عشق بی پایان 1
جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ب.ظ
باصدای زنگ موبایلم دس از طراحی برداشتم
بازم شخص مزاحم
شخصی که ازش بیزارم
-بله؟
-سلام دیاناخانوم خوبی؟
-مرسی چیکار داری؟
نفسشو باصدا داد بیرون
-مامان گفت برای شام با پدر مادرت بیاین خونه ما
اه بازم مهمونی
تا میخواستم جواب بدم قطع کرد
اه چه گیری افتادم
مجبورم باید برم
باید تحمل کنم باید
از اتاق اومدم بیرون پس مامان کجاست؟!
آه مامان جدیدا چه واژه غریبه ایی برام
-مامان؟؟
-بله دخترم؟
صداش از آشپزخونه میومد
-مامان آرمیا زنگ زد گفت که برای شام اونجا دعوتمون کردن
-باشه مامان جان
چی گفتی؟
_چی باید میگفتم؟؟!!
قبل از اینکه منتظر جوابی از طرف مامان باشم از آشپزخونه زدم بیرون
به سمت اتاقم رفتم
این روزا چقدر دلم براش تنگ میشه حتی بیشتر از قبل!!!
پنجره ی اتاقمو باز کردم و خیره شدم به حیاط سرسبزمون
چقد اون موقع ها خوشحال بودم...
ادامه دارد ...
- ۹۷/۰۶/۱۶