:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

داستان کوتاه :)

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

 

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند...

یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند لااقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد.!

قرعه به نام همسایه دوم افتاد...

پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد...

همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت.!
قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.

او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد...

کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
 
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: 
من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری...

او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد.
خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد.!

با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر میکرد.

کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند...

شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه میشنید دلهره‌اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را می‌گرفت...

هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.!

"روز سوم خبر رسید که مرده است...!

 او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

👈 این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست...

#کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست...

خیلی‌ها مغلوب استرس و نگرانی می‌شوند تا خود بیماری.!

لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد 🙏

* بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم...🍃🍃

  • 00:00 :.

نظرات  (۱۲)

  • نویسنده آشنا
  • سلام.

    یکی از بهترین پست های وبلاگت🌹لذت بردم از داستان و تشبیهش:)

    پاسخ:
    سلام
    ممنون نظر لطفتونه

    زیبا بود :")

    منم به این اثر تلقیین و استرس خیلی معتقدم...

    فقط نفهمیدم چرا همسایه ها همو میکشتن /:

    پاسخ:
    ممنون 
    برای اینکه همش باهم دعوا می‌افتادن

    سلام 

    دقیقاً

    ممنون دادا .

    پاسخ:
    سلام سلطان
    خواهش
  • 𖨥تینکـ ـربلـ
  • دقیقا، اگ خوشحال و رو مود باشی سیستم ایمنی همه چیو حل میکنه 🙂

    پاسخ:
    :)

    سلام داستان بسیار زیبایی بود موفق باشید.لایک

    پاسخ:
    ممنون دوست عزیز:)

    سلام

    عالی بود

    پاسخ:
    سلام دایی فدات
  • محمد صادق تقی زاده
  • حـــق :)

    پاسخ:
    سپاس :)

    عالی بود این متن واقعاااا این روزا همگی بهش نیاز داریم

    همه چی به سطح تفکر ما برمیگرده

    همه چی به امیدوار بودنمون برمیگیرده کاش قشنگی های دنیا رو بهتر ببینیم

     

     

    بگو ببینم حالت چطوره😂

    پاسخ:
    ممنون :)
    من خداراشکر عالیییممممم ولی نگران شماها هستم که چقدر کم سعادتین چندوقته از من خبری ندارین

    اوهوووع  فکر کردم بعد این همه مدت کمی از خودشیفتگی زیادت کاسته شده باشه پسررر ناامیدم کردی 😂😂عجب عجب عجب

    پاسخ:
    حتما تعریفی هستم دیگه :)

    خوشیفته ای بیش نیستی ...

    پاسخ:
    دلت میاد 
    شوخی میکنم

    شوخی مگه من با تو شوخی دارم!!😐😐

     

    الکی مثلا من حرفام جدی بود😂😂😂😂

    پاسخ:
    خخخخخخخ

    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی