:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

انتقام یک بوسه41

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ب.ظ



#قسمت41
سینی برداشتم و یک لیوان چایی...یک تکه پنیر به اضافه خامه عسل و یک تکه نون داخلش جا دادم و به سمتش رفتم با تعجب براندازم کرد کنارش نشستم و گفتم : با من قهری یا شکمت ؟ ؟
با اخم نگاهش و به سمت صفحه تلوزیون سوق داد ریموت و برداشتم و خاموشش کردم و گفتم :کله سحری حکایت تلوزیون حکایت ته دیگه ! !
پوفی کشید و گفت : زبونت خوب کار می کنه کبکت خروس می خونه ؟
-اوهوم دلیلی برای ناراحتی ندارم ! !
اشاره ای به خودش کرد و گفت : من و خونه نشین کردی بله نبایدم ناراحت باشی ! !
-من ؟ پای خودت لغزید ! !
حرفی نزد خندیدم و گفتم : می گن چوب خدا صدا نداره ! !
بازهم سکوت کرد لقمه خامه عسلی براش گرفتم و به سمتش گرفتم سری به نشونه منفی تکون داد لبامو تر کردم و گفتم : مثل بچه ها لجبازی ...لجباز و یکدنده ! !
فرنود : تو هم دختر پیغمبری ؟
-پنیر می خوری ؟ ؟
با تحکم گفت : نه ! ! !
-راس می گن پنیر آدم و خنگ می کنه ؟ ؟
حرفی نزد لقمه رو داخل دهانم گذاشتم و گفتم : احتمالا بچگیات زیاد پنیر خوردی ! ! !
با غیض به سمتم برگشت خندیدم و گفتم : حیف حیف که نمی تونی بدویی دنبالم کارم و یکسره کنی ! !
لقمه پنیر دیگه ای به سمتش گرفتم و گفتم : نگران نباش خنگ تر اینی که هستی نمی شی ! !
اینبار خندید و سری از روی تاسف تکون داد دستم و بیشتر به سمتش کشیدم و گفتم : دستم شکست ! !
دوباره همون فرنود سابق شد نفسم و پر صدا بیرون دادم و لقمه رو به سمت دهانم بردم که تو هوا قاپیدش و گفت : تعارفم سرت نمی شه ؟ ؟ ؟
زیر چشمی نگاهش کردم و لیوان چایی و برداشتم چند قلوپ خوردم و لیوان و داخل سینی گذاشتم چند لقمه خامه عسل برای خودش گرفت و در کمال ناباوری لیوان چایی و برداشت و یک نفس سر کشید ! !
در مقابل نگاه بهت زده ام لیوان و داخل سینی گذاشت و کنجکاوانه نگاهم کرد با لکنت گفتم : خوردیش ؟
متعجب گفت : نباید می خوردم ؟
-من ازش خورده بودم ! !
خندید و گفت :آهان...می دونم !


: فصل هشتم

چند هفته ای از اون اتفاق می گذشت و فرنود برای چند هفته کامل از کار مرخص شد زندگیمون روال عادی خودش و طی می کرد البته اگه بشه اسمش و گذاشت زندگی فرنود بیشتر وقتش و توی اتاقش می گذروند هر از گاهی لنگان لنگان به اصرار منمی رفتیم بیرون از خونه نشینی متنفر بودم فرنود هم کم و بیش استقبال می کرد و با دوستاش تلفنی صحبت می کرد و من هم دورا دور جویای حال خانواده ام بودم طی این تماس ها از طریق شیفته مطلع شدم پرنوش چندباری با پدر تماس گرفته و خواسته تکلیفش روشن بشه و یحیی فعلا عذر و بهانه آورده ! !
حوصله ام حسابی سر رفته بود از تلوزیون دیدن و کتابی خوندن خسته شده بودم کتابی که دستم بود و روی عسلی کنار تخت گذاشتم و راهی اتاق فرنود شدم تقه ای به در زدم جوابی نداد بی اجازه وارد شدم با غیض گفت : بفرما تو ؟ ؟
ممنون از این استقبال گرمت ! !
کنارش روی تخت نشستم ظاهرا عکسی تو چنگش گرفته بود سرکی کشیدم با نگاه خیره اش روبه رو شدم ! !
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : تو خواهر داری ؟ ؟
رنگ از صورتش پرید با لبهای لرزونی گفت : چطور ؟ ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم : قاب عکس خانوادگیتون ! !
نگاهش به نقطه نامعلومی خیره شد دستم و مقابلش روی هوا تکون دادم و گفتم : کجایی تو ؟ ؟
سرشو تکون داد و گفت : داشتم ! !
با لحن آمیخته با حسرت گفت : یه روز همه اونا رو داشتم...پدر...مادر...برادر...حت ی خواهر ! !
سعی می کرد بغضش و مخفی کنه دستام و داخل هم قلاب کردم و گفتم : یعنی همشون فوت شدن ؟ ؟
تیزبینانه نگاهم کرد و گفت : منظورت از این سوالا چیه ؟ ؟

  • 00:00 :.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی