:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

سکوت

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۰۰ ب.ظ

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. 

باشوهرش آمده بود. 

وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. 

وقتی رفتند ؛ هرکسی چیزی گفت

یکی گفت زن ذلیل؛ یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود!


یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. 

خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. 

زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...

همه چیز عادی بنظر آمد...


و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.


  • 00:00 :.

نظرات  (۶)

عجب...!
هعیییی😔😥
😔:'(
درسته:(((((((((

:(
:)
  • بانوی قصه
  • وای....🖤
    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی