:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۱۴۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰
شهریور

آنها که به بیداری خدا
ایمان دارند
راحت تر می خوابند
شبتون آروم
خیالتون آسوده
خاطرتون جمع
و روزگارتون مهربان باد

شبتون زیبا

۳۰
شهریور

#پارت_15


یه نگاه به آرزو انداختم که یه چشمک زد


-آرزو!!!


-خو چیه،کنجکاو شدم


-کنجکاوی داره آخه!!!


-دیانا میخوای چیکار کنی؟!


به صورت آرزو نگاه کردم اونم ناراحت بود


-‌نمیدونم آرزو،نمیخوام بهش فکر کنم 


چایی ها رو ریختم و همراه آرزو که شیرینی دستش بود از آشپزخونه رفتیم بیرون

آرزو شیرینی ها رو تعارف کرد منم چایی رو دادم


به آرمیا و تعارف کردم

چایی رو برداشت و گذاشت روی میز


منم نشستم کنارش،دیگه چیکار کنم مجبورم!!!


داشتم چایی میخوردم که لیلاخانم یدفعه گفت:چطوره دیانا جان امشب اینجا بمونه؟!


مامان نگاهی به من انداخت:نمیدونم هرجور خودش بخواد


-خیلی ممنون لیلا خانم ولی من فردا دانشگاه دارم،انشالله یه شب دیگه


آقا افشین سری تکون داد:باشه دخترم هرجور راحتی


-البته اگه دیانا میموند خیلی خوش میگذشت باهم تا صبح بیدار میموندیم 

و با شیطنت خندید


همه زدیم زیر خنده 

منم خندیدیم زوری،اجباری


آرمیا هم همینطور لبخند تلخی زد


اون پسر بدی نیست ولی من یکی دیگرو میخوام


بابا بلند شد:خب دیگه افشین جان مزاحم شدیم

رفع زحمت کنیم


آقا افشین بلندشد:این چه حرفیه رامین جان،خوشحالمون کردی


به تبعیت از بابا من و مامان هم بلند شدیم


آرزو اومد کنارم


-بازم بیایاااا نری پشت سرتو نگاه نکنی!!!


-یه بار هم تو بیا من که همیشه اینجام


-ساعت چند دانشگاهت تموم میشه؟!


برگشتم سمت آرمیا


-برای چی؟!


-میخوام بیام دنبالت


-‌خودم میتونم برم خونه


-میدونم میتونی،دوست دارم من بیام دنبالت


یه نگاه به آرزو کردم


مجبوری گفتم:12


-باشه،من 12 اونجام


سری تکون دادم...

۳۰
شهریور

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. 

باشوهرش آمده بود. 

وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. 

وقتی رفتند ؛ هرکسی چیزی گفت

یکی گفت زن ذلیل؛ یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود!


یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. 

خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. 

زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...

همه چیز عادی بنظر آمد...


و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.


۳۰
شهریور

پدر و مادر و عمه شهلا به سمت مادرجون رفتند و ما باز مشغول شدیم این میون یحیی و ژوبین هم به لطف ترقه نارنجک حسابی خجالتمون دادند با خواسته پدر همگی راهی ساخت شد اما شهلا سینی به دست برگشت هیربد در حالی لیوان چایی و بردامی داشت گفت : لب سوزه دیگه ؟

عمه شهلا سری تکون داد ژوبین خندید و گفت : عجیب می چسبه ! 

شیفته زیپ کاشنش و تا انتها بالا کشید و گفت : می خوام بپرم ! 

ژوبین : یه جوری می گه انگار می خواد آپولو هوا کنه ! 

یحیی خندید و گفت : واسه شیفته با این وزنش پریدن کم تر از آپولو هوا کردن نیست ! 

شیفته دندون قر.چه ای کرد و با فاصله عقب رفت و و یک خیز بلند برداشت و از سر اتیش پرید ولی برای لحظه ای پاش لغزید و به عقب برگشت ژوبین به سرعت خودش و بهش رسوند و در حالی که شعله کوچیکی که دامن گیر گوشه کاپشنش شده بود و خاموش می کرد رو به من گفت : یه لیوان آب بیار مادر زودتر از من لیوان به دست برگشت پدر مقابلش نشست و گفت : جاییش نسوخته ! 

ژوبین در حالی که شیفته رو در آغوش گرفته بود گفت : نه موتامو با آتیش فاصله داشت ! 

با غیض نگاهی به یحیی کردم آثار پشیمونی به وضوح تو صورتش دیده می شد پدر کمی آب لیوان و روی دستش ریخت و ترشحشو به صورت شیفته پاشید شیفته هراسون چشم باز کرد و گفت : سوختم ؟

یحیی کنارش نشست و با لحن مهربونی گفت : مگه ما می ذاریم ؟

شیفته گریه کنان به آغوش مادر پناه برد و مادر در حالی که موهاش و نوازش می کرد روبه عمه گفت : یه لیوان دیگه آب قند بیارید ! 

مادرجون که هنوز در حال ذکر گفتن بود روبه پدر گفت : والا این از اولیش به خیر گذشت شب عیدی قربونی یادت نره ! !

پدر سری تکون داد و عمه شهلا با گریه گفت : امشب به دلم بد افتاده بود ! !

مادر جون غرید و گفت : شهلا شب عیدی این حرفا رو نزن تو دل بچه ها رو هم خالی نکن ! 

و بعد در حالی که به سمت ساخت می رفت گفت : شب عیدی دلاتون و صاف کنید ...صاف ! 

سبزه رو کنار هفت سین گذاشتم و گفتم : یه سین کم داریم ؟

یحیی نگاهی به سفره انداخت و گفت : نه تکمیله...سمنو...سنجد...سکه...سا عت...سماق...سرکه...اینم که از سبزه ! !

سری تکون دادم مادر قرآن و وسط سفره جا داد و گفت : بشینید تا سال تحویل نشده ! !

یحیی کنار ژوبین و من کنار شیفته که در حال ور رفتن به دست بانداژ شده اش بود نشستم و گفتم : سال داره نو می شه به قول مادر جون دلت و صاف کن ! !

جوابی نداد تکونی بهش دادم و کنار گوشش گفتم : بهبود بهت عیدی داده ؟


عیدی داده ؟

به سمتم برگشت و گفت : پیش پیش ؟

-آخه فکر کردی تو عید و تعطیلات می تونی پیداش کنی ؟

شیفته : خودش گفت با هم یه قراری بذاریم ! !

-من اینبار شریک جرمت نمی شم هیربد بفهمه چی می گه ؟

شیفته : هیربد بهانه است ! !

-حالا هیربد به درک با یحیی چی کار کنیم ؟

پدر با نگاهش ما رو به سکوت دعوت کرد و همگی گرداگرد هفت سین نشستیم و این چند دقیه باقی مونده سال و به سکوت و تکرار دعای سال تحویل گذروندیم ! !

مادر جون مشغول روبوسی با پدر و عمه شهلا و مادر و ژوبین و یحیی و دستم و دور گردن شیفته حلقه کردم و گونه های برجسته اش و بوسیدم و گفتم : صد سال به این سالها ! !

پدر قران و به سمت مادر جون گرفت مادر جون اسکناسای لای قران و به سمتون گرفت و سال جدید این چنین آغاز شد ! !

بعد از تبریکات مرسوم و خوش و بش شیفته دستم و گرفت و در حالی که کشون کشون به سمت اتاقم می برد صفحه موبایلش و نشونم داد و گفت : شریک جرمم می شی ؟

نفسم و پرصدا بیرون دادم و گفتم : نشم چی کار کنم ؟

گونه ام و محکم بوسید به سمتی هلش دادم و دون دون به سمت اتاقش رفت مقابل آینه ایستادم ...از وقتی به یاد داشتم قد نسبتا بلند...موهای فندقی رنگ و لخت ... پیشانی نسبتا کشیده ...ابروهایی کاملا ساده که تمیز شده بود ...چشم های طوسی و نه چندان درشت... بینی قلمی و لبهای باریک... گونه نداشتم ولی چال گونه داشتم ...اندامم می شد گفت نرمال بود نه درشت بودم و نه بیش از حد ظریف ! 


۳۰
شهریور

📝

‍ همیشه این جمله را با خودت تکرار کن:

« من مستحق آرامشم »


ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛

منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!

و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛

ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ!

ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،

ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ...

ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:

ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،

ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ،

ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ...

ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـــﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ!

ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـــﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ...

ﻭ ﺍﯾﻦ یعنى رسیدن به آرامشى بى انتها...


۳۰
شهریور

سلام برصبح و روشنایی

سلام به همه ی دوستان

صبحتون 

سرشار از امید

خوشه ی افکارتون پر بار

لبتون خندان 

و روزتون پربرکت

صبحتون بخیر



🌸امروزتون پر از اتفاقهای خوب🌸


۲۹
شهریور

آنها که به بیداری خدا
ایمان دارند
راحت تر می خوابند
شبتون آروم
خیالتون آسوده
خاطرتون جمع
و روزگارتون مهربان باد

شبتون زیبا

۲۹
شهریور

#پارت_14


همراه آرمیا رفتم تو اتاقش رو تخت نشستم 

ست اتاقش سفید آبی بود 


اومد و کنارم نشست

دستمو گرفت


-دیانا میدونی خیلی دوست دارم؟!


-آرمیا شروع نکن


-دیانا من میخوام تکلیفم مشخص بشه

بلاخره چی میشه؟!


-آرمیا من قبلا بهت گفتم پس چرا میپرسی؟!


-دیانا،خواهش میکنم تورو خدا بهم فرصت بده

یعنی من از آرتین واست بدترم؟!


حوصلم سر رفت از دست چرت و پرتاش 

کار هر دفعه اش همین بود،همین حرفا


-دیانا باتو ام!!!


-آرمیا؟؟!!


-جانم؟


-میشه تموم کنی؟


-آخه من


-میدونم،آرمیا تو که تقصیری نداری اما من نمیتونم 


-باشه،اما آخرش چی؟!


-‌نمیدونم نمیدونمممم


از روی تخت بلند شد و روی صندلی نشست 

نفس کلافه ایی کشید،متوجه شدم اونم ناراحته


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


آخرین قاشق رو گذاشتم توی دهنم خیلی خوشمزه بود

دست پخت لیلا خانمه دیگه


-دستتون درد نکنه لیلا خانم


-نوش جونت دخترم


لبخندی زدم 


ساعت نزدیک 9 بود که با آرزو و لیلا خانم و مامان میزو جمع کردیم


لیلا خانم چایی دم کرد


-دیانا جان عزیزم میشه چایی بریزی بیاری


-چشم


لیلا خانم همراه مامان رفتن بیرون


-تو اتاق چیکار میکردین؟!هان؟؟


یه نگاه به آرزو انداختم که یه چشمک زد...

۲۹
شهریور


خداوندا


برای شانه‌های خسته، قدری عشق

برای گام‌های مانده در تردید، قدری عزم

برای زخم‌ها، مرهم

برای خواهش دستان ما، باران


برای این همه سرگشتگی، ایمان

برای این همه بیگانگی، الفت

برای بستگی، آغاز

برای خستگی، آغوش


برای ظلمت جان، روشنایی‌های پی در پی

برای حیرت دل، آشنایی‌های پر معنا


خداوندا

برای عشق‌های خسته، قدری روح

برای عزم‌های مانده، قدری راه ...


| علی میرافضلی |


۲۹
شهریور

ژوبین : تا الان که فک می زدی سر درد نداشتی به ما که رسید عود کرد ؟

شیفته با غیض گفت : آره تا چشمم تو چشم تو افتاد بهت آلرژی دارم ! !

یحیی : جر و بحث کافیه به بابا قول دادم تا غروب کارش و تموم کنیم ! !

شیفته : من از بوی رنگ متنفرم !

ژوبین ماسکی به سمتش گرفت و گفت : دیگه بینیت اذیت نمی شه ! !

شیفته : من مس مس می کنم ! !

دستش و گرفتم و در حالی که بلندش می کردم گفتم : تو بدم بمیر و بدم ! !

دستش وپس کشید و جلو تر از همه حرکت کرد یحیی فرچه ها رو به سمتمون گرفت و گفت : اول بدنه کفشم قلتک می کشم ! !

نگاهی به سطل آبی که کنار استخر بود انداختم چند ماهی غول پیکر و چند ساله داخلش غوطه ور بودند دستم و داخلش لغزوندم و گفتم : با این کوسه ها چی کار کنیم ؟

یحیی : اینا دیگه عمرشونو کرند ! !

ژوبین خندید و گفت : امشب شام ماهی پلو داریم ! !

-اییییییییییش حالم و زیر و رو کردی ژوبین ! !

شیفته با اخم گفت : من که می گم خلاصشون کنیم بره ! !

نگاهش کردم و گفتم : قاتل شدی دلت می یاد اینا هر کدومشون مال یکی از هفت سینای چند سالمونند ...مثلا این دم سفیده رو یادت می یاد یارو ماهی فروشه پامون چه قدر گرون حساب کرد ...خندیدم و ادامه : یا این چاقه یادته سرش چقدر دعوا کردیم که ماهی هفت سین کدوممون باشه ؟

این دم بلنده رو یادته وقتی داشتم آب تنگم و عوض می کردم از دستم سر خورد رفت زیر کابینت نزدیک بود بمیره چه قدر اشک ریختم واسش ؟

شیفته : تو بپرس دیشب شام چی خوردی می گم نمی دونم اوقوقت فلسفه چندین ساله این ماهیا رو واسم می بافی ؟

ایستادم و گفتم : وضعیت حافظه ات وحشتناکه ! !

فکری کردم و گفتم : این آقای کرباسی خونه بغلی یه حوض کوچیک پر از ماهی داره به اون می دیم خودمون چند تای ماهی خوش رنگ می خریم ! !

هرسه رضایت دادند و مشغول شدیم و با رنگ روغن آبی روشن به جون استخر کم عمق خونه افتادیم یحی در حالی که دستاش و پاک می کرد رو به شیفته گفت : یادته چند بار شیرجه زدی این تو ؟

شیفته گوشه ای نشست و گفت : به لطف شما مگه می شه یادم بره ! !

ژوبین خندید و گفت : یه بارم نزدیک بود من یغما رو این تو غرق کنم ...بعد با هیربد بلند شروع کردن به خندیدن ! !

به سمتش رفتم پشت به من مشغول صحبت با هیربد بود علامت ضرب دری با فرچه روی لباسش کشیدم با شتاب به سمتم برگشت سریع با حالت دو به سمت ساخت دویدم به پشت برگشتم ژوبین با سطل رنگ پشت سرم دیوانه وار می دوید و یحیی و می خندید همین طور که جیغ می زدم به سرعتم افزودم بابا مقابلم سبز شد با سرو صورت رنگی تو آغوشش فرو رفتم ژوبین هم به احترام پدر ایستاد و با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید !

طی این چند روز فردین بارها تماس گرفته بود ولی جوابی نگرفته بود انگار پاشو بیش از یک مزاحم از گلیمش دراز تر کرده بود جرات نداشتم با یحیی در میون بذارم پسر منطقی نبود و تعصبش گل می کرد با پدر هم کمی رودربایستی داشتم از ژوبین هم که بخاری بلند نمی شد دلم نمی خواست پای هیربد و به این ماجرا باز کنم ودرگیرش کنم ولی بدم نمی یومد تعصبش وبسنجم ولی نه تعصبش دیوانه وار نبود من تعصب دیوانه وار می خواستم نه از یحیی از هیربد ! !

شیفته سرش و از پنجره اتاقم داخل داد و گفت : بیا دیگه یغما ! !

نگاهی به لپهای هلوییش که گل انداخته بود کردم و در حالی که پلیورم و تنم می کردم از پنجره بیرون پریدم و گفتم : این گلا مال حرم آتیش یا سوز سرما ؟

دستی به گونه هاش کشید و گفت : شوق چهارشنبه سوریه ! !

هیربد و ژوبین آتیش کوچکی گوشه حیاط برپا کرده بودند و همگی گردش ایستاده بودند و در حال تشویق مادر بودند مادر پشت چشم نازکی کرد و گفت : شما تا به حال دید من از آتیش بپرم ؟

کنار پدر ایستادم و گفتم : چرا همیشه کنار می ایستید بیاید وسط ! !

دواطلب شدم و با یک خیز از روی آتیش پریدم شیفته هم به دنبالم و به دنبالش یحیی و ژوبین و به دنبالش پدر و عمه شهلا مادرجون هم گوشه حیاط ایستاده و بود با تسبیحش مشغول ذکر گفتن بود مادر کمی عقب جلو رفت و نهایتا گفت : نمی تونم ! !

یحیی : می تونی مامانم خواهر شوهرتونو و ندیدید ؟

عمه شهلا چشم غره ای حواله یحیی کرد و گفت : ببینم می تونی شب عیدی ما رو به جون هم بندازی ؟

یحیی : این همه سال نتونستم قربونت حالا یه شبه ؟ حرفایی می زنید !

دست شیفته رو گرفتم و دوتایی از روی آتیش پریدیم و گفتم : به این راحتی ؟

ولی مادر به این راحتی ها راضی نمی شد دستش و گرفتم و گفتم : دوتایی بپریم ؟

سری تکون داد و دوتایی پریدیم و جمع یک صدا تشویقمون کردند و شیفته سوت بلبلبی می زد ! !