:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۷۲۳ مطلب توسط «00:00 :.» ثبت شده است

۲۳
شهریور

سری تکون دادم و ورقه کاغذ کوچیکی و مقابلم گرفت خواستم بگیرمش که دستش و پس کشید و گفت : قول بده قاپ نزنیش ؟

ورقه رو از دستش قاپیدم ورقه کوچیکی که روش یک شماره به اسم بهبود کارخانی بود با بهت نگاهش کردم و گفتم : پا داد ؟

شیفته چشمکی زد و گفت : بگو وا داد ! !

-لابه لای ماتیک ریملا که نبود ؟

شیفته : کیفم روی میز بود اون تو جاسازی کرده بود !

دستی به موهاش کشیدم و گفتم : خدا رو شکر من و راحت کرد دیگه از هرجا دلم بخواد خرید می کنم !

شیفته : دلت می یاد دوس پسر من سود نکنه ؟ دلت می یاد پولاتو بریزی تو حلقوم یکی دیگه ؟

-زنگ بزن تا از دسترس خارج نشده !

همونطور که خارج می شد نچی کرد و گفت : اینطوری فکر می کنه منتظرش بودم !

-نه که نبودی ؟

خنده کنان از اتاق خارج شد نگاهم باز به سمت عکس هیربد افتاد برش گردوندم و خودم و روی تخت انداختم !

 

✅ فصل سوم


چند روزی بود که جواب تلفنهای هیربد و نمی دادم این جسارت هم به خرج نمی داد تا باهام روبه رو بشه سری از روی تاسف تکون دادم برای خودم... برای هیربد... برای انتخابم ! !

مادر همونطور که وارد می شد نایلونی به سمتم گرفت و گفت : ببین چطوره ؟

-باز خرید بودید ؟

مادر : شغل دومته ؟

-چی ؟

مادر : بازرسی دیگه !

با اخم به سمت آشپزخونه رفت خودم و بهش رسوندم و از پشت بغلش کردم و گفتم : مامان من مثل اسمش تا نداره !

دستام و پس زد و گفت : خودت و لوس نکن ببین مانتوم چطوره ؟

-ای به روی چشم !

می دونستم مادر روی سلیقه من حساب می کنه حتی پدر به جای مادر از من در مورد لباس پوشیدنش نظر می گیره چون معتقده منی که یک دختر جونم به نسبت مادر یا خودش که تقریبا مسن به حساب می یان خوش سلیقه ترم این اعتقاداتش و دوس دارم !

مانتوی زنانه نسبتا کوتاه مشکی رنگی چرخی به مانتو دادم مادر از مانتوی بلند بیزاره معتقده دست و پا گیره و تا حدودی خودش و با من مقایسه می کنه دلش نمی خواد از زمان خودش عقب بمونه مادر دیگه ! –مثل همیشه بی حرفه !

مادر : تعارف که نیست ؟

-آخه آدم با مادرش تعارف داره ؟

سری تکون داد و دوباره به سمت اجاق گاز برگشت مانتو رو تا زدم و گفتم : از یحیی چه خبر ؟

مادر : حرف که تو گوشش نمی ره ! !

-حالا می خواهید چی کار کنی ؟

مادر : دیروز که با والا رفته بودی خرید با هم اومدن !

با صدای جیغ مانندی گفتم : اینجا ؟

سری تکون داد و گفت : خودم خواستم ! !

-چه لزومی داشت ؟

مادر : دیدم دست بر نمی داره گفتم پسره دیگه یه موقع دیدی به خاطر یه دختر پشت پا می زنه به خانوادش نخواستم بهش فشار بیارم گفتم یکم با هم رفت و آمد و نشست برخاست داشته باشن ببینیم چی می شه !

-چه طور دختری بود ؟

مادر : بهش گفتم راضی نیستم گفت من پسرت و خوشبخت می کنم ! !

-مشکلت چیه مامانم ؟مادر در حالی که غذا رو مزه می کرد گفت : دختره 3 سال از یحیی بزرگتره !

-این روزا مد شده ! !

مادر : آره دیروز که دایی بهادرت و دیدمم همین و می گفت ! !

-پس خبر به گوش همه رسیده !

مادر : دلیلی برای پنهان کاری وجود نداره !

-حرف حق جواب نداره !

لبخندی از سر رضایت روی لبش نقش بست مثل اکثر زنای دیگه عاشق تعریف و تجید بود عاشق به به و چه چه !

نایلون و روی اوپن گذاشتم و گفتم : حالا چه شکلی بود ؟

مادر همین طور که به سمت کیفش می رفت گفت : اونی نبود که توقع داشتم عروسم باشه ! !

-قربونت برم به قول خودت علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ! !

مادر: یه عکس از خودش بهم داده ! !

توقع داشتم مادر عکس سه در چاری با مقنعه و حجاب به دستم بده ولی به یکباره جا خوردم عکسی از دختر نسبتا سبزه و بانمکی که با تاب نیم تنه و شلوار جینی با کمربندی سگک دار سرم در حال سوت کشیدن بود !

مادر : می بینی یغما آخه حیف یحیی نیست ؟

زیر چشمی مادر و برانداز کردم می دونستم گیرش به سبزگیش بود عکس و به سمتش گرفتم و گفتم : پسرت و حیف می یاد !

مادر : دروغ چرا آره ! ! یحیی گل سرسبد پسرای فامیله ! !

-هنوز که چیزی معلوم نیست !

مادر : به امید خدا !


۲۳
شهریور


آداب معاشرت

 منصور احمدی


دریافت

۲۲
شهریور

پشت تمام آروزهای تو خدا ایستاده است...


کافی ست به حکمتش ایمان داشته باشی

تا قسمتت سر راهت قرار بگیرد

اورا بخوانید تا شمارا اجابت کند...


شبتون بخیر همراهان گرامی

۲۲
شهریور

#پارت_7


به صدا زدنای آرتین توجه ایی نکردم و از شارونا زدم بیرون

سوار ماشین شدم و حرکت کردم


نمیدونستم کجا!!

همینطوری میرفتم مسیرم معلوم نبود!!


اهمیتی هم به زنگ زدن آرتین نمیدادم!!


کنار یه پارک نگهداشتم

سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه کردم

از ته دل واسه بدبختیام!!!


دوباره صدای گوشیم بلند شد نگاه کردم مادرم بود

حوصله جواب دادن نداشتم


اشکامو پاک کردم

بسه نباید گریه کنم 


لعنت بهت آرمیا،لعنت

 لعنت به همتون


ماشینو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم

•••••


کلید انداختم و درو باز کردم،حوصله نداشتم ماشینو ببرم داخل همون بیرون گذاشتم


در سالنو باز کردم و داخل شدم

تا پامو گذاشتم داخل صدای مامانم بلند شد:کجا بودی؟!!


اهمیتی ندادمو به سمت اتاقم رفتم


شالمو از سرم برداشتم و انداختم رو تخت،خودمم افتادم رو تخت 


یهو در اتاقم باز شد 


رومو برگردوندم


-چیه مامان؟


-این چه طرز حرف زدنه؟

تا الان کجا بودی؟

چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟


-مگه مهمه؟مگه من واسه شما مهمم؟!


-درست حرف بزن،من نگرانت شدم دیانا!!


-شما واقعا نگران من شدید؟؟

جالبه،واقعا جالبه

چطور تا یه ماه پیش کسی نگرانم نمیشد،چطور اون موقع واسه کسی مهم نبودم؟؟؟!!!

۲۲
شهریور

از تموم این دنیا

فقط یه "تو" ♥رو داشته باشم

همه چیزو دارم.

۲۲
شهریور

مقابل پاساژش شیفته سری چرخوند و گفت : آشنا ماشنا به پرمون نخوره ؟

-حالا مگه می خوایم اتم بشکافیم ؟

شیفته نفس عمیقی کشید و دوتایی وارد شدیم شیفته زیر لب سلامی داد و من هم با سکوتم همراهیشون کرد طبق معمول با ته مونده جیبمون انواع و اقسام ماتیک و ریمل و...خریدیم !

نایلونم و روی پیشخون گذاشتم و شیفته رو که هنوز در حال مخ زنی بود برانداز می کردم چه زبونی داشت با لبخندی همراهیش کردم بهبود پسر خوشگلی نبود ولی خوشتیپ و جذاب بود و شیفته شیفته همین جذابیت و سکوتش شده بود اونقدر رفته و برگشته بودیم تا بلکه فرجی بشه و دری به تخته بخوره و آقا قصد کنند شماره ای رد و بدل کنند !

با چشم و ابرو اشاره کردم بریم شیفته ناچارا سری تکون داد ونایلون به دست خارج شدیم سریع خودمون و به جای خلوتی رسوندیم شیفته نایلون من به اضافه نایلون خودش و واژگون کرد به دنبال شماره ولی چیزی عایدش نشد و سرخورده راهی خونه شدیم در تمام طول راه حرفی نزد خندیدم و گفتم : حالا مگه پسر قحطه ؟ یه چراغ سبز نشون بدی می میرن برات ! !

شیفته : من پسری که با یه چراغ سبز برام بمیره رو نمی خوام ! !

-این پسره هم تو رو نمی خواد !

کامل به سمتم برگشت و با بغض نگاهم کرد دستی به گونه اش کشیدم و گفتم : یعنی لیاقتت و نداره بی خیال شو !

شیفته : یغما یه باره دیگه !

دستش و گرفتم و گفتم : دیگه عمرا تابلو شدیم بابا ! !

شیفته : خواهش کنم چی جواب می ده ؟

-فعلا بیا بریم ذرت مکزیکیمونو بخوریم !

شیفته : اصلا مهمون من ؟

-صدقه سر این پسره یه ذرت مکزیکی از کنارت خوردیم نه ؟

خندید و سری تکون داد و راهی و شدیم !

بعد از ذرت مکزیکی که مهون شیفته بودم با آژانس دربستی راهی خونه شدیم مقابل ساخت با هیربد برخوردیم شیفته به گرمی ازش استقبال کرد و سه نفری وارد شدیم مادر به استقبالمون اومد و شیفته خداحافظی کرد و رفت مادر هم راهی آشپزخونه شد همونطور که شالم و از سرم می کشیدم با ببخشیدی به سمت اتاقم رفتم و در و بستم حوصله هیربد و نداشتم با اکراه لباسم و با بلیز شلوار اسپرت مشکی رنگی عوض کردم و خودم وروی تخت ول دادم مادر چندبار صدام کرد ولی اعتنایی نکردم مگه نه اینکه بارها ثابت کرده بودم با خودم با بقیه رو راستم پس الان نباید خلاف این رفتار می کردم باید به هیربد ثابت می کردم ناراضی ام حداقل تا وقتی که این وضع دامه داره ناراضی ام بعد از چند دقیقه با تقه ای که به در خورد روی تخت نیم خیز شدم و اجازه ورود دادم مقابلم نشست خیره نگاهش کردم !

لبخندی زد و گفت : اتفاقی افتاده ؟ کاری کردم که باعث ناراحتیت شده ؟

-هیربد تو واقعا من و دوس داری ؟

هیربد : چرا سوالی و تکرار می کنی که جوابش و می دونی !

با فریاد گفتم : چون برعکس تو از تکرار جوابش لذت می برم !

هیربد : تو چت شده یغما ؟

-هیربد من از اول همین بودم...به قرآن همین بودم ! !

ایستاد و گفت : نبودی یغما ...نبودی ..داری دبه می کنی ...به سمت پنجره رفت مقابلش ایستادم و گفتم : من اهلش نیستم به خدا اهل دبه نیستم کی بهتر از تو ولی چرا ؟ چرا اینقدر معقولی ؟ چرا این قدر حیا می کنی ؟

هیربد : یغما تو از من چی می خوای ؟

-می خوام یه ذره لطیف تر ظریف تر رفتار کنی ...اینا اقتضای این دورانه ...لطافت...ظرافت اقتضای دوران نامزدیه ! !

هیربد : یغما من این جوری تربیت شدم قد کشیدم ؟

-بی ربط می گی این ربطی به تربیت نداره ! !

هیربد : نمی فهممت ...نمی فهممت یغما ! !

نزدیکش شدم دستام و روی بازوهاش گذاشتم و گفتم : من نامزدتمه ...شرعا زنتم ...نیستم ؟

با صدای بلندی مخاطب قرارم داد بازوهاش و محکم تر گرفتم و با بغض گفتم :لعنتی ...من نامزدتم ...نامزدتم !

به طرف تخت هلم داد و با شتاب خارج شد تا به حال اینقدر تحقیر نشده بودم ...ایقدر خرد نشده بودم ...مسببش کی بود ؟ خودم ؟ هیربد ؟ هر دومون ؟

بی صدا سیل اشکم و رها کردم و به ملاحفه تختم چنگ زدم که در با شتاب باز شد سریع اشکام و گرفتم شیفته مقابلم روی زمین زانو زد و گفت : چی شده یغما ؟

-بعضی وقتا حس می کنم جزام دارم ؟ دارم شیفته ؟ دارم که هیربد تو چند قدمی من قدم بر می داره ؟

شیفته : اون پسر متینی....

مانع شدم و با صدای بلندی گفتم : متانتش بخوره فرق سرم !

دستام و گرفت و گفت : یغما ؟ گریه نکن دلم خون می شه ؟

دستام و از بین دستای سردش بیرون کشیدم تنم در حال مور مور شدن بود اشکام و گرفتم و گفتم : دیگه مهم نیست ! !

شیفته : وقتی آروم شدی بهش فکر کن !


۲۲
شهریور


کتاب کوه پنجم کتابی زیبا از پائولو کوئیلو به چاپ رسیده در سال 1996 می باشد که به نحو دیگری اعتقادات خاص خود را بیان می کند. داستان شرح دوره ای از زندگی یک پیامبر است که طی اتفاقاتی با یک زن آشنا می شود و بعد از مرگ او پسر آن زن را نگهداری می کند. در همین حال حوادث جالبی برای آن قوم پیش می آید که بسیار عبرت آموز است.


دریافت

حجم: 1.09 مگابایت

۲۲
شهریور

الهی صبحتون با آرامشی وصف نشدنی


 شروع روزتون پراز اتفاقهای زیبا🌼


وزندگیتان پراز عشق


و محبتی خدایی آرزو میکنم🌼



۲۱
شهریور

خدایا🌸

همه بندگان تو هستیم

کلید همه بسته‌ها دست توست

دوای همه خسته‌ها دست توست

به احسان ولطف وکرمت خود

گره مشکلات همه را بازکن

شب خوبی را برای

شماخوبان آرزومندم

شبتون بخیر و زیبا 🌸

۲۱
شهریور

‏اسکار زیبا ترین لحظه زندگی هم

 میرسه به وقتی که بهت میگه

 تو جون بخواه ...🍃🌸