:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 17

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_17


-راستش...خب آرتین من فردا نمیتونم باهات بیام!!!!


-برای چی؟!

جایی میخوای بری؟!


-نه،خب آخه قراره آرمیا بیاد دنبالم


یه چند مین سکوت کرد


که یهو با صدای آرومی گفت:باشه،مزاحم نمیشم


و بعد قطع کرد!!!


چرا اینجوری کرد

مگه من میخواستم آخه

اه آخرش همه کاسه کوزه ها سر من میشکنه!!!


گوشیمو واسه ساعت 8صبح تنظیم کردم و رفتم که بخوابم خیلی خسته بودم زیاد

دلم یه خواب ابدی میخواست


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


با صدای زنگ گوشیم از خواب نازم بیدار شدم 

به ساعت نگاه کردم هشت تمام ساعت نه و نیم تا دوازده یه سره کلاس داشتم 


بلند شدم و به سرویس رفتم و کارامو انجام دادم


از اتاق رفتم بیرون 

تا یه صبحونه درست و حسابی بخورم!!!


مامان تو آشپزخونه بود


-سلام


-سلام دخترم بیا بشین برات چایی بریزم


رفتم نشستم یکم نون و مربا خوردم 

عاشق مربای آلبالو بودم،مزش عالیه 


مامان چایی رو گذاشت جلوم


-ناهار با آرمیا میری بیرون یا میای خونه؟


-نمیدونم


-برید باهم بگردین،تو این مدت اصلا باهم بیرون نرفتید پس این ضیغه برای چیه؟؟

واسه اینه که بیشتر باهم آشنا بشید

یادت نره دو هفته دیگه قراره عقد دارید.....

  • 00:00 :.

نظرات  (۱)

  • فاطمه سادات داوری
  • خیلی عالی بود من که لذت بردم بازم ادامه بده
    پاسخ:
    چشم :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی