«ما کارهایی را انجام میدهیم که ازشان متنفریم، چون میخاهیم با پولش چیزهایی را بخریم که بهشان احتیاجی نداریم. همهی ما بزرگ شدهی تلویزیون هستیم، و میخاهیم باور کنیم که یک روز میلیونر، ستاره سینما یا موسیقی راک میشویم. ولی این اتفاق نمیافتد. آرام آرام داریم متوجه واقعیت میشویم و خیلی خیلی هم عصبانی هستیم.»
دعای من
برای تک تک شما خوبان
لبخند به لبها
شادی دلها
امید رسیدن به آرزوها
با یاد مهربان خدا
شبتون خوش :)
این دو تعریف را به خاطر بسپارید:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﮐﯿﻨﻪ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
حالا با درک این دو تعریف
از امروز به بعد رو زیباتر زندگی کنید
روزتون قشنگ
ذهنتون آروم
شادی هاتون بی پایان
دلتون پرازامید
قلبتون مهربون
زندگیتون عاشقانه
وهزارآرزوی زیبا
نصیب لحظه هاتون
امروزتون زیباوشاد
:)
رضایت خودت از خودت بسیار مهمتر از رضایت دیگران از توست.
چقدر از خودتون راضی هستین ؟
خانم
معلمی تعریف میکرد: در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچهها
را برای یک سرود آماده میکردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود
برایشان.
پدر
و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را
اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
ناگهان
دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و
پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه ، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمیفهمید!
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی
خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش
را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا
پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند. نگاهی گرداندنم ، مدیر را
دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از
صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام
شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟!
اخراجش میکنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
حالا
آن زنی که کنارم نشسته بود، کی بود؟ مادر بچه! رفته بود جلو و تمام جوگیر
شده بود. بسیار پرشور میخندید و کف میزد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر
از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!!
با
این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخه ندید بَدید همه مثل تو
مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس
نمیکنند؟! چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت:
صبر کنید! نمیخواهم مادرم متوجه شود، خودم توضیح میدهم؛
مادر
من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کر و لال" است ، چیزی نمیشنود و من با
آن حرکاتم سعی داشتم شادی و کلمات زیبای سرود را به او بفهمانم! تا او هم
مثل بقیه مادران این شادی را حس کند!
همین
که این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود گریستم، و دختر را محکم
بغل کردم! آفرین دختر... چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه
چیزی فکر کرده...
درس امروز
زود عصبانی نشو،
زود از کوره در نرو،
تلاش کن زود قضاوت نکنی،
صبر کن همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی