:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۷۲۳ مطلب توسط «00:00 :.» ثبت شده است

۱۳
مهر


#قسمت28
مشغول جمع کردن سفره شدم وظرفها رو داخل سینک قرار دادم و برگشتم تا پیشبند و بردارم که پدر توی چارچوب ظاهر شد لبخند تصنعی روی لبش نقش بست پیش بند و از دستم گرفت و گفت : من می شورم تو برو به مادرت برس ! !
پیش بند و از دستش گرفتم و براش بستم و راهی شدم تقه ای به در زدم و با یک با اجازه وارد شدم مادر کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون زل زده بود مقابلش ایستادم و گفتم : به چی زل زدید اون ور که خبری نیست خبرا این طرفه ! !
نگاهم کرد و گفت : وقتی نگاه می کنم چهار تا بچه قد و نیم قد و می بینم که با چه هیاهویی مشغول بازی اند ...یعنی اینقدر بزرگ شدی که جور تربیت غلط من و پدرت و اشتباه برادرت و بدی ؟
اشکهاش جاری شده بودند : کمرت این قدر محکم هست که خم نشه زیر این تاوان ؟
ساکت نگاهش می کردم بی مقدمه در آغوشم فرو رفت و من مبهوت کمرش و نوازش می کردم ! !
با هق هق گفت : مگه تو چه گناهی کردی ؟ من برات هزار تا آرزو داشتم حالا ...گریه امونش نداد ! !
بیشتر من و به خودش فشار داد اونقدر محکم بغلم کرده بود که نمی تونستم تکون بخورم !
سرم و روی موهای مکشی اش که رگه های از مش داخلش دیده می شد گذاشتم و گفتم : من از صبوری و از پدرم ...ایثار و از مادرم...مهربونی و از برادرم...محکم بودن و از عمه شهلا ..همبستگی و اتحاد و از مادر جون یاد گرفتم ! !
انصاف نیست اگه بی تفاوت باشم...منصفانه نیست خودخواهانه عمل کنم ...خونوادم و از هم بپاشم ...نه من آدمش نیستم ... من یغمام ... دختر خودتونم ...هنوزسایه خدا رو بالای سرم حس می کنم...!
مدام از این پهلو به اون پهلو می چرخیدم ولی امشب هم مثل شبهای گذشته خواب نداشتم خسته بودم ولی خوابم نمی برد ! !
آباژور و روشن کردم و اتاقم برانداز کردم اتاق...متری با یک پنجره کوتاه روبه حیاط که اکثر مواقع به جای در ازش استفاده می کردم رنگ آمیزی راه راه نارنجی و سبز و پرده حریر نازک سبز و مبل سبز رنگی که گوشه اتاقم جا خوش کرده بود و سگ پشمالوی قهوه ای سوخته روی دسته مبل لم داده بود ! !
میز مطالعه نه چندان بزرگی که کنار پنجره قرار داشت ...جامدادی قلب مانندی که داخلش یک روان نویس و دو خودکار قرمز آبی و یک غلط گیر قرار داشت ! !
به اضافه رایانه شخصیم که مدتها بود گوشه اتاقم خاک می خورد...یک قاب عکس دسته جمعی از من و شیفته و دو نفر از همکلاسی هایی که الان حتی شمارشون و به خاطر نداشتم فقط ازشون یک اسم به یاد داشتم یک اسم و چند خاطره خش دار و سیاه سفید.. دختر نسبتا ترکه ای باریکی که کنارم ایستاده بود موهای قهوه ای روشن و بینی کشیده و عروسکی و لبهایی بیش از حد باریک به اسم مهدیس...مهدیس خرمی.. دختر کناردست شیفته دختر نسبتا متوسط موهای پرکلاغی ابروهای نازک و چشمهای کشیده سبزروشن بینی معمولی و لبهای باریک و صورتی رنگ ...بیشتر با شیفته می جوشید تا من ...دوسش داشتم ولی زیاد دوسم نداشت این و از برخوردهاش می فهمیدم رو راست بود ..مطمئن بودم پشت چهره همیشه حق به جانب و طلبکارش که روح حساسی داشت...حساس و شکننده...نوا...نوا پاکزاد..! !
در مانتوهای آبی نفتی غرق خنده بودیم و یا این طور نشون می دادیم ! !
تکیه ام و به میزم دادم وچشم به دیوار مقابلم دوختم پوستر بازیگری که زمانی بازیگر محبوبم محسوب می شد هنوز به دیوار قاب بود ! !
کمد دیواری قهوه ای سوخته که یکی از بهترین نقاشی های زمان کودکیم و بهش قاب کرده بودم دختر دست درازی که شاید شبیه دلبندم بود ...مجید دلبندم... قفسه سبز رنگی که آکنده بود از کتابهای درسی و رمانهای عاشقانه و چند عروسکی که به قول شیفته اوراقی شده بودند عروسک دخترانه ای که موهای زردش و دوگوشی بسته بودم و با خودکار و ماژیک صورت گردش و مثلا آرایشش کرده بودم میمون آب رفته ای که با شیفته چندباری حمامش کرده بودیم و حالا همه کرک و پرش ریخته بود به اضافه آدم آهنی که از یحیی کادو گرفته بودم ! ! !
یک میز توالت که قاب عکس 4 نفره خودمون به اضافه آینه قدی مربع مانندی روش قرار گرفته بود انواع و اقسام لاکهایی که بعضیاش و از زمان کودکیم به یادگار نگه داشته بودم به قول ژوبین کلکسیون عتیقه رو داخل اتاقم جا داده بودم ! !
آروم و با احتیاط از پنجره خودم و داخل حیاط انداختم بحث دل کندن از آدمهای این خونه یک چیز بود و دل کندن از خود خونه یه چیز دیگه چقدر چهار نفری قایم باشک و گرگم به هوا بازی کرده بودیم حتی همین اوخر فوتبال هم بازی می کردیم فوتبالهای خونگی از اون دسته فوتبالهای که تابع هیچ قانونی نبود و بهتر می شه گفت وحشی بازی بود ! !

#ادامه_دارد ...
۱۳
مهر

۱۲
مهر


ما به دنبال خوش گذراندن لحظات جوانیمان با آنها

آنها به دنبال ساختن زندگیه رویایی با ما

ما به دنبال تکه ای از بدن آنها

و آنها به دنبال نوازشی مردانه از ما

گاهی اوقات

ما مردها چقدر بی رحمانه برای نوازشی شهوت میطلبیم

آنها نه ضعیف اند

نه احمق

آنها فقط مهربانند همین :)))

 قدر یه سری از این فرشته هارو بدونیم😊🌿

۱۲
مهر

#پارت_27

-خب بلاخره هرچی باشه بخاطر آرتینه دیگه،
اگه اون نبود تو اینطوری افسرده نمیشدی!!!

-یعنی چی اون نبود؟!
من عاشقشم،
میفهمی شیدا؟
نه دیگه خودت که عاشق نشدی بفهمی من چی میگم،
چه دردی میکشم

-نه دیانا من منظورم این نبود،
خب آدم وقتی میدونه به کسی که دوسش نداره نمیرسه،
دیگه زور اضافی چرا؟!
گریه الکی و بیهوده چرا آخه؟؟

-کی گفته ما به هم نمیرسیم؟
حتی اگه یه درصد،فقط یه درصد ما به هم نرسیم من حاظر نیستم با آرمیا یه جا باشم چه برسه به اینکه باهاش ازدواج کنم

جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم،
اشکام جاری شد،
من فقط آرتین رو میخواستم،
یه زندگی آروم و بی دردسر

-دیانا گریه نکن،من اشتباه کردم ببقشید

اشکام رو پاک کردم،
از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون،
نیاز به هوای تازه داشتم،
شیدا پشت سرم اومد

-دیانا کجا رفتی؟گفتم که ببقشید بیا تو

-میخوام تنها باشم

-باشه،کجا میخوای بری؟؟
من میرسونمت

-نه میخوام پیاده برم

بزور شیدا رو از خودم جدا کردم و راه افتادم،
همینطوری راه میرفتم،سرم خیلی درد میکرد،
به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود
دلم میخواست پیش آرتین بودم
دلداریم میداد،
میگفت غضه نخور خانومم
گوشیم رو در اوردم و شمارش رو گرفتم...

یه بوق،
دو بوق،
سه بوووق،
ولی جواب نداد
دو باره شمارشو گرفتم،
سر اولین بوق که رسید جواب داد:جانم

-سلام

-سلام چیشده دیانا؟

-هیچی،من بیرونم میشه بیای پیشم؟

-کجایی؟

به خیابون نگاه کردم

-خیابون....

-اون بغل ی پارک هست برو اونجا بشین تا من بیام

-باشه

-من تا بیست دقیقه دیگه اونجام،خدافظ

-خدافظ

به دور و اطرافم نگاه کردم
سمت راستم یه پارک بود که زیاد شلوغ نبود
رفتم تو پارک
یه صندلی که همون نزدیکی بود ، روش نشستم

دلم گریه میخواست ،
خسته شده بودم ،
قبلا خیلی خوشحال بودم
خدایا ببین،
ببین این بود پدر و مادری که میگفتی بهش احترام بزاریم ،
اینا منو به این روز انداختن،
از یه دختر شاد و شنگول یه دختر افسرده ساختن که همش ناراحته،
گریه میکنه،

حس کردم کسی کنارم نشست،
برگشتم دیدم یه پسرس که سرش تو گوشیشه اهمیتی ندادم و برگشتم

یه چند مین گذشت دیدم صداش در اومد

-خانم تنها نشستی

جوابشو ندادم

-خانوم باشمام ، نکنه دوست پسرت ولت کرده که اینطوری ناراحتی نگران نباشیا خودم میشم دوست پسرت

بازم جوابشو ندادم که دیدم دستشو گذاشت روی دستم عصبی برگشتم سمتش و دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم

-چه غلطی کردی؟

-جوش نزن خانومی چیزی نبود که

-مردیکه آشغال چ گوهی خوردی بی ناموووس

برگشتم دیدم آرتینه با چشای قرمز شده

یهو حمله کرد سمت پسره....
۱۲
مهر


#قسمت27
یحیی : دلم گرفته یغما...از خودم...از تقدیر...بیشتر از خدا ! !
-یادته همیشه می گفتم معتقدم هر اتفاقی که برام می افته حتی اگه مرگ باشه بهترین اتفاقیه که ممکنه برام بیفته ...الانم سر حرفم هستم شاید این بهترین اتفاقی بوده که می تونسته تو این دوره از زندگیم برام پیش بیاد ...درد من فقط هیربده ! !
یحیی : دوسش داشتی ؟
-نه !
با صدای بلندی گفت : چی ؟
-دوسش نداشتم ولی خوب نامزدم بود یه مهری نسبت بهش تو دلم بود ولی نه به شدت مهری که تو دل بقیه نامزدهاست ! !
نگاهش و به سقف دوخت و گفت : اگه اون روز تو شیفته نرفته بودید بیرون...اگه من و ژوبین هوس شنا نکرده بودیم...اگه برگشت شما با رفتن ما تلاقی نمی کرد...اگه اون پسره قصد مزاحمت به سرش نمی زد...اگه تو جواب تلفنش و نداده بودی...اگه مامان به هر نحوی از رفتن منصرفم کرده بود...اگه من خودزنون و خودکشون نرفته بودم...اگه هلش نداده بودم...اگه سرش به تیزی جدول نخورده بود ...الان اون پسره زنده بود تو هم قربانی نمی شدی ! !
پوزخندی زدم و گفتم : خوبه همه مقصر شناخته شدند ! !
سرش و روی بالشت گذاشت و گفت : خسته ام یغما...از خودم ...از از وجدانم...ازپرنوش که راه به راه زنگ می زنه...از این زندگی ...خسته ام خیلی خسته ! !
-با این حرفای خسته کننده ات من و هم خسته کردی پاشو بریم نهار بخوریم ! !
با صدای مرتعشی گفت : یغما من آدم کشتم ! !
بی اختیار بغض کردم : ناخواسته بود تو که به قصد کشتنش نرفته بودی...تو که پیش بینی نکرده بود سرش به تیزی جدول می خوره...اتفاق بود...پیش آمد...آره ناگوار بود...یه اتفاق ناگوار ناخواسته..اگه قاتل بودی الان اینجا نبودی...تو قاتل نیستی تو برادر منی...برادرم... و با شتاب به آغوشش پناه بردم و سیل اشکم و رها کردم و اجازه دادم تا این بار هم به دفعات انگشت شماری که یحیی چشمه جوشانم و دیده بود اضافه بشه ! !
خودش هم همپای من اشک می ریخت چقدر از گریه کردن مردها بیزار بودم...مرد که نباید این قدر بی پروا اشک می ریخت...مرد تکیه گاه بود...مرد مرد بود...باید در خفا اشک می ریخت...باید بی صدا اشک می ریخت...نباید مثل یحیی های های می کرد و صدای هق هق اش این قدر بلند بود...اینها همه و همه باور من بود شاید غیر منطقی بود ولی من که دختر منطقی نبودم...شاید یک دختر غیر منطقی مثل هزاران دختر دیگه بودم...!
خودم و ازش جدا کردم و با خنده گفتم : نشنیدی مردا گریه نمی کنند ...سری تکون دادم و گفتم : مردم مردای قدیم چی اَن این پسرای ماست و پنیر این دوره ؟
لبخند کمرنگی زد و گفت : گوش و گشواره دخترای این دوره هم با زنای فولاد زره اون زمان تومنی دوزار فرق دارن ! !
در حالی که از روی تخت بلندش می کردم گفتم : من و فاکتور نمی گیری ؟
همونطور که بلند می شد گفت : تو که خواهر خودمی ! !
و با هم راهی سالن شدیم پدر و مادر هم گرد میز منتظر ما نشسته بودند لبخندی به روی جفتشون پاشیدم و کنار یحیی نشستم مادر حتی جواب سلام یحیی رو نداد حتی نگاهش نکرد ! !
اون هم مادر من ؟ مادری که یحیی قند عسل و عزیز دردونه اش بود و همیشه لوسش می کرد حالا به یکباره جاخالی داده بود سری برای یحیی تکون دادم و مشغول شدیم یحیی که تمام وقت مشغول بازی با غذایش بود مادر هم چهار چشمی به من زل زده بود...پدر هم هراز گاهی قاشقی به دهان می برد و این وسط فقط من بودم که مثل قحطی زده ها مشغول بودم حالا واقعا به حرف یحیی رسیدم که می گفت : تنها چیزی که هیچ وقت یغما رو تنها نمی ذاره اشتهاشه !
شیفته همیشه می نالید و می گفت : غذاش و این می خوره چربیش نصیب ما می شه ! !
مادر هم همیشه ایراد می گرفت و غر می زد و پدر هم به طرفداری از من اعتراض می کرد و می گفت : بیتا جون غذا رو به دهن این بچه زهر کردی ! !
ولی خیال باطل من از هر چی که می زدم از ته بندی خورد و خوراکم نمی زدم ! !
ولی حالا نه یحیی جمله همیشگیش و به زبون می آورد و نه مادر غر می زد ! ! طوری بهم زل زده بود که خودم احساس می کردم نهار آخره ! !
و به طور خیلی ناگهانی بلند بلند زد زیر گریه و با حالت دو به سمت اتاقش رفت و پدر هم در حالی که صداش می کرد به دنبالش... یحیی متاثر تر از قبل راهی اتاقش شد و ولی اینبار واقعا غذا به دهانم زهر شده بود !
#ادامه_دارد ...
۱۲
مهر

۱۱
مهر

پارت_26

-دیانا!!!

عه،این که آرتینه،
چرا به شمارش نگاه نکردم

-الو؟

-جانم؟

-چیشده؟

-هیچی،چیزی نشده که

-مزاحمی داری؟

-نه مزاحمی چیه،
فقط امروز چند بار زنگ زد

-شمارشو بفرست

-ولی

-ولی نداره،شمارشو بفرست
در ضمن زنگ زدم بگم ساعت هشت یادت نره

-باشه

-مواظب باش،خدافظ

-خدافظ

-وای آرتین بود؟

-آره،میگه شماره اون ناشناس رو براش بفرستم

-خب بفرست

رفتم تو تماسا و شماره رو برای آرتین سند کردم،
میخواستم گوشی رو بزارم تو کیفم که زنگ خورد،
دیدم مامانه
جواب دادم:بله؟

-کجایی؟

-بیرون

-کجا؟

-باشیدا اومدم بیرون

-شب زود بیا خونه پدرت کارت داره...

-شب زود بیا خونه پدرت کارت داره

اه باز معلوم نیس چیکار داره

-باشه،خدافظ

منتظرش نموندم و گوشی رو قطع کردم

بعداز ده دقیقه رسیدیم نگین،
جای همیشگی من و شیدا و مهتاب
البته مهتاب که زیاد بیرون نمیاد مثلا میخواد درس بخونه،جونه خودش

وارد کافه شدیم رفتیم جای همیشگی نشستیم،
گارسون مارو میشناخت

-سلام خانوما حالتون چطوره؟

-سلام،ممنون

-همون همیشگی رو بیارم؟

-بله

گارسون نوشت و رفت،من که اصلا حال حرف زدن نداشتم،
همش فکرم سمت آرتین بود،
یعنی چی شده؟!

-کجایی دختر؟

-چیه

-وای دیانا از وقتی با آرتینی اینطوری شدیا،
همش میری تو فکر،
به یه جا خیره میشی،
کلا حواست نیست

-از وقتی با آرتینم؟؟
آره شیدا؟!
یا از وقتی که سر و کله اون آرمیا پیدا شده،
من که مشکلی نداشتم،
داشتم زندگیمو میکردم که اون آرمیا گند زد به همه چیز...
۱۱
مهر

بعضى ها آینده رو پیشگویى میکنن، من آینده ام رو خودم میسازم .

۱۱
مهر



قسمت 26

پوفی کشید و لباسهای که روی زمین ریخته بود و به سمتی شوت کرد و گفت : رو نرومه این شلختگی !
همونطور که می خندیدم لباسهاش و که روی تخت و زمین پخش و پلا بودند و جمع کردم و گفتم :بد نیست یه دستی به سر و روی این بازار شام ! !
خودش و روی تخت انداخت و گفت : فردا مامان ترتیبش و می ده ! !
-از قدیم گفتن اون که گشاد است جون در عذاب است ! !
بالشت و به سمتم نشونه رفت که جا خالی دادم و به پنجره اصابت کرد و شیشه اش با صدای ناهنجاری شکست و بالشت به بیرون پرتاب شد سریع خودمون و به پنجره رسوندیم چندبار چشمام و باز بسته کردم واقعا حقیقت داشت ؟ یحیی بود...یحیی و پدر کناری ایستاده بودند و هنوز بهت زده از این صحنه ! !
پله ها رو سریع یکی دوتا پایین رفتم و با شتاب خودم و داخل حیاط انداختم در طی این مدت حتی یک بار هم به ملاقتش نرفته بودم طاقت زجر کشیدنش و نداشتم و حالا...!
محکم بغلش کردم انگار که دنیایی می خواستند اون و از من بگیرند محکم به خودم می فشردمش قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد چونه ام و گفت و بالا آورد نگاه غم زده اش و به چشمهای به اشک نشسته ام دوخت و آروم خودش و ازم جدا کرد و بی هیچ حرفی راهی اتاقش شد خواستم همراهیش کنم که پدر بازوم و گرفت و مانع شد و کنار گوشم زمزمه کرد : بذار کنار بیاد ! !
و من تنها با نگاهم بهت زده ام بدرقه اش کردم من باید کنار می یومدم...من باید اعتراض می کردم...گوشه چشم نازک می کردم و خودم و داخل اتاق حبس می کردم ولی ظاهرا برعکس بود مادر خودش و داخل اتاق حبس کرده بود پدر تمام وقت بق کرده و ناراحت بود و حالا یحیی فرصت نیاز داشت تا کنار بیاد ! ! آیا باید به خودم می بالیدم ؟ به همچین روحیه ای می بالیدم ؟
با پدر به سمت ساخت رفتیم خونه هنوز هم بی شباهت به ماتم کده نبود پدر به سمت اتاقش رفت چرخی داخل سالن زدم نگاهی به ساعت انداختم تا وقت نهار هنوز وقت داشتم یحیی عاشق ماکارونی بود به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول شدم ! !
چند وقتی بود عمه شهلا و مادرجون پایین نمی یومدند و ترجیح می دادند پدر و مادر تو حال خودشون باشند میز و چیده بودم ولی ظاهرا هیچ کس میلی به ناهار نداشت تقه ای به در اتاق پدر و مادر زدم !
-نهار حاظره ماکارونی ! !
پدر : باشه یغما جان تو برو یحیی رو صدا کن !
چشم بلند بالایی گفتم و راهی اتاق یحیی دم ولی صدای زمزمه هایی از اتاق پدر و مادر به گوش می رسید !
تقه ای به در اتاق یحیی زدم و وارد شدم روی تختش طاق باز دراز کشیده بود و ساق دستش و روی چشماش گذاشته بود کنارش نشستم و گفتم : نهار ماروکنی داریم سفارشیه ! !
نفسش و پر صدا برون داد تکونی بهش دادم و گفتم : بعدم برو این ریش و پشمت و سه تیغه کن تو نگاه اول نشناختمت ! !
روی تخت نیم خیز شد و خیره نگاهم کرد دستم و مقابلش تکون دادم و گفتم : یه چیزیت شده ؟ نکنه شکنجه ات کردن ؟
با صدایی که انگار از عمق چاه به گوش می رسید صدام کرد : یغما ؟
طبق عادت بچگیم که همیشه می گفتم هان و سیل اعتراضات به سمتم جاری می شد با لودگی گفتم : هان ؟
خندید خیلی کوتاه و دستش و لابه لای موهام فرو برد و گفت : تو حیف بودی...خیلی ! !
ساکت نگاهش کردم سرش و روی شونه ام گذاشت وبا صدای خش داری گفت : تا ابد خودم و نمی بخشم از خودم جداش کردم و گفتم : بیا بندازیمش تقصیر تقدیر !
دوبار صدام کرد با بغض صدام کرد : یغما ؟
سرم تکون دادم اشکی که از گوشه چشمش لغزید و گرفت و گفت : تو چرا اینقدر محکمی ؟
تکیه اش و به دیوار داد و گفت : وقتی بچه بودیم همیشه بین من و شیفته و تو و ژوبین دعوا مرافه بود حتی بعضی وقتا به بزن بزن هم می رسید شیفته همیشه مغلوب و شکست خورده یه گوشه می نشست و های های گریه می کرد ولی تو هیچ وقت گریه نکردی می دونی من طی این بیست و چندسال خیلی کم پیش اومده اشکات و ببینم ... همیشه اومدی جلو ...همیشه اگه خوردی زدی...لبخندی ضعیفی زد و گفت : بعضی وقتا هم نخورده زدی...ولی حالا نزده خوردی ! !
یحیی : بزن بزن مال بچگیامون بود آقا یحیی حالا به قول خودت مثل چنار قد کشیدیم من می دونم چطور کنار بیام ! !
یحیی : دلم گرفته یغما...از خودم...از تقدیر...بیشتر از خدا ! !
#ادامه_دارد ...
۱۱
مهر