:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

داستانک :)

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۳۰ ب.ظ

زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"و خدای من! مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم!
مثل آنکه توی بهشت باشم، همین طور قدم می زدم که سرو کله ی دو نفر پیدا شد. یکی شان به آن یکی گفت: خدای بزرگ! طرف مقابل پرسید: چه شده؟ اولی گفت: آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرّت می خورد!
بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرّت ها لذت نبردم. به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟!! من که توی بهشت سیر می کنم...
گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره می توانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعاً بی رحمانه ترین کاری است که انجام می دهیم...

چارلز بوکوفسکی

  • 00:00 :.

نظرات  (۴)

خیلی قشنگ بود :)
پاسخ:
نظر لطفتونه :)
زیبا:))
پاسخ:
ممنون :)
  • مینا علویان
  • خوشبختی یعنی همان مقدار از زندگی که هر جور دوست داشتیم زندگی کردیم...
    همیشه آدم هایی هستند که خواسته حال خولمان را خراب می کنند...
    پاسخ:
    دقیقا گل گفتی
    ممنونم از شما :)
  • פـریـر بانو
  • چه خوبه این پست...
    واقعا همینطوره...
    پاسخ:
    نظر لطفتونه ممنون :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی