:)

:)

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

باران :)

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۳۸ ق.ظ

روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم. 😍😂😂😁

  • 00:00 :.

نظرات  (۸)

عجب😂

پاسخ:
بله :)

داستان بسیار زیبایی بود لذت بردم دستتون درد نکنه موفق باشید.

پاسخ:
خواهش می کنم :)
  • حصـــــــcafeh.ـــــین ..
  • :}

    پاسخ:
    لبت خندون :)

    خخخخ :)

    پاسخ:
    :))
  • chefft.blog.ir 💞💕
  • 😊😊

    پاسخ:
    ممنون از همراهیتون :)

    :))))

    پاسخ:
    :)

    چه حرف بهش زده واقعا راست گقته 

    پاسخ:
    باهوش بوده :)
  • ..♥️Mobina♥️ ..
  • شخصیت توام خیلی شبیه ملا نصرالدینه😂

    پاسخ:
    0-o من به این گلی اقایی 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی