عشق بی پایان 40
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ
#پارت_40
-چی داری میگی آرمیاا!
-همین که گفتم من نمیخوام باهاش ازدواج کنم هیچ علاقه ایی هم بهش ندارم
صدای سیلی که آقا افشین به آرمیا زد صدای بدی داد
-پسره ی نمک نشناس این چه حرفیه که زدی
بعد رو کرد به من و گفت:پس بگو چرا دیانا ناراحت بود
اصلا فکرشم نمیکردم آرمیا چنین کاریو انجام بده
خیلی خوشحال شدم این یعنی یه قدم برای رسیدن به آرتین نزدیک شدم
سعی کردم بغض کنم تا طبیعی باشه یاد اون موقع ها افتادم و بغض راه گلوم رو گرفت
باچشمای اشکیم به آرمیا نگاه کردم
-این چه حرفی بود که زدی زود معذرت خواهی کن
-برای چی مادر؟
گفتم که نمیخوامش ازش خوشم نمیاااااد
#نویسنده
آرمیا میگفت و با هر کلمه ایی که از دهنش خارج میشد خودش بیشتر میشکست و ناراحت میشد اون دیانا رو دوست داشت از ته قلبش هم دوست داشت
پدر و مادر آرمیا ناراحت و عصبی بودند ولی آرزو یه چیزهایی رو حدس زده بود و باورش براش سخت بود
دیانا گریه میکرد و حرف نمیزد میخواست خودشو ناراحت نشون بده اما کسی نمیدونست که تو دلش عروسی به پا بود
آقا افشین و آرمیا یه دعوای حسابی کردند و بعد از اون آقا افشین دیانا رو رسوند خونه و ازش قول گرفت که به پدر و مادرش چیزی راجبه این موضوع نگه
گفت که آرمیا نفهمیده چی گفته و برمیگرده
#دیانا
برق سالن روشن کردم انگار هنوز نیومدن رفتم تو اتاقم و به اتفاقات امروز فکر کردم چقدر خوب شد که آرمیا قبول کرد
سریع گوشیم رو برداشتم و شماره آرتین رو گرفتم
جواب نداد دو باره گرفتم ولی بازم جواب نداد برای بار سوم گرفتم داشتم نا امید میشدم که صدای خستشو شنیدم
-الو؟
-الو آرتین؟
-دیانا تویی ، جانم؟
-خواب بودی؟
-آره سر درد داشتم خوابیدم
-الان بهتری؟
-آره بهتر شدم کجایی؟
-خونه وای میدونی چیشد آرتین؟؟؟
-چیشده؟
تمام جریان رو براش تعریف کردم بجز اون قسمت که تو اتاق بودیم
اولش باورش نشد ولی کامل که براش توضیح دادم فهمید و خیلی خوشحال شد و کلی از فکرم تشکر کرد و قرار شد فردا بریم بیرون
لباسم رو عوض کردم و رو تخت افتادم ساعت رو نگاه کردم ده شب بود خوابم میومد چشمام رو بستم و خوابیدم
"دیـــانــا نــمـیــدونــســت ڪہ ایــن خـــوشــحالــیــش زیـــاد ادامــه پیــدا نمیــڪنــہ و تــبدیـــل بــہ غـــم بــــزرگــی مــیــشــہ"
-چی داری میگی آرمیاا!
-همین که گفتم من نمیخوام باهاش ازدواج کنم هیچ علاقه ایی هم بهش ندارم
صدای سیلی که آقا افشین به آرمیا زد صدای بدی داد
-پسره ی نمک نشناس این چه حرفیه که زدی
بعد رو کرد به من و گفت:پس بگو چرا دیانا ناراحت بود
اصلا فکرشم نمیکردم آرمیا چنین کاریو انجام بده
خیلی خوشحال شدم این یعنی یه قدم برای رسیدن به آرتین نزدیک شدم
سعی کردم بغض کنم تا طبیعی باشه یاد اون موقع ها افتادم و بغض راه گلوم رو گرفت
باچشمای اشکیم به آرمیا نگاه کردم
-این چه حرفی بود که زدی زود معذرت خواهی کن
-برای چی مادر؟
گفتم که نمیخوامش ازش خوشم نمیاااااد
#نویسنده
آرمیا میگفت و با هر کلمه ایی که از دهنش خارج میشد خودش بیشتر میشکست و ناراحت میشد اون دیانا رو دوست داشت از ته قلبش هم دوست داشت
پدر و مادر آرمیا ناراحت و عصبی بودند ولی آرزو یه چیزهایی رو حدس زده بود و باورش براش سخت بود
دیانا گریه میکرد و حرف نمیزد میخواست خودشو ناراحت نشون بده اما کسی نمیدونست که تو دلش عروسی به پا بود
آقا افشین و آرمیا یه دعوای حسابی کردند و بعد از اون آقا افشین دیانا رو رسوند خونه و ازش قول گرفت که به پدر و مادرش چیزی راجبه این موضوع نگه
گفت که آرمیا نفهمیده چی گفته و برمیگرده
#دیانا
برق سالن روشن کردم انگار هنوز نیومدن رفتم تو اتاقم و به اتفاقات امروز فکر کردم چقدر خوب شد که آرمیا قبول کرد
سریع گوشیم رو برداشتم و شماره آرتین رو گرفتم
جواب نداد دو باره گرفتم ولی بازم جواب نداد برای بار سوم گرفتم داشتم نا امید میشدم که صدای خستشو شنیدم
-الو؟
-الو آرتین؟
-دیانا تویی ، جانم؟
-خواب بودی؟
-آره سر درد داشتم خوابیدم
-الان بهتری؟
-آره بهتر شدم کجایی؟
-خونه وای میدونی چیشد آرتین؟؟؟
-چیشده؟
تمام جریان رو براش تعریف کردم بجز اون قسمت که تو اتاق بودیم
اولش باورش نشد ولی کامل که براش توضیح دادم فهمید و خیلی خوشحال شد و کلی از فکرم تشکر کرد و قرار شد فردا بریم بیرون
لباسم رو عوض کردم و رو تخت افتادم ساعت رو نگاه کردم ده شب بود خوابم میومد چشمام رو بستم و خوابیدم
"دیـــانــا نــمـیــدونــســت ڪہ ایــن خـــوشــحالــیــش زیـــاد ادامــه پیــدا نمیــڪنــہ و تــبدیـــل بــہ غـــم بــــزرگــی مــیــشــہ"
با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شدم تاریک بود به ساعت نگاه کردم 2 نصفه شب یعنی چی بود شکسته؟
از جام بلند شدم و رفتم تو حال صدای پچ پچ از آشپزخونه میومد یکم گوش کردم به حرفاشون فهمیدم مامان و بابا اومدن
میخواستم بیخیالشون بشم و برم بخوابم که با چیزی که شنیدم نمیدونستم چیکارکنم از خوشحالی تو پوسته خودم نمی گنجیدم
-برای چی باید این حرفو بزنه؟ پسره دیونه شده!
-فقط معذرت خواهی کرد و گفت نمیخواد با دیانا ازدواج کنه!
-یعنی چی؟مگه مسخرشیم؟
یه روز بگه میخوام یه روز اینطوری کنه!
-نمیدونم چیشده ولی فعلا دیانا نباید بفهمه که ما میدونیم!!
-بلاخره که چی!
چه فرقی میکنه؟
-فعلا هیچی نگو ببینم چی میشه
پس آرمیا بهشون گفت
چقدر خوب کارم رو راحت تر کرد
آروم آروم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم
همه چیز داره خوب پیش میره ولی با اون کاری که آرمیا میخواست تو اتاق باهام انجام بده هیچ وقت فکرشم نمیکردم بیاد بگه منو نمیخواد!!
وای فردا باید برم دانشگاه
چشمامو زود بستم و خوابیدم
آخرین دکمه مانتو ام رو بستم و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
ساعت 9 بود و من 10 کلاس داشتم
نشستم سر میز و یه صبحونه ی کامل خوردم خیلی چسپید
مامان متعجب بهم نگاه میکرد آخه سابقه نداشت من اینطوری و کامل صبحونه بخورم ولی خب این دفعه فرق میکرد
ولی بازم باهاشون حرفی نداشتم و از دستشون ناراحت بودم ،
بلند شدم و رفتم تو پارکینگ و ماشینمو روشن کردم و به راه افتادم
خیلی وقته از شیدا خبری ندارم امروز ببینمش کارش دارم