور از دنیای خودت بیرون بکشم می دونم که نشدنیه ولی باور کن نمی خوام ازت دست بکشم ..نمی تونم ! !

-هیربد من هیچ وقت همچین حسی و بهت نداشته و ندارم این چیزی و عوض می کنه ؟

هیربد : بهت فرصت می دم ! !

-خودم و می شناسم هیربد ...می شناسم ! !

هیربد : می خوای از سر بازم کنی ؟

-این چه حرفیه من فقط دارم می گم نمی تونم علاقه اتو جبران کنم ...می ترسم ...می ترسم از روزی که پرتوقع بشی ! !

هیربد : همین قدر که تو خودتو می شناسی منم خودم و می شناسم ازت دست نمی کشم تا وقتی خودت نخوای ! !

واقعا به جنبه های مثبت اخلاق هیربد توجه نکرده بودم لبخندی از سر رضایت تحویلش دادم و گفتم : می شه بریم بیرون ؟

نگاهی به ساعتش کرد و گفت : باز من شرمندت شدم ! !

لبخندم و جمع کردم و گفتم : ایرادی نداره به کارت برس ...باشه برای یه وقت دیگه !

سری تکون داد و به سمت در رفت بعد از این بحثی که داشتیم و نتیجه ای که گرفتیم توقع همچین خداحافظی خشک و خالی رو نداشتم صداش کردم برگشت نگاهم و به زمین دوختم و گفتم : خداحافظ ! !

لبخندی تحویلم داد و رفت باز شد همون هیربد هیشگی عوض بشو نبود هیچ کدوم راضی به تن دادن به خواسته و عقاید همدیگه نبودیم ! !

شیفته پله ها رو پایین اومد و گفت : آشتی کردید ؟


با اخم گفتم : مگه قهر بودیم ؟

شیفته : ظاهرا ! !

-زن و شوهر دعوا می کنن ابلهی مثل تو هم باور ! !

شیفته : اووو حالا کوتا اون موقع هنوز هیچی نشده یه خط در میون با هم قهرید ! !

-تو را خدا شروع نکن حوصله ندارم ! !

شیفته : امروز با بهبود قرار داشتم ! !

خودم و روی راحتی ول دادم و گفتم : چه خبر ؟


شیفته : وای یغما خیلی ماهه ! !

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : شیفته ؟

با لودگی گفت :هان ؟

-رابطه تون در چه حده ؟

شیفته : یغما چی فکر کردی در مود من ؟

-فکری نکردم که دارم سوال می کنم ! !

شیفته : خوب من بهش اخطار دادم حد و حدودا رو رعایت کنه ! !

-یعنی باور کنم دستت تا به حال به دستش نخورده ؟

شیفته : نه خوب در اون حد دروغ چرا دستم و گرفته ولی خب این که چیز عجیبی نیست هست ؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم : نه تو که با پسرای فامیلم دست می دی ! !

سری تکون داد و گفت : از اقا داداشت چه خبر ؟

خواستم حرفی بزنم که یحیی و ژوبین وارد شدند لبخندی به روشون پاشیدم یحی در حالی که کتش و در می آورد گفت : بجنبید کلی کار داریم ؟

شیفته : چی کار ؟

ژوبین : می خواهیم استخر و رنگ کنیم ! !

دستام و بهم کوبیدم و گفتم : من که آماده ام ! !

شیفته : می شه من و فاکتور بگیرد ! !

یحیی : نه خیر بجنب ! !

شیفته : سرم درد می کنه !


۲۸
شهریور

➕واسه نو شدن 

منتظر یه روز خاص نباش

از همین امروز شروع کن دوست من

امروز با خودت قرار بذار یکاری که هیچوقت انجام ندادی رو انجام بدی..

هر چند خیلی کوچک

تو میتونی


۲۸
شهریور

طلوع صبحی دیگر اززندگی🌺

برشمامبارک🍃


الهی دلتون شادازغم آزاد🌸

خونه امیدتون آباد🌸


وزندگیتون بروفق مراد باشه🌸



صبح زیباتون بخیروشادی🌸


۲۷
شهریور

#پارت_12


حدودا بعد از بیست دقیقه رسیدیم با این ترافیک سنگین


فکرم رفت سمت آرتین،یعنی الان داره چیکار میکنه

آهی کشیدم


-دخترم پیاده شو دیگه


بابا بود!!


از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ی آرمیا رفتیم


آرمیا26 سالشه و یه خواهر کوچیک تر از خودش داره به اسم آرزو

آرزو 20 سالشه و خیلی مهربون و خونگرمه و خیلی هم منو دوست داره


لیلا خانم مادر آرمیا که کلا هیچی نمیتونم در موردش بگم،ماهه یه تیکه جواهر خیلی مهربون و دوست داشتنیه 


آقا افشین پدر آرمیا اونم آدم بدی نیست ولی خوب غرور خودشو به عنوان بزرگ خانواده داره


اینقدر تو فکر بودم نفهمیدم کی در باز شد


از حیاط بزرگشون رد شدیم که در سالن باز شد و لیلا خانم به همراه آقا افشین برای استقبال اومدن


سلام علیک کردیم رفتیم داخل که همزمان آرمیا و آرزو از پله ها پایین اومدن


آرزو بدو اومد سمتم و همدیگرو بغل کردیم و خوش و بش کردیم،با آرزو راحت بودم و از همه چی خبر داشت،حتی از علاقم به آرتین


آرمیا اومد جلو


-سلام،خوبی دیانا؟


با صدای آرومی گفتم:سلام،ممنون


بابا و مامان با آرزو و آرمیا سلام و احوالپرسی کردند و روی مبل نشستند...

۲۷
شهریور

➕"ریشه دار" که باشی ،

تا آسمان هم قد میکــِــشی

ریشه های تو باورهای توست

باور کن که تغییر باورهایت

تو را به اوج می برد


۲۷
شهریور

خنده کنان راهی اتاقم شدم بلیز شلوار ورزشیمو پوشیدم و مقابل آینه ایستادم که تقه ای به در خورد مادر در حالی که براندازم می کرد گفت : ناسلامتی مهمون داریم یه چیز رسمی تر تنت کن ! !

از داخل کمدم شلوار جین مشکی و بلز حریر مانند لیمویی به سمتم گرفت و گفت : مواهتو سشوار بکش آرایش یادت نره ! !

در مقابل نگاه بهت زده ام از اتاق خارج شد از اون مادر شوهرها بودا ؟

طبق دستورات مادر عمل کردم و بعد از لحظاتی از اتاق خارج شدم پدر و خانواده عمه به اضافه مادرجون هم به جمع اضافه شده بودند پرنوش تاب آبی خوش رنگی به اضافه جین آبی رنگی تن داشت و کنار پدر جا خشک کرده بود البته ناگفته نماند که پرنوش هم کم نذاشته بود هنوز خواستگاری نرفته خودش و جزیی از خانواده ما محسوب می کرد ولی خوب من خواهر شوهر آنچنانی نبودم و همون قدر که برای یحیی احترم قائل بودم برای اون هم بودم کنار شیفته نشستم و گفتم : از اقا بهبود چه خبر ؟ ؟

شیفته : دوبار با هم تماس گرفتیم ؟

-تو این فاصله زمانی ؟

خونسرد سری تکون داد از خودم خنده ام می گرفت تقریبا دو روز بود با هیربد تماس نگرفته بودم واقعا نوبر بود ! !

ژوبین کنار یحیی با پرنوش مشغول صحبت بود اشاره ای به ژوبین کردم و رو به شیفته گفتم : قصد زن گرفتن نداره ؟

شیفته : دو روز دیگه گندش در می یاد ! !

-از دوسش چه خبر اسمش چی بود ؟

شیفته : سایه رو می گی ؟ فکر کردی فقط اونه ؟

-خب سایه در اولویت قرار داره ! !

نگاهی کرد و گفت : خوشگل نیست ولی به دل می شینه با این حال نمی دونم چرا ژوبین اینقدر بهش توجه می کنه ؟ ؟

-به قول مادرجون بعضیا روحشون قشنگه سایه از همون بعضیاست ! !

در حالی که دسته ای از موهاش و دور انگتش می پیچید گفت : زندایی می گه پرنوش دوسال از هیربد بزرگتره ؟

-نمی دونم مادر چرا اینقدر حساسه به نظر من چندان مهم نیست لااقل تو این دوره ! !

شیفته : چندان خوشگل نیست به سمتم برگشت و گفت : حداقل در کنار تو ! !

نمی تونم منکر این بشم که از حرفش خوش حال نشدم مگه می شد کسی زبا خطابت کنه و تو ذوق نکنی هر چند که خودت قبول داشته باشی زیبایی ! !

-مهم یحیی ست که عاشقشه ! !

خندید و گفت : پسرا قبل از ازدواج اصلا نمی فهمن طرفشون خوشگله یا زشت اصلا واسشون مهم نیست کلا تو یک دنیای دیگه سیر می کنن ...بعد زد زیر خنده !

پس گردنی نثارش کردم و گفتم : تو اساسا منحرفی ! !

شیفته : به جان خودم بعد از ازدواج تازه می فهمن چه غلطی کردند ! !

-پس می تونیم به ازدواج تو و بهبود امیدوار باشیم ؟

ضربه محکمی نثار بازوم کرد و با خنده گفت : من که خوشگلم نیستم ؟ ؟

-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر ! !

کامل براندازش کردم خوشگل بود و بیش از اون با نمک و شیرین بود صورت تمام گرد و موهای مشکی پر کلاغی پیشانی کوتاه و ابروهای باریک و خط مانند بینی گوشتی و متناسب و لپ های هلویی و لبهای نازک مشکل اندامش بود کمی تپل بود البته این در نمکش بی تاثیر نبود ! !

بعد از شام پدر پرنوش و رسوند و یحیی راهی حمام شد و مادر جون و به اضافه عمه و خانوادش راهیی طبقه دوم شدند همین طور که ظرفها رو می شستم وشم و در اختیار مادر گذاشته بودم و مادر هم همونطور که ظرفها رو داخل کابینت قرار می داد گفت : از لباس پوشیدنش که اصلا خوشم نیومد ! !

از نظر خانوادگی در وضعیت متوسطی قرار داشتیم ولی یحیی همیشه به سمت لباسهای مارک دار می رفت لابد مادر توقع داشت پرنوش هم همینطور لباس بپوشه ! !

حرفی نزدم که دوباره گفت : کم خورد !

به سمتش برگشتم و گفتم : چی ؟

مادر : غذا رو می گم کم خورد... چشماشو تنگ کرد و گفت : آرومم می خورد !

بعد ناگهان بهم توپید و گفت : تو چرا اینقدر زیاد می خوری ؟

خندیدم و گفتم : خوب گرسنه ام بود ؟

مادر : اگه با هیربد رفتی خونشون آروم بخور و کم اندازه یه گاوم که جلوت بذارن لازم نیست گاو و قورت بدی ! !

نفسم و پرصدا بیرون دادم و با یک شب به خیر راهی اتاقم شدم بعضی مواقع احساس می کنم مادر آدما رو از زیر ذره بین نگاه می کنه !