عشق بی پایان 16
#پارت_16
پیش مامان و بابا رفتم
با لیلا خانم و آقا افشین تشکر کردم
آرمیا اومد پیشم و دستمو گرفت:خوشحال شدم،فردا منتظر باش
لبخندی زدم:باشه
-فردا جایی میرید آرمیا؟
-آره مامان،بعد از دانشگاه میرم دنبال دیانا
لیلا خانم سری تکون داد
ازشون خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم
تو ماشین سکوت بود
گوشیمو از کیفم در آوردم و دیدم چندتا پیام دارم
چون رو سکوت گذاشته بودم متوجه نشدم
سه تا پیام از آرتین:خانومم بهتری؟
دیانا چیکار میکنی؟
الان میتونم بهت زنگ بزنم؟
پیام ها ماله 2 ساعت پیش بود،سریع براش تایپ کردم:حالم خوبه،نگران نباش عزیزم
بلافاصله جواب داد:کجایی؟
-تو ماشین داریم میریم خونه
-رسیدی زنگ بزن کارت دارم
-باشه
دیگه پیامی نداد،ده دقیقه ایی رسیدیم خونه
رفتم اتاقم و لباسامو با یه راحتی عوض کردم
گوشیمو برداشتم و شماره آرتین و گرفتم
رو اولین بوق جواب داد
-سلام خانمم
-سلام
-خوبی؟!
-آره بهت که گفتم نگران نباش
-مگه میتونم نگران نباشم؟
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:مهمونی خوش گذشت؟!
-آرتیین!!!!
-جانم؟خب فقط سوال بود
راستی دیانا فردا دانشگاه داری دیگه آره؟
-آره چی بود؟
-میام دنبالت باهم بریم دور بزنیم
خیلی دلم میخواست قبول میکردم اما آرمیا!!!
آرمیا واسم مهم نیس ولی نتونستم بگم نه!!!!
- ۹۷/۰۷/۰۱