:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

عشق بی پایان 15

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ

#پارت_15


یه نگاه به آرزو انداختم که یه چشمک زد


-آرزو!!!


-خو چیه،کنجکاو شدم


-کنجکاوی داره آخه!!!


-دیانا میخوای چیکار کنی؟!


به صورت آرزو نگاه کردم اونم ناراحت بود


-‌نمیدونم آرزو،نمیخوام بهش فکر کنم 


چایی ها رو ریختم و همراه آرزو که شیرینی دستش بود از آشپزخونه رفتیم بیرون

آرزو شیرینی ها رو تعارف کرد منم چایی رو دادم


به آرمیا و تعارف کردم

چایی رو برداشت و گذاشت روی میز


منم نشستم کنارش،دیگه چیکار کنم مجبورم!!!


داشتم چایی میخوردم که لیلاخانم یدفعه گفت:چطوره دیانا جان امشب اینجا بمونه؟!


مامان نگاهی به من انداخت:نمیدونم هرجور خودش بخواد


-خیلی ممنون لیلا خانم ولی من فردا دانشگاه دارم،انشالله یه شب دیگه


آقا افشین سری تکون داد:باشه دخترم هرجور راحتی


-البته اگه دیانا میموند خیلی خوش میگذشت باهم تا صبح بیدار میموندیم 

و با شیطنت خندید


همه زدیم زیر خنده 

منم خندیدیم زوری،اجباری


آرمیا هم همینطور لبخند تلخی زد


اون پسر بدی نیست ولی من یکی دیگرو میخوام


بابا بلند شد:خب دیگه افشین جان مزاحم شدیم

رفع زحمت کنیم


آقا افشین بلندشد:این چه حرفیه رامین جان،خوشحالمون کردی


به تبعیت از بابا من و مامان هم بلند شدیم


آرزو اومد کنارم


-بازم بیایاااا نری پشت سرتو نگاه نکنی!!!


-یه بار هم تو بیا من که همیشه اینجام


-ساعت چند دانشگاهت تموم میشه؟!


برگشتم سمت آرمیا


-برای چی؟!


-میخوام بیام دنبالت


-‌خودم میتونم برم خونه


-میدونم میتونی،دوست دارم من بیام دنبالت


یه نگاه به آرزو کردم


مجبوری گفتم:12


-باشه،من 12 اونجام


سری تکون دادم...

  • 00:00 :.

نظرات  (۱)

  • پریسا سادات ..
  • چه داستانی:)
    جالب است
    موفق باشی پسر
    پاسخ:
    مچکرم :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی